داستان جنگ سرنوشت پارت ۸👑

سلام به همه شما گل ها🪄🪄

حالتون خوبه؟🩵🩵

پارت جدید آوردم براتون با یه عالمه اتفاق!💎

ممنون میشم با نظرات و لایک هاتون بهم انرژی بدید✨️💙

برید ادامه...

دو ساعت بعد از زبون تیلز:
کریم دختر به شدت خوبی بود...راستش کمی عذاب وجدان داشتم که چرا سونیکو ول کردم ولی خب کریم هم عشقم بود...خوشحال بودم که سونیک درک میکرد...داشتم با کریم از سینما برمیگشتم که یه پیامک به دستم رسید. از طرف شدو بود. نوشته بود:《تیلز! کتاب قدرت ها رو پیدا کن! سونیک یه جا قایمش کرد! باید پیداش کنی! اگر پیداش نکنی هممون نابود میشیممم! پیداش کن و یه جای امن نگهش دار! باید از جلوی سونیک دورش کنی!》

این پیامو که دیدم ترس برم داشت! یعنی چی! همش دو ساعت نبودم...چه اتفاقی افتاددد؟  شدو چرا به من پیام داده؟ نکنه با سونیک دعواش شده باشه؟ چی کار کنم؟ میدونم سونیک مقصر نیست اما این یعنی شدو امی رو دزدیده؟ کریم که دید یه دفعه خشکم زد پرسید:《تیلز حالت خوبه؟》 گفتم:《چی...وای..آره..خوبم..ولی....آم...ببخشید کریم...من...من..چیزم..باید..باید برم! یه کار مهم پیش اومده آره..یه کار مهم ببخشید... بعدا میبینمت...》 کریم که تعجب کرده بود گفت:《کسی بهت پیام داده بود که اینقدر نگران شدی؟》 نمیتونستم بهش دروغ بگم.... اعتراف کردم:《آره آره یه نفر بهم گفته بود که باید یه کاری بکنم...باید برم...》 خواستم ازش خداحافظی کنم که گفت:《اون یه نفر کی بود؟》 وای نه...قسمت بدش همین بود. اون هنوز فکر میکرد سونیک مقصره برای همین با احتیاط گفتم:《 ببین کریم! تو فکر میکنی سونیک واقعا امی رو دزدیه؟》 مشخص بود کاملا از رفتار های من تعجب کرده. گفت:《من...من نمیدونم، آخه به سونیک اعتماد داشتم...ولی خب حرف شدو برام مدرک بود. چیزی شده؟》 گفتم:《اگه بگم سونیک اصلا تو  دزدیده شدن امی نقشی نداشته باور میکنی؟》 کریم‌گفت:《دوست دارم بهت اعتماد کنم ولی امی بهترین دوستمه....چرا اینقدر مطمئنی؟》 فوری گفتم:《ببین همون طور که امی دوست توعه، سونیک هم دوست صمیمی منه! خیلی خوب میشناسمش. شماها که رفتید تو جنگل باهام حرف زد. همه چیو گفت، با این پیامکی که گرفتم هم یه خرده همه چی مشکوک تر شده... سونیک صد در صد بی گناهه! مطمئن باش! بهم اعتماد کن.》 حواسم نبود که سوتی دادم. کریم زیرکانه پرسید:《پس پیامک از طرف اونه؟》 مکثی کردم و گفتم:《 نه...قرار بود بریم خونه من تا واسه پیدا کردن امی نقشه بکشیم که من یادم اومد با تو قرار دارم، سونیک هم قبول کرد که بزاریمش برای بعد ولی الان از طرف شدو یه پیام اومده در مورد کتاب......اگه سونیک بی گناه باشه یعنی شدو مقصره و ممکنه سونیک توی خطر افتاده باشه...پیام رو بخون》 کریم هم پیامو خوند. مشخص بود هر لحظه تعجبش بیشتر میشه. گفت:《یعنی واقعا سونیک بی گناهه و شدو امی رو برده؟ آخه چرا؟》 گفتم:《نمیدونم! خیلی عجیبه که شدو امی رو دزدیه باشه...فعلا تنها چیزی که مهمه کتابه، باید پیداش کنیم چه شدو مقصر باشه چه نباشه. باید برم خونه سونیک.....فکرکنم تو ماشینش باشه...》 کریم گفت:《منم میام!》 گفتم:《ببین خیلی خطرناکه! امی یه دو دیقه تنها بود الان معلوم نیست چی شده...تو نیای بهتره من خیالم راحت تره.》 کریم گفت:《 خب واسه همین نمیخوام بزارم تنها بری... بزار یه پیام بدم بعد باهم بریم!》 موبایلش رو درآورد و یه پیام داد و بعد رفتیم.

