داستان جنگ سرنوشت پارت ۱۲👑

سلام فراوان به شما مهربونا🥰

حالتون خوبه؟💙

با پارت جدید اومدم خدمتتون. امیدوارم با نظرات و لایک هاتون بهم کلی انرژی قسن بدید و حالم رو خوب کنید💫😇

دوستون دادم و امیدوارم لذت ببرید✨️💎

برید ادامه...

از زبون سونیک:
ساندرا بودددد؟ اینجا چی کار میکرد؟؟؟؟؟ اومد سمتم. با عشوه خاصی گفت:《سلام!》و چشمکی بهم زد. من که از تعجب دهنم باز مونده بود نمیدونستم چی بگم... اخه این اینجا چی میگه؟ بالاخره خودم رو جمع و جور کردم و جدی پرسیدم:《تو اینجا چی کار میکنی؟》لبخند عجیبی زد و گفت:《چیه ناراحت شدی منو دیدی؟》با لحنی که بفهمه شوخی ندارم گفتم:《 سوالمو با سوال جواب نده! اینجا چی کار میکنی؟》 تازه حساب کار دستش اومده بود . خواست صحبت کنه که شنیدم امی از پشت سرم داره نزدیک میشه. و وقتی از زیر درختا رد شد پرسید:《سونیک چی....》اما تا سرش رو بالا آورد و ساندرا رو دید خشکش زد. امی اخم کرد و با طعنه از من طوری که انگار ساندرا رو آدم حساب نمیکنه پرسید:《خانم خانما اینجا چی کار میکنه؟》 نمیدونستم چی بگم. راستش برام عجیب بود که امی عصبانی شده. اخه اون که نباید با ساندرا مشکلی داشته باشه...چرا ازش بدش میومد؟ شاید قبلا باهم دعوا کردن... ساندرا هم با پوزخند گفت:《چیه می ترسی با خودم حرف بزنی؟》تنها کاری که میکردم نگاه کردن به اون دوتا بود. امی چکشش رو محکم داخل دستش گرفت. یه دفعه پریدم وسط و گفتم:《خب ساندرا میخوای بگی اینجا چی کار میکنی یا نه؟》 ساندرا دوباره جدی شد و گفت:《میخوام داخل گروهتون باشم.》امی با خنده عصبی گفت:《خیلی پر رویی به خداااا! از در نیومده پسر خاله میشی؟ کی ازت خواست که تو گروهمون باشی؟》ساندرا هم با خونسردی کامل گفت:《من با تو حرف زدم که خودتو میدازی وسط؟ بعدم، مشکلت با من چیه؟》امی تقریبا داشت داد میزد:《منم عضوی از این گروهم و نظرم مهمه! مشکلم باهات چیه؟ خودتو به اون راه نزن!》 این بار دیگه امی چکش رو بالا آورد. و گفت:《یا گورت رو گم میکنه یا لهت میکنم!》بیخیال امی...خواهش میکنم...ساندرا هم با لج گفت:《به تو هیچ ربطی نداره، بیا لهم کن ببینم میخوای چی کار کنی!》امی هم با عصبانیت چکشش رو جلو آورد و خواست بکوبه تو سر ساندرا که یه دفعه پریدم بینشون و با نگرانی گفتم:《به نظرم الان وقت دعوا نیستا...!》دوتاشون جوری بهم نگاه میکردن ک انگار احمقانه ترین کار دنیا رو کردم. جدی شدم و گفتم:《اول اینکه واسه چی میخوای بیای تو گروه ما، دوما اینکه اصلا این ایده از کجا به ذهنت رسید که بیای تو گروه ما؟!》 ساندرا پوزخندی زد و گفت:《به چندتا دلیل. اول اینکه من تو همگروه هستیم، پس من باید بیام تو اکیپ. دو، شماها بهم نیاز دارین!》 با پوکر ترین حالت نگاهش کردم خواستم چیزی بگم که امی با همون عصبانیت گفت:《چرا ما باید به تو نیاز داشته باشیم! بعدش هم ، گروه های تئاتر خیلی مسخره اس! اصلا ممکنه تغییر کنه. دلیل نمیشه تو بیای تو گروه.》 ساندرا با بی تفاوتی گفت:《حالا فهمیدم مشکلت چیه. ناراحتی چون با سونیک گروه نشدی و من قبول شدم. درسته؟》

همون لحظه از زبون امی:
وقتی این رو گفت یخ کردم. از کجا فهمید؟ من که هیچی در این رابطه نگفتم.... یه لحظه نگاهم به سونیک افتاد. اونم تعجب کرده بود و خیلی جدی شده بود. ساندرا  ک منو دید با تمسخر گفت:《درست گفتم نه؟》 چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:《نه معلومه که نه!》 خودم میدونستم دارم دروغ میگم. سونیک با جدیت نگاهی به من کرد. یک لحظه فکر کردم نکنه فهمیده باشه...ساندرا افکارم رو بهم زد و گفت:《 اوه اوه...امی چقدر افکارت افتضاحه. معلومه که نفهمیده!》 وایسا؟ اون داشت ذهن منو میخوند؟ گفتم:《داری...داری چی کار میکنی؟》 سونیک هم گفت:《واقعا منم خیلی دوست دارم بدونم چ اتفاقی داره میفته.》 منم فوری گفتم هیچی. نفس عمیقی کشید و روش رو برگردوند. نگاه عصبانی به ساندرا انداختم. اون هم با لبخند مزخرفش گفت:《 امی....الان یه راز مهمت رو فهمیدم! به نظرم باید یه صحبت خصوصی داشته باشیم!》 سونیک دوباره تعجب کرد و با کنجکاوی نگاهی به ما دوتا کرد. نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته...چجوری میخواست راز من رو بفهمه؟ برای اینکه کم نیارم گفتم:《من که رازی ندارم!》 اونم جواب داد:《مطمئنی؟ دوست داری یه لحظه حرف بزنیم؟》 سونیک یه دفعه جواب داد:《ساندرا داری چه غلطی میکنی؟ 》 ساندرا لبخندی زد و گفت:《یه چیزی بین من و امی هست که حل میشه. مگه نه؟》و به شونه من زد. به زور تایید کردم. ساندرا دستم رو گرفت و خواست با خودش من رو ببره که یک دفعه سونیک اون یکی دستم رو گرفت و مانع رفتن من شد. گفت:《ببخشیدا، ولی نمیخوام اینبار ریسک و کنم و امی رو تنها بزارم. 》 مشخص بود ساندرا حسابی عصبانی شده. راستش خوشحال بودم که سونیک براش مهم بود. دلم میخواست یک نفر از دست این ساندرای احمق نجاتم بده و سونیک اینکار رو کرد. ساندرا با خنده ی عصبی گفت:《نمیخوام بلایی سرش بیارم! فقط میخوایم حرف بزنیم!》 سونیک هم با خونسردی و بی توجهی گفت:《در گوشش بگو. ولی از اینجا نمیرید!》 ساندرا نفسش رو با حرص بیرون داد و اومد سمت من. چسبیدم به یکی از درخت ها. سرش رو آورد کنار گوشم و با لحن تهدید کننده ای گفت:《امی...من میدونم عاشقشی...! ولی تا حالا فکر کردی اگه بفهمه چی میشه؟》 سرش رو کمی عقب آورد و نگاهم کرد. میدونستم خوشش نمیاد. ولی این از کجا فهمیده بود؟! دوباره سرش رو آورد جلو گفت:《فکر کنم فهمیدی چی میگم نه؟ حالا یا بقیه رو راضی میکنی که من وارد گروه شم، یا رازت رو لو میدم!》 اون واقعا داشت ازم باج میگرفت. نباید میذاشتم این اتفاق بیفته اما هیچ کاری ازم ساخته نبود. من چیزی ازش نمیدونستم که بخوام باهاش تهدیدش کنم. بعد از کمی مکث گفت:《قبوله؟》 نمیدونستم چی کار کنم. اگه قبول میکردم اون و سونیک به هم نزدیک میشدن اما اگه قبول نمیکردم برای همیشه سونیک رو از دست میدادم. من و من کنان گفتم:《ق...قب...قبوله، ولی ولی از کجا فهمیدی؟》 ازم دور شد و با پوزخندی گفت:《افرین دختر خوب!》 سوالم رو جواب نداد. نگاهی به سونیک کردم. کاملا جدی بود. شاید هم عصبانی. از من ناراحت بود؟ تو همون لحظات بچه ها هم رسیدن.