ماشین سونیک داخل پارکینگ بود. من که سوییچشو نداشتمممممم...ای بابا! یادم اومد که یه دستگاه واسه باز کردن قفل های الکتریکی داشتم... فکر کنم وقتش بود امتحانش کنم، امیدوارم بلایی سر ماشینش نیاد... دستگاه رو وصل میکنم و بعد، پق، در ماشین باز میشه. کریم خندون میگه:《وای تو واقعا نابغه ای!》 گونه هام سرخ شد.  خجالت کشیدم و گفتم:《آم...مرسی...ممنون》 کتاب رو داخل ماشین پیدا کردم و به کریم دادم. گفتم:《ببین کریم، این رو ببر تو ماشین. اگه دیدی تا نیم ساعت دیگه نیومدم بدون یه بلایی سرم اومده ولی خب ، هرچی شد مراقب اون کتاب باش و به بچه ها نحوه استفاده اش رو یاد بده....و اینکه...چیزه....اگه دیگه ندیدمت...》 کریم‌گفت:《تیلز مگه داری میری جبهه زبونم لال زبونم لال شهید شی که اینجوری خداحافظی میکنی؟ برو بالا برگرد دیگه.منتظرت میمونم.....دوست دارم》 و بعد گونه ام رو بوسید و از در پارکینگ بیرون زد. چند دقیقه فقط همون جا وایستادم. دستی به گونه ام زدم. چقدر حس خوبی داشت...این دختر محشر بود...آهههه تیلز تمرکز کننننن.
سریع به سمت آسانسور راه افتادم. به طبقه سونیک رفتم و دیدم که کلید روی دره. کلید رو برداشتم و در رو باز کردم. رفتم داخل. همه چیز مثل همون صبح بود که اومدیم دانشگاه...صدا کردم:《سونیک..سونیک؟ اینجایی؟》ولی جوابی نیومد. یعنی سونیک داشته در رو باز میکرده که یه اتفاقی براش افتاده؟ چون کلید روی در بود و ماشینش هم داخل پارکینگ....وای...وای....واییییی! حالا چه غلطی بکنمممم. تقریبا میتونم بگم ترس برم داشته بود که زنگ در زده شد. زهرم ترکید. سه متر پریدم تو هوا. بعد از چشمی در نگاه کردم و دیدم ریموند جلوی دره. فکر کردم وانمود کنم کسی خونه نیست بهتر باشه. اما شنیدم که باصدای آرومی گفت:《تیلز میدونم اونجایی، بزار بیام تو. من سونیکو دیدم.》 اگه دروغ میگفت چی؟ عیبی نداشت. اصل این بود که کتاب دست کریم بود و جاش امن. پس در رو باز کردم. ریموند سریع داخل اومد و بعد دوباره در رو بستیم. سراسیمه گفت:《سونیکو برددد!》 گفتم:《کی برد؟ شما دیدینش؟》 گفت:《آره! آره! یه پسره با موهای سیاه و رگه های قرمز، سونیک داشت در خونه اش رو باز میکرد که یه دفعه پشتش ظاهر شد و یه آمپول که فکر کنم بیهوشی بود داخل گردنش فرو کرد. وقتی هم سونیک بیهوش شد بلندش گرد و سریع از راه پله ها رفت. یه جمله هم گفت مثل "به خاطر بچه ها" یه همچین چیزی!》 بالاخره یه جا این ریموند به درد خورد. فکر کنم غیر از متلک انداختن به سونیک کارهای دیگه هم بلد بود.خودش هم متوجه شد که یه نفس داشته حرف میزده برای همین نفس عمیقی کشید. یعنی شدو واقعا امی رو دزدیده بود؟ ولی آخه چرا؟ شدو همیشه مراقب امی بود. اون مراقب همه بود..چرا باید به امی آسیب میزد؟ یعنی چه بلایی سر سونیک آورده بود؟ کجا برده بودش؟ ریموند گفت:《تو اون پسره رو میشناسی؟》گفتم:《آره...دوستمون بود》 ی دفعه هل شد و گفت:《تو میدونی سونیک کجاسسس؟》 از این همه استرسش تعجب کرده بودم، چرا براش مهم بود؟ گفتم:《 نه نمیدونم کجاس...اگه میدونستم که اینجا نبودم...》 ریموند که انگار استرسش خیلی بیشتر شد گفت:《 یعنی چیییییی نکنه اتفاقی واسهههه سونیک بیفتهههه هااا؟ اگه مشکلی براش پیش بیادددددد چییییی؟؟؟؟؟ باید بری دنبالششششش. اون پسر نباید گیر بیفتههههههه...اون خیلیییی با ارزشههه تیلززز بفهممم.بای سونیک برگرده همین جاااا توی خونه رو به روی خونه ممنننننن...یه روز حواسم بهش نبوداااا》 اصلا باور نمیکردم ریموند نگران سونیک باشه! جریان چی بودددد. داشتم دیوونه میشدم. سونیک کجا بودی؟

 

دو ساعت قبل از زبون سونیک:
اگمن و شدو رفتن و من رو همین جا ول کردن. باید یه جوری به تیلز میگفتم مراقب کتاب باشه...میدونستم اگمن هنوز متوجه گم شدن کتاب نبود، ولی به زودی میفهمید و دیگه کار از کار میگذشت. تو همین فکرا بودم و در حال تلاش برای آزاد کردن خودم که دوباره در باز شد و شدو اومد داخل. میخواستم داد بزنم که دستش رو روی دهنم گذاشت و ساکتم کرد. با لحن خیلی جدی و خشکی گفت:《تو جات همین جاست! باید اینجا باشی! اون بیرون جای یه روانی عین تو نیست! تو خطرناکی...چرا نیمفهمی؟ چرا کنار نمیکشی؟ ما بدون تو بهتر از پس این کارا برمیایم! ببین چه گندی زدی ب همه چیز!》 دهنم رو باز کرد. با عصبانیت گفتم:《 شدو...کسی که گند زده به همه چیز تویی نه من! برام مهم نیست میخوای سر راهم باشی ای نه، ولی من کار خودمو میکنم! من گرین هیل رو درست میکنم و تو هم نیمتونی کاری کنی! از کی جاسوس اگمن بودی و به گروه خیانت کردی؟ 》 با دستش صورت رو گرفت و با عصبانیت تمام گفت:《 من جاسوس اگمن نیستم! ما باهم قرار گذاشتیم که تو رو نابود کنیم! تووووو عامل همه اینایییی، همه ازت نفرت دارنننن! کل مردم گرین هیل ازت نفرت دارنننن! چرا سعی داری خودتو خوب نشون بدی؟ تو لیاقت قهرمان بودن نداری! و اگه کسی قرار باشه گرین هیل رو نجات بدهههه اون منممم نه تووو!》 پس مشکلت این بود؟ میخواستی قهرمان داستان تو باشی؟ گفتم:《 عقده ای، پس میخوای قهرمان تو باشی ؟ اگه اگمن قدرت منو بگیره دیگه قهرمانی وجود نخواهد داشتتتت! اون موقع به جای قهرمان تبدیل میشی به برده! 》 ازم دور شد. این بار با لحن آروم تری گفت:《 تو نباید اینجا باشی. تو یه حقه باز دروغ گویی که همه رو گول میزنی، حتی پدر و مادرت رو!》 خواست از اتاق بره بیرون که داد زدم:《 تو از گذشته من چی میدونییی؟》 برگشت رو به من و گفت:《همه چیز رووو! اگمن همه چیز رو برام گفته، حتی پدر و مادرت رو هم دیدم! میدونم چه موجود عوضی هستی!》 هر لحظه که میگذشت یه چیز جدید کشف میشد، اگمن بهش دروغ گفته بود و سعی کرده بود من رو بد نشون بده.... گفتم:《 شدو، حرف اگمن رو باور نکن! من خانوادم رو ول نکردممم! اگه گذاشتم و رفتم دلیل داشتتتت! اون داره...》 اما تا خواستم ادامه بدم پرید وسط حرفم و گفت:《 تمومش کن! نمیخوام بشنوم! تو باید بمیری،اون قدرت برای تو نیست! اون قدرت مال گرین هیل و مردمشهههه! می برمت پیش امی تا آخرین خداحافظی هات ر بکنی و بعد قدرتت رو تسلیم کنی!》 تا خواستم چیزی بگم دهنم رو بست، زنجیر های دست و پام رو از دیوار جدا کرد و از اتاق بیرون بردم. نور زیاد راهرو ها چشمام رو اذیت میکرد... در یه اتاق دیگه رو باز کرد و من رو هل داد داخلش. افتادم زمین. امی اونجا بود....