از زبون سونیک:
ساندرا یه چیزایی از امی فهمیده بود. کم کم داشتم گیج میشدم. واقعا دلم میخواست بدونم چرا این دوتا اینقدر باهم مشکل دارن، اما ساندرا کاری به امی نداشت و امی اول ازش عصبانی بود. عجیب تر از همه اینکه چجوری ساندرا یه دفعه راز امی رو فهمید؟ اصلا راز امی چی بود؟ چی بود که اینقدر براش اهمیت داشت؟ یعنی هیچ کس در موردش نمیدونست؟ دست امی رو گرفت و خواست ببردش که نذاشتم. دلم نمیخواست دوباره اتفاقات قبلی تکرار بشه، هر لحظه ممکن بود چیز جدیدی رخ بده. من باید مراقب امی میبودم. لحظه ای که ساندرا چیزی داخل گوش امی گفت دیدم که چشمای امی یک دفعه گرد شد و دیگه عصبانی نبود. انگار بیشتر ترسیده بود. یعنی تهدیدش کرده بود؟ بعد از اینکه از هم دور شدن ساندرا با لحن خیلی عجیبی گفت:《آفرین دختر خوب!》 انگار برنده شده بود. امی هم خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود فقط لحظه ای سرش رو آورد بالا و به من نگاه کرد. نمیدونم چرا ولی عصبانی بودم. از اینکه چیزایی وجود داشت و من از اون ها بیخبر ناراحت بودم. تو همین موقع ها بود که بچه ها رسیدن. تک به تک از ماشین پیاده شدن. رژ با پر رویی اومد جلو و گفت:《هی تو با تقلب...》 یک دفعه چشمش به ساندرا افتاد. بقیه هم تازه متوجه حضورش شده بودن. ساندرا دستش رو بالا آورد خیلی خوشحال گفت:《سلام!》همه تعجب کرده بودن. کریم با لحن بدی گفت:《ببینم تو اینجا چی کار میکنی؟》 تمام دخترا با همون حالت بد بهش نگاه میکردن. یعنی اونها هم باهاش مشکل داشتن؟ ساندرا خیلی مظلومانه گفت:《ناراحت شدین..؟》 تیکال با تمسخر گفت:《نه الان خیلی ذوق زده شدیم، تو اصلا اینجا رو از کجا پیدا کردی؟!》 ساندرا خودش رو جمع و جور کرد و با جدیت گفت:《شماها دیگه چرا از من بدتون میاد؟》 منم ادامه دادم:《سوال خوبیه، خیلی دوست دارم بدونم مشل شماها باهم چیه.》 همه از حرفم تعجب کردن. امی خواست چیزی بگه اما سرش رو پایین انداخت. تیلز گفت:《کسی از کسی بدش نمیاد مگه نه؟ فقط...فقط یه سری..اختلافات جزئی هست...》 طلبکارانه پرسیدم:《خیلی عالیه، پس همه در جریان این اختلافات جزئی هستید به غیر من! 》 ساندرا گفت:《 منم در جریان نیستم.》 بلیز خیلی عصبی گفت:《 ساندرا خودتو به اون راه نزن...! خوب میدونی مشکل چیه!》 ساندرا هم خیلی جدی و عصبی گفت:《من نمیدونم مشکل شماها با من چیه!》 کریم گفت:《 فقط بگو چی میخوای》 حواسم به امی بود. تمام مدت سرش پایین بود و هیچی نمیگفت. وقتی ناراحتیش رو دیدم عصبانیتم کمتر شد. ساندرا نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفس گفت:《 میخوام عضو گروهتون باشم، تو آلایانس کار کنم، باهاتون تمرین کنم.》 