با فاصله کمی از امی زنجیر هارو به دیوار بست و دهنم رو باز کرد و رفت. صورت امی قرمز شده بود....چه بلایی سرش آورده بودن....اگه شدو راست گفته بود و اینا همه اش تقصیر من بوده باشه.....
چقدر حس بدی بود... اینا همش تقصیر من بود.. من فقط باعث دردسر بودم... آروم گفتم:《نگران نباش امی، نمیزارم هیچ آسیبی بهت برسه》
تو تاریکی نمیتونستم دقیق صورتشو ببینم. زخمشو دیدم. یاد لحظه ای افتادم که به شدو گفت منو ول کنه با چکشش...وایساااا چکش! آره خودشهههه!عالی بود! فهمیدم چجوری فرار کنیم. خوشحال بودم. به امی نگاه کردم، صورت معصوم و مظلومش..نمیدونم چرا یه حس عجیبی درونم به وجود اومد. موهای صورتیش... تا به حال اینطوری ندیده بودمش....امی، امی رز...چه بلایی داشت سرم میومد...حس میکردم بدنم داره داغ و داغ تر میشه....سونیک آروم باش! تکونی خوردم و زنجیر ها صدا داد. امی بیدار شد. ای احمق بیدارش کردی! چندبار پلک زد تا متوجه شد که کس دیگه داخل اتاقه، اول ترسید. اروم گفتم:《نترس امی منم، سونیک...》 دقیق نمیدیدمش ولی میتونستم حس کنم تعجب کرده. دهنش بسته بود. صداهایی از خودش درآورد. گفتم:《میخوای دهنتو باز کنم؟》 بعد خواستم دستمو جلو ببرم که فهمیدم به دیوار وصله و نمیتونم تکونشون بدم. امی داشت نگاهم میکرد. فکری به ذهنم رسید، میتونستم با دهنم پارچه جلو دهنش رو کنار بکشم.... آره یکمی بد به نظر میرسید ولی خب چاره ای نداشتم. گفتم:《دستم بهت نمیرسه ولی میتونم با دهنم بازش کنم...اگه اوکی باشی...》 نمیخواستم اذیتش کنم. اولش حرکتی نکرد ولی بعد سر تکون داد و موافقت کرد. سرم رو جلو بردم. هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشدیم. تا اینکه باهاش چشم تو چشم شدم. موجی از اضطراب توی چشماش بود. دهنم رو جلو برم و گذاشتم روی پارچه . میتونستم گرمای لب هاشو حس کنم.‌ سریع پارچه رو کشیدم پایین. صورتامون برخورد کرد شاید حتی لبامون.....حس خوبی داشت. نفسش رو حبس کرده بود.... اتاق تاریک بود ولی میتونستم بفهمم که امی سرخ شده...
 

از زبون امی:
لحظه ای که سونیک اومد جلو تا پارچه رو از روی دهنم پایین بکشه...لحظه ای که میتونستم نفس هاش رو روی صورتم حس کنم...لحظه ای که لباش رو از پشت پارچه حس کردم....حرارتی از داخل قلبم میجوشید و بالا میومد...مور مور شده بودم. داخلم حرارتی بود و از بیرون یخ کرده بودم... نفسم رو حبس کرده بودم...یعنی سونیک متوجه شده بود؟ صدر در صد... دلم نمیخواست بهش فکر کنم. 
انگار یه دفعه یادش افتاده بود که فاصلمون خیلی کمه .سریع خودشو عقب کشید و اروم‌ پرسید:《حالت خوبه؟》. میخواستم یه عالمه حرف بزنم و بگم که چقدر خوشحال شدم اینجاست ولی در عین حال هم ناراحت که گیر افتاده اما به جای اینا فقط گفتم:《ممنون.》 چند لحظه سکوت شد. انگار نمیخواست چیزی بگه. فکر کنم فقط با تیلز راحت بود. پرسیدم:《تو...تو اینجا...چی کار میکنی؟》 روشو برگردوند و نگام کرد. گفت:《شدو دیگه....》 گفتم:《تو رو هم گول زد نه؟》 با حالتی که مطمئن نبود گفت:《 شدو دروغای اگمن رو در مورد من باور کرده....فکر میکنه من خطرناکم.....》 با لحن خیلی ضایعی گفتم:《شدو؟ باور کرده باشه؟ نه باباااا》 بعدش حس کردم خیلی حرفم احمقانه بود. جوابی بهم نداد. چند لحظه بعد با ناراحتی گفت:《متاسفم....تو...تو نباید الان اینجا باشی...اگه اون موقع...اون موقع فقط به خودم فکر نمیکردم...و نمیذاشتم برم الان اینجا نبودی...آه...واقعا متاسفم امی...نمیخواستم اینجوری شه...ولی》 تا خواست ادامه بده با جدیت گفتم:《چرا داری اشتباه یه نفر دیگه رو میندازی گردن خودت؟ تازه خودم بهت گفتم بری》 تاریک بود، صورتش رو نمیدیدم ولی میتونستم حس کنم ناراحته. گفت:《تو به خاطر من اومدی اونجا...ولی من اصلا..اصلا حواسم نبود که تورو ... تورو پیش شدو تنها نزارم...》 با همون جدیت گفتم:《من خودم ازت خواستم...بعدم، اصلا تو چمیدونستی شدو میخواد چی کار کنه؟ من خودمم تا لحظه اخر هنوز بهش اعتماد داشتم...اصلا انتظار نداشتم اینجوری شه...》 و باز هم همون سکوت حاکم شد. پرسید:《خیلی اذیت شدی؟》 وایسا...سونیک نگران منه؟ چرا اینقدر براش مهمه؟ با لبخند گفتم:《نه..ولی اگمن واقعا شبیه تخم مرغه..》 لبخند بی صدایی زد. یه سوال ازش داشتم... ولی نمیدونستم بپرسم یا نه. دل به دریا زدم و گفتم:《سونیک...》 سرش رو چرخوند و نگام کرد. گفتم:《ماجرای مامان و بابات حقیقت داشت؟》  آهی کشید و گفت:《آره...چیه تو هم فکر میکنی دروغ گفتم نه؟ 》 فوری گفتم:《نه نه! واسه اون نگفتم، آخه وقتی دیدم شدو این رو گفت و اونقدر به هم ریختی....》 گفت:《ماجرا خیلی بیشتر از چیزیه که شماها تصور میکنید...》 ادامه دادم:《یعنی چیزی که گفتی کامل نبود؟》 سرش رو به معنی نه تکون داد. گفتم:《ولی تو گفتی که حقیتقو میگی...》 جدی شد و گفت:《خب...منم دروغ نگفتم، فقط کامل تعریف نکردم...دلم نمیخواد یه رازی رو که ازش نفرت دارم بخوام برای همه توضیح بدم. شدو همه چیزو فهمیده بود که این اتفاق افتاد》 میتونستم حس کنم عصبانی شده... چیزی نگفتم. خشمش فروکش کرد و گفت:《این همیشه نقطه ضعفم بوده...همیشه پنهانش کردم، خیلیا به خاطر این موضوع سرزنشم کردن یا حتی خیلی از دوستام رو از دست دادم...توقع نداشتی که....》 اما ادامه حرفشو نگفت. آروم گفتم:《خیلی سختی کشیدی نه؟》  اونم آروم تایید کرد. گفتم:《فکر نمیکنی اگه در موردش با یه نفر حرف بزنی راحت تر میشی؟》 چیزی نگفت. میدونم دلش نمیخواست ادامه بدم. منم هیچ موقع دوست نداشتم جریان خانواده ام رو تعریف کنم و خب کاملا طبیعی بود که سونیک اصلا نخواد. میتونستم حدس بزنم که پدر و مادرش چجور آدمایی بودن...یه دفعه گفت:《چه تصوری از خانواده من داری؟》 کمی صبر کردم و جواب دادم:《اینکه ببخشید ولی خیلی احمق بودن که تورو نخواستن.》 