همه به جز من و امی در حال منفجر شدن از تعجب بودن. یه لحظه یادم افتاد چی گفت. یک دفعه پرسیدم:《وایسا...میخوای باهامون تمرین کنی؟ یعنی چی؟ تو...》 حرفم رو قطع کرد و گفت:《منم قدرت دارم، از گرین هیل اومدم...آره میتونم کمک کنم. اگمن رو میشناسم و تمام چیزای دیگه که خودت میدونی.》 خیلی جدی گفتم:《نگو که قدرتت ذهن خوانیه...》 اونم با آرامش گفت:《 ذهن خوانی یه بخشی ازش هست، در واقع کنترل ذهن هست.》 سیلور یک دفعه پرید وسط حرفشو گفت:《نه نه...امکان نداره...قرار نیست با ما باشی! اصلا اگه بخوای از قدرتت علیه ما استفاده کنی چی؟》 ساندرا گفت:《عقل کل اگه میخواستم این کار رو بکنم که تا الان میکردم 》 امی هم خیلی محکم گفت:《بر علیه ما استفاده نکردی؟!》 اما انگار چیزی یادش اومد و بعد من و من کنان ادامه داد:《منظورم ....این بود.... که تا حالا بر علیه ما استفاده نکرده.....》 کریم طلبکارانه گفت:《 الان چی شده داری ازش دفاع میکنی؟》 امی هم که انگار مجبورش کردن جواب داد:《ما باهم حرف زدیم...مشکلی نیست...مطمئنم...مطمئنم چیزه میتونه میتونه...عضو گروه باشه...!》 رژ با طعنه گفت:《وقتی عروس خانم بله رو میگه یعنی مشکلی نداره》 امی عصبانی گفت:《رژ دارم میگم میتونه تو گروه باشه!》 رژ شونه بالا انداخت. ناکلز سکوت رو شکست و گفت:《شازده سونیک چی میفرمایند؟ عضو بشه یا نه؟》 خیلی بی تفاوت گفتم:《الان تصمیم گیری رو انداختین گردن من؟ دقیقا کسی که هیچی نمیدونه؟》 تیلز فقط قصد داشت اوضاع رو بهتر کنه. با خنده گفت:《ببین الان تو لیدر گروهی. نیستی؟ بعدم چیز خاصی نیست که تو ندونی》 از حرفش شوکه شده بودم. پرسیدم:《 من لیدر گروهم؟ مطمئنی ؟》 تیلز هم به بقیه نگاه کرد. اونها هم تایید کردن. ولی امی چیزی نگفت. بعد از مکثی اون هم به نشانه موافقت سر تکون داد. داشتم فکر میکردم تا دو روز پیش میخواستن سر منو قطع کنن بعد الان من شدم لیدرشون؟ عجب.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:《من با بودنش مشکلی ندارم...شماها رو نمیدونم...میتونه با قدرتش کمک کنه. ولی فکر کنم باید یه صحبت کوچولویی باهم داشته باشیم ساندرا....》 سیلور گفت:《ببین...زود تصمیم نگیر...》 حرفش رو قطع کردم و گفتم:《 سیلور، مگه همین الان نگفتی من لیدر هستم؟ خب دارم میگم میتونه تو گروه باشه!》 نمیدونم ولی چیزی درون ساندرا میدیدم که حس میکردم واقعا میخواد کمک کنه. امیدوارم اشتباه نکرده باشم وگرنه....