سونیک گفت:《اونا از خونه بیرونم نکردن....من فرار کردم.》 شوکه شدم....یعنی چی؟ چرا باید فرار میکرد؟ چیزی نگفتم. فکر کنم متوجه شد که تعجب کردم. ادامه داد:《هنوزم فکر میکنی احمق بودن؟》 گفتم:《آخه...چیزه...خودت فرار کردی؟ پس اونا...》 پرید وسط حرفم و گفت:《خونه برام امن نبود، هیچ وقت کنارشون امنیت نداشتم. مجبور شدم فرار کنم که بتونم از اون بدبختیا خلاص شم...اصلا کار راحتی نبود...》 با لحنی که متوجه بشه درکش میکنم گفتم:《چرا امنیت نداشتی؟ اذیتت میکردن؟》 صداش میلرزید:《آره》 اما دوباره با جدیت گفت:《همیشه به خاطر کارهای عادی هم تنبیه میشدم...اگه...بیخیال....》 میتونستم درد داخل صداش رو حس کنم. پس جریان این بود. مامان و باباش اذیتش میکردن. پرسیدم:《خواهر و برادر داشتی؟》 گفت:《نمیدونم. وقتی من بودم که نداشتم بعدش رو دیگه نمیدونم...هرچند خودمو جز اون خانواده حساب نمیکنم.....》 گفتم:《سونیک...تمام چیزایی که بهم گفتی یه راز پیشم میمونه...و...و...میخوام بدونی که اگه هرموقع نیاز داشتی با کسی حرف بزنی....میتونی رو من حساب کنی....و من فکر نمیکنم که تو مقصر بودی...》 لبخند زد.‌ از همون لبخند هایی که حاضر بودم جونم رو بدم ولی از روی لبش برداشته نشه. گفت:《اینارو حتی تیلز هم نمیدونه...》 تعجب کردم....از طرفی هم خوشحال شدم...یعنی به من اعتماد داشت؟ یعنی میتونستم امید داشته باشم که اون هم از من خوشش بیاد؟ یعنی ممکن بود یه روزی .... آه...همش احتمال...همش ای کاش....یاد بغل کردنش افتادم...امنیتی که کنارش داشتم... لب هاش.... آه...از فکر چند دقیقه پیش که میخواست دهنم رو باز کنه خندم گرفت.‌ سونیک هم با همون لبخند گفت:《چی شده به چی میخندی؟》 جوابی نداشتم بهش بدم... نمیتونستم بهش بگم. به جاش گفتم:《قیافه اگمن》  سونیک خنده آرومی کرد و گفت:《آدم انتظار داره ابهت بیشتری داشته باشه...》 تایید کردم. دوتایی خندیدم. سونیک پرسید:《امی تو میدونی چه بلایی سر چکشت اومد؟》 از سوالی که کرده بود تعجب کردم... گفتم:《اوممم...نه..فکر کنم شدو یا اسکروچ برش داشته باشن...》 یه دفعه پرسید:《هی جریان اسکروچ چیه؟!》 گفتم:《نمیدونم، ولی به شدو کمک کرد....دوتاشون باهم همکاری کردن که منو آوردن اینجا...》 پس از مکثی گفت:《 ببین فهمیدم چجوری میتونیم فرار کنیم...》 کی به فرار فکر کرده بود؟ میگم باهوشه یعنی همین... گفتم:《خب چه چجوری؟》 نگاهی به سقف کرد. گفت:《ولی نمیشه...نمیتونم خودم رو از شر این دستبند ها خلاص کنم...》 تکونی خورد و سعی کردن خودش رو آزاد کنه. بهش اعتماد داشتم مطمئن بودم جزئی از نقشه است. 
یه دفعه در باز شد. اسکروچ اومد داخل و با پوزخند گفت:《 ببین کی اینجاست! بچه لوس دانشگاه》 سونیک با خونسردی گفت:《حداقل عین بعضیا هرزه نیستم.》 اسکروچ عصبانی شد و گفت:《چیه، میخوای فرار کنی؟ فکر کردی میتونی؟ الان میبرمت پیش دکتر تا بفهمی دیگه از این غلطا نکنی》 و سونیک رو کشوند بیرون...سونیک موقع بیرون رفتن چشمکی به من زد. 
آه اون پسر واقعا منو دیوونه خودش میکنه...حتی یه ماه هم نشده بود که دیده بودمش و اینجوری دیوونه اش شده بودم.... فهمیده بودم که زندگی سختی داشته... نیاز به کسی داشت تا درکش کنه و کنارش باشه...اگه من اون یه نفر میشدم...ممکن بود به هم برسیم؟ اگه درکش میکردم، همیشه کنارش بودم و کمکش میکردم...ازم خوشش میومد؟ اگه...اگه تا اون موقع دیر میشد دیگه من احساسی بهش نداشتم چی؟ نه نه...امکان نداره...من عاشقشم...شده بمیرم هم عاشقش میمونم...اون پسر همونیه که میخوام...اخلاقی، ظاهری... واییی وقتی دستشو دلخل موهاش میکنه. چشمای سبزش...هرچی بیشتر بهش فکر میکنم احساساتم عمیق تر میشه...ای کاش توهم حال منو میفهمیدی سونیک....

 

از زبون سونیک:
اسکروچ منو دنبال خودش کشوند. به اتاق اصلی رسیدم. اتاق کنترل اگمن. اسکروچ بردم جلو و هولم داد. اگمن رو صندلیش نشسته بود و به سمت من چرخید، گفت:《خب سونیک...تصمیمتو گرفتی؟ میخوای قدرتو بدی؟》 همون لحظه چکش امی رو دیدم، روی میز کنار در بود. با لحنی که باور کنه گفتم:《تو تو به امی آسیبی نمیرسونی!》 گفت:《زخم روی صورتشو ندیدی؟》  بعد از مکث کوتاهی گفتم گفتم:《اگه این تنها راه واسه نجات اونه باشه...قدرتمو بهت میدم عوضی!》 خنده ای کرد و گفت:《آفرین حالا آدم شدی!》 و به اسکورچ اشاره کرد تا دست و پای منو باز کنه تا وارد دستگاه بشم و بتونه قدرتمو بگیره. داداش من زرنگ تر از این حرفام. اسکروچ دستام رو باز کرد. همون لحظه چکش امی رو برداشتم . سریع رفتم روی میز فرمان با چکش کبوندم روی میز کنترل. همه چی اتصالی کرد. در زندان ها باز شد هشدار ها فعال شدن... اگمن با عصبانیت گفت:《ایییی اشغاااااااالللللل میدونستم نباید بهت اعتماد کرددددد رباتا بگیرنشون!》 من شروع کردم  به دویدن. به زندان امی رفتم. دست و پاش باز شده بود. تعجب کرده بود. سریع رفتم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم و دنبال خودم کشوندمش. از زندان امی که بیرون اومدم دیدم شدو جلوی در وایستاده. به دیوار روبه روی من تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود. چشماش رو باز کرد و گفت:《فکر نمیکنی این کارت جواب نمیده؟》 امی پشت من وایستاده بود. سریع یه دستم رو زیر پاش گذاشتم و دست دیگم رو زیر گردنش و بلندش کردم، تعجب کره بود اما بعد دستاش رو دور گردنم حلقه کرد. گفتم:《تا اینجا که جواب داده》 و شروع کردم به دویدن. شدو هم بلافاصله افتاد دنبالم. امی با جیغ گفت:《چقدر تند میرییییی!》 فقط باید راه خروج رو پیدا میکردم. شدو دنبالم بود، به امی گفتم:《 چکشت، به یه چیزی ضربه بزن و بتدازش توی راهش!》 بدون معطلی این کار رو کرد و چند تا خرت و پرت پرت کرد جلوی شدو. 
بالاخره ره خروج رو پیدا کردم یک لحظه وایستادم تا ببینم باید کجا برم. همون لحظه دیدم که رباتای اگمن دارن میان. سرم رو برای شدو تکون دادم. دوباره شروع کردم به دویدن.  با نهایت قدرتم دویدم. بالاخره از پایگاه بیرون زدیم. به جنگل رسیدیم. یه جنگل دیگه بیرون شهر... داخل گرین هیل .امی رو زمین گذاشتم. من که دویده بودم باید قرمز میشدم ولی امی قرمز شده بود. امی با تعجب پرسید:《شدو؟》 