از زبون امی:
واقعا ناراحت بودم. اگه تهدیدم نکرده بود مخالفت میکردم...اصلا چرا سونیک موافقت کرد؟ مگه خودش نگفته بود بهش اعتماد نداره، چرا یه دفعه نظرش عوض شد؟ وقتی سونیک با بودنش داخل گروه موافقت کرد راه افتادیم تا بریم تمرین کنیم. فقط من و ساندرا تازه کار بودیم بقیه میدونستن باید چی کار کنن. برای همین دوباره من و سونیک و ساندرا تنها شدیم. از این وضع بدم میمومد. ساندرا با سرحالی گفت:《مطمئن باشید نا امیدتون نمیکنم!》 سونیک هم خیلی عادی گفت:《امیدوارم. خب حالا کی اول شروع میکنه؟》 اصلا حوصله تمرین نداشتم. برای همین اجازه دادم ساندرا اول باشه. من همون جا وایستاده بودم که سونیک گفت:《امی نمیای؟》 فکر کنم بعد از یه ساعت تازه متوجه من شده بود. ازش دلخور بودم...اما اون واقعا تقصیری نداشت...اون که نمیدونه...ای بابا...سونیک دوباره صدام کرد:《امی حالت خوبه؟》 بالاخره جوابش رو دادم و گفتم:《آره خوبم. چرا نمیرید؟》 با تعجب نگاهم کرد و گفت:《بدون تو که نمیریم بیا.》 طلبکارانه گفتم:《چیه نکنه میترسی دوباره بدزدنم؟ 》 اونم با آرامش و مهربونی خاصی گفت:《آره...میترسم...میترسم مشکلی برات پیش بیاد...دلم نمیخواد آسیب ببینی...حالا میای؟》 توقع داشتم ازم عصبانی بشه. معمولا هرکی اینجوری باهاش حرف میزنه از کارش پشیمون میشه اما با من خیلی خوب رفتار کرد. از خودم خجالت کشیدم. اون اینقدر با من خوب بود و من قدرش رو نمیدونستم؟ چرا ناراحتیم از ساندرا رو روی سونیک خالی میکردم؟ یک دفعه ساندرا صداش در اومد و گفت:《 امی پاشو دیگه! وقتمون داره میره》 دختره پررو. یه روز حسابتو میزارم کف دستت! سونیک توجهی نکرد و خیلی آروم گفت:《ببین من واقعا نمیدونم....نمیدونم مشکلت باهاش چیه....ولی ...ولی واقعا میتونه کمک کنه...شاید اگه میدونستم چرا باهم بد هستین....کاری ازم ساخته بود...ولی...قبلا باهم دعوا کردین؟》 دستپاچه گفتم:《چی دعوا؟...(خنده عصبی) دعوا چیه بابا...اصلا دعوا کجا بود...دعوایی در کار نیست که..》 سونیک نگاهی به زمین کرد و گفت:《پس...مشکلتون چیه؟》 فقط میخواستم بحث تموم بشه برای همین گفتم:《هیچی فقط... بعدا بهت میگم》 اونم بیخیال شد. خوبی سونیک همین بود. شرایط رو درک میکرد. 

بالاخره کار تمرینمون تموم شد. عملکردم خوب بود ولی خب خیلی خسته شدم. اینقدر خسته بودیم که بیخیال جرئت حقیقت شدیم {نویسنده:قرار بود بعد تمرین جرئت حقیقت بازی کنن} همه سوار ماشین ها شدیم که ساندرا گفت:《 ببخشید سونیک... میشه من رو هم برسونی به خونه ام؟》 سونیک خواست جواب بده که بلیز نذاشت و سریع گفت:《چرا با ما نمیای؟ ما میرسونیمت.》 ساندرا که انگار ضد حال خورده بود گفت:《آخه...نمیخوام مزاحمتون بشم.》 داشتم تو دلم فکر میکردم که همین الان هم مزاحمی! بلیز گفت:《چطور مزاحم سونیک نیستی، مزاحم مایی؟ بیا سوار شو دختر》 ساندرا هم به زور رفت و داخل ماشین پیش سیلور و بلیز نشست.》 من باز همون وسط مونده بودم. همه راه افتادن اما سونیک هنوز وایستاده بود. سوار ماشین شدم. اون هم بدون اینکه حرفی بزنه راه افتاد. میتونستم حس کنم خسته است. سکوت خیلی بدی بینمون بود. آروم گفتم:《خب...چه خبر؟》 سونیک نگاه عجیبی بهم کرد و گفت:《سلامتی😐》 سوال مسخره ای بود اما چیز دیگه برای باز کردن صحبت به نظرم نیومد. سونیک گفت:《خب...میگم...الان راحتی حرف بزنیم؟》 سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. مطمئن بود اولین سوالی که میپرسه چیه. پرسید:《مشکلتون باهم چیه؟》 بعد از مکثی گفتم:《اون....اون..میدونی...چیزی...چیزی که مال من بوده رو... ازم...ازم دزدید...》 باورم نمیشد...خودم از حرف خودم تعجب کردم چه برسه به سونیک! من سونیک رو مال خود میدونستم؟ اون حتی از احساس من آگاه نیست... چجوری سونیک رو برای خودم میدونم؟ چجوری وقتی اون هیچ حسی به من نداره و من رو به عنوان دوست عادی میبینه....سونیک با لبخند گفت:《خودت از حرف خودت تعجب میکنی؟》 یعنی اینقدر ضایع رفتار کرده بودم؟ سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:《نه چیزه...یه لحظه یاد یه چیز دیگه افتادم.》 سری تکون داد و بعد گفت:《آها...حالا..اون چیزی که مال تو بوده و ازت دزدیده چی بوده؟ چون انگار خودشم خبر نداره...》 چرا موقع حرف زدن با سونیک اینقدر بد دستپاچه میشم و چرت و پرت میگم؟ جواب دادم:《چرا....خودشم میدونه...فقط داره خودشو خوب و عالی نشون میده!》 گفت:《اما همه از کارش خبر دارن و تنها کسی که خبر نداره من بودم. یعنی جلوی من میخواد خودشو خوب نشون بده؟》 وای چرا اینجوری رفتار میکنم. با ناراحتی گفتم:《خب...چیزه...میدونی..تو...تو..اصل کاری》 وای امی چرا اینقدر احمقی؟ داری همه چیز رو لو میدی! داری گند میزنی!!!! سونیک خیلی تعجب کرده بود. با خنده تمسخر آمیزی پرسید:《وایسا من اصل کارم؟؟؟!!!! مطمئنی؟ چون خودم اینجوری حس نمیکنم!》 از دهنم پرید و گفتم:《همه دعواها سر توعه!》 این رو که گفتم جدی شد. گند زدم.....امکان نداره....  خیلی جدی گفت:《 چیزی که مال تو بوده رو دزدیده، و الان داری میگی دعواها سر منه؟ یعنی چی؟ امی داری بدتر گیجم میکنی! چجوری ممکنه که دعوا ها سر من باشه وقتی چیزی از تو دزدیده شده؟ من که برای تو نیستم هستم؟》 به تمام معنا گند زده بودم..... میدونستم قرمز شدم. میدونستم همه چیزو خراب کردم. فقط داشتم سعی میکردم چیزی نگم و گریه نکنم. سونیک نگاهی بهم کرد. فهمید حالم بده و گفت:《ببین....منظوری نداشتم فقط...فقط سوال عادیه...اگه....نخوای...بگی...ولی...میدونی...》 دستش رو داخل موهاش کرد. فکر کنم وقتی عصبی میشه این کار رو میکنه. ولی میدونست چقدر تو این حالت جذاب میشه؟ بعد مکثی گفت:《ببخشید...نمیخواستم ناراحتت کنم.》 باورم نمیشد! اون از من عذرخواهی کرد؟ چرا اینقدر با من خوب رفتار میکرد؟ با بقیه هم همین جوری بود؟ آروم گفتم:《چرا عذرخواهی میکنی؟ تو که کاری نکردی...》 بدون اینکه سرش رو برگردونه نگاهی بهم کرد. جواب داد:《راستش...حس میکنم...حس میکنم باهام راحت نیستی...انگار....انگار یه چیزی هست که دلت نمیخواد من بدونم...》 رومو به سمت پنجره برگردوندم. شب شده بود ساعت ۹ و نیم بود. جواب دادم:《من...من...من فقط...میدونی..همون...》 یک لحظه صبر کردم، نفس عمیقی کشیدم و بعد با شهامت گفتم:《چیزی که گفتم ساندرا ازم گرفت تو بودی!》 تعجب رو داخل چهره اش میدیدم. ادامه دادم:《اون باعث شد که نتونم باهات همگروه باشم...