نذاشتم حرفش رو کامل کنه. گفتم:《آره دیگه دیدی... داره سعی میکنه جلوی منو بگیره. امی گفت:《یعنی چی؟》 گفتم:《یعنی من الان باید علاوه بر اگمن با شدو هم مبارزه کنم! عالی نیست؟》 دست گذاشتم رو سرم و به یه درخت تکیه دادم. براش توضیح دادم:《ببین شدو با شماها مشکلی نداره ولی معتقده که من آدم بده قضیه هستم و فعلا اولویت اولش نابود کردن من و بعدش کمک به شماها برای نجات گرین هیل هست.》 امی گفت:《باورم نمیشه...اون...الان دیگه مطمئنم اگمن شستشوی مغزیش داده! ما باید تمرین کنیم و آماده باشیم.》 آهی کشیدم. چکش امی رو برداشتم و بهش دادم. بعد با لبخند گفتم:《تنها کسی که بهش نگفتم چی کار کنه تو بودی... چرا آخر از همه داوطلب شدی؟》 من و من کنان گفت:《اوممم...نم..نمید....نمیدونم.》 و بعد سرش رو پایین انداخت. میدونستم که دروغ گفته. شب بود. یه دفعه گفتم:《ای وایییی قرار بود اگه تورو امشب سالم تحویل ندم تیکه تیکه شمممم.》 امی خندید . گفت:《وا..چرا باید تیکه تیکه شی؟》 گفتم:《چون فکر میکردن من تورو دزدیم.》 خنده اش تبدیل به اخم شد. با جدیت گفت:《اخه تو چرا باید منو بدزدی! اینا یه جفت عقل تو کله شون نیست نه؟ ای خداااا اگه دستم بهشون نرسهههه》 گفتم:《فعلا فقط مهم ترین چیز اینه که تو حالت خوبه...》 با خجالت جواب داد:《آههه...ممنونم!》ادامه داد:《گرین هیل...یادش به خیر...۶ سال بود که ندیده بودمش... تغییر کرده》 با پوزخند گفتم:《هر سال وضعش بدتر میشه...حالا یه جور هم میگی انگار چه جای خوبی هم هست.》 گفت:《معلومه که هست....اگه این رباتا و اگمن خرابش نمیکردن...》 تایید کردم. راست میگفت. دست گذاشتم رو شونه اش یک دفعه برگشت و نگام کرد. گفتم:《مطمئن باش پسش میگیریم...حالا افتخار میدید برگردیم شهر؟》 خنده ریزی کرد و گفت:《باعث افتخارمه که به شما افتخار بدم》 از اون چیزای بی مزه بود که من صدسال سیاه بهش نمیخندیدم ولی به خاطر امی خندیدم....به خاطر امی؟ بلندش کردم و با سرعت از گرین هیل زدیم بیرون. مستقیم راه خونه تیلز رو در پیش گرفتم. چند دقیقه بعد رسیدیم به خونه تیلز. همون طور که امی بقلم بود گفت:《تو دو دقیقه رسیدیم شهر؟》 لبخند زدم و پایین گذاشتمش. زنگ خونه رو زدیم و وارد شدیم. همه بچه ها جمع بودن. همشون. امی رو که دیدن یک دفعه به طرفش دویدن. تیلز هم اومد سمت من...دوتامون لبخند داشتیم.... دیگه واقعا باید شروع میکردیم...جنگ نزدیک بود.....


 

ادامه در پارت نهم....