اگه اون نبود الان با تو گروه بودم و کریستین....آه کریستین! تو اون رو نمیشناسی...》 سونیک که انگارناراحت شده بود گفت:《چرا اون رو مقصر میدونی؟》 سریع گفتم:《نه نه...مقصر که...درسته یه سری اشتباهات داشتم ولی خب میدونی...اون میدونه من با کریستین اوکی نیستم...میتونست داوطلب نشه...وقتی میگم دعوا سر توعه یعنی همین.》 خیلی ناراحت بود. نمیدونم چرا. باز چه گندی زدی امی. خیلی جدی پرسید:《یعنی اگه کریستین نبود دوست نداشتی با من گروه شی...؟》 وایییی خاک بر سرممم... آخه پسر....من چی میگم...تو چی برداشت میکنی! من...وای...خب حق داره...اونجور که من گفتم... خیلی سریع برای اینکه گَندَم رو جمع کنم گفتم:《نه نهههه! من که از خدامه با تو گروه باشم! دارم میگم فقط ساندرا میتونست یه خرده ای درک کنه میدونی....مشکلم اصلاااا با تو نیستتتت! اینجوری فکر ...فکر نکن》 نگاهم کرد. منم به چشماش زل زدم تا بفهمه حقیقت رو گفتم. یک دفعه گفت:《امی...خوبی؟》 به خودم اومدم. گفتم:《چی ؟》 جواب داد:《هیچی.....باشه...》 به شهر رسیده بودیم. دوباره همون سکوت بینمون برقرار شد. گفت:《میگم میای بریم شام بخوریم؟》 گفتم:《بچه ها چی؟》 گفت:《نترس اونا هوای خودشون رو دارن... قراره من شما رو برسونم خونه تون حداقل یه شام هم میل کرده باشید.》 وقتی اینجوری حرف میزد خندم میگرفت. وقتی دید زیرلب میخندم خودش هم لبخند زد. ولی یه چیزی تو لبخندش درست نبود...انگار...انگار ناراحت بود...چرا؟ 

جلوی رستوران پارک کرد و واردش شدیم. خیلی شلوغ نبود. یه میز دو نفره انتخاب کردیم و نشستیم. حتی یه بار هم نگاهم نکرد. سرش همش پایین بود. اما من بهش زل زده بودم. متوجه نبود؟ گفتم:《میگم که....ازم که...ناراحت نیستی؟》 فکر کنم خیلی ذهنش درگیر بود. صداش زدم. بالاخره گفت:《نه امی...ازت ناراحت نیستم.فقط یه خرده خسته ام.》 سری به نشونه تایید نشون دادم. در کمال تعجب پرسید:《کریستین کیه؟》 چرا در مورد کریستین پرسیده بود؟ چرا به کریستین فکر میکرد؟ گفتم:《کریستین...خب...چیزه فکر کنم فردا ببینیش...سال قبل باهم مشکل داشتیم.》سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. بعد پرسید:《چه مشکلی داشتید؟》 برام عجیب بود که چرا اینقدر براش اهمیت داشت بدونه.گفتم:《خب راستش...سال قبل گیر داده بود بهم...میخواست مجبورم کنه که باهاش وارد رابطه شم... ولی منم ازش خوشم نمیومد...》 جواب داد:《اذیتت کرده؟》 سری به نشونه مخالفت تکون دادم. بعد از چند لحظه مکث گفت:《تا حالا عاشق شدی؟》 این چه سوالی بود؟ میتونستم حس کنم که گونه هام سرخ شدن. گفتم:《آره...آره شدم.》 پرسید:《از کی؟》 جواب دادم:《تازگی ها...خیلی زمان زیادی نیست...》 لبخندی زد و گفت:《همه میدونن کیه نه؟ به جز من؟ همون چیزیه که نمیخوای به من بگی؟》 سرم رو پایین انداختم. گفت:《تو جمع خودمونه؟》 نگاهش کردم و بعد گفتم:《آره》 یک دفعه خوشحال شد و با هیجان گفت:《اول اسمش چیه؟》 با حالت عجیبی گفتم:《سونیک....بیخیال...》 اونم که تازه گل از گلش شکفته بود گفت:《بگو دیگه....درست نیست همه بدونن ولی من نه.》 گفتم:《اول اسمش s هست. ولی لطفا دیگه چیزی نپرس.》 یک لحظه تعجب کرد و بعد متفکرانه پرسید:《 شدو و سیلور؟ کدومشون خانم خانما؟ 》 چرا خودش رو حساب نمیکرد؟ مگه اول اسم خودت هم s نیست؟ با شیطنت گفتم:《 قرار شد چیزی نپرسی! اصلا ببینم تا حالا خودت عاشق شدی؟》 وا رفت. بعدش گفت:《نه خب...نشدم ولی باید جالب باشه نه؟》 پرسیدم:《چرا تا حالا عاشق نشدی؟ کسی رو پیدا نکردی یا چی؟》تا خواست جواب بده موبایلش زنگ خورد. جواب داد:《سلام...خوبی...نه...باهمیم...اره...اومدیم شام بخوریم...خب بابا...چرت و پرت نگو دیگه...تیلز! چی شده؟.....جدی؟؟؟؟!!!!.....از ماریا گرفتی؟ مطمئنی خودش بوده؟....خونه تو عن؟.....همه هستین؟....عه باشه...میایم الان میایم....اوکی....خدافظ》 بعد گوشی رو قطع کرد. خیلی جدی و یه خرده نگران گفت:《از ماریا یه پیام گرفتن...زود بخوریم باید بریم.》 از ماریا پیام اومده بود؟ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟ پرسیدم:《مشکلی براش پیش اومده؟》 گفت:《نه...فکر نکنم...اگه چیزی شده بود تیلز بم میگفت...》 پرسیدم:《پس چه پیامی فرستاده؟؟؟!!》 با تعجب نگاهم کرد و گفت:《 هی آروم باش...منم نمیدونم...فقط》 نگران ماریا بودم، اگه بلایی سرش اومده باشه چییی؟ با نگرانی گفتم:《آروم باشم؟ اگه اتفاقی براش افتاده باشه....اگه...اگه...》 از جاش بلند شد و گفت:《اینقدر بد فکر نکن، پاشو بریم.》 دستام یخ کرده بود...فکر اینکه ماریا رو از دست داده باشم داشت دیوونه ام میکرد.... 

داشتم از پله رستوران پایین میرفتم که از شدت استرس پاهام بی حس شدن و نزدیک بود بیفتم اما سونیک منو گرفت. وقتی فهمیدم تو بغلش هستم سریع ازش جدا شدم. دستاش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:《امی، نگران نباش. ماریا حالش خوبه، مطمئنم. اگه اتفاقی افتاده بود تیلز اینقدر ریلکس نبود! احتمالا یه اتفاقایی داره توی گرین هیل میفته همین! آروم باش...هیچی نشده.》 سعی کردم حرفشو باور کنم. اون هیچ موقع دروغ نمیگفت. رفتیم و سوار ماشین شدیم.

تو فکر بودم که سونیک گفت:《خیلی دوستات برات مهمن نه؟》 نگاهش کردم اونم نگام کرد. گفتم:《اونا مثل خانواده ام میمونن....》 گفت:《خیلی خوبه که اینقدر صمیمی هستین...》 با پوزخند گفتم:《حالا یه جور میگی انگار خودت برای دوستات ارزش قائل نیستی....دوست داشتم الان تیلز جای ماریا بود واکنشت رو میدیدم.》 با لبخند گفت:《 چرا پای تیلز بیچاره رو وسط میکشی؟》 سرم رو به سمت پنجره برگردوندم. پرسیدم:《چقدر برات مهمه؟》 جدی گفت:《فکر کنم مشخص باشه....》 گفتم:《حاضری قدرتت رو از دست بدی ولی تیلز برای همیشه باهات باشه؟》 آینه بقل ماشین رو نگاه کرد و بعد گفت:《برای بودن تیلز حاضرم هرکاری بکنم...فقط هم تیلز نیست...》 یعنی چی؟ فقط تیلز نیست؟ یعنی به بقیه دوستاش هم همین حسو داره؟ گفتم:《منظورت...》 اما همون لحظه ماشین رو پارک کرد و دستش رو گذاشت روی لبم. میدونستم سرخ شدم. این چه کاری بود. دوباره شده بود همون سونیک قبلی. با لبخند گفت:《میدونم برات سواله....شاید بعدا گفتم ولی الان نه ... حالا هم پیاده شو بریم.》 دستش رو برداشت، در رو باز کرد و از ماشین پیاده شد. منم در رو باز کردم و پایین رفتم. به خونه تیلز رسیده بودیم. ماریا رو به کل فراموش کرده بودم.... یعنی پیامش چی بود؟