داستان جنگ سرنوشت پارت ۱۳👑

سلام به همه عزیزانم😍
حال دلتون خوبه؟ خوش اومدید به یه پارت جدید بعد مدتها! فعالیت دوباره شروع شده. پس لطفا با نظرات و لایک های قشنگتون بهم انرژی بدید💎
دوستون دارم✨️💙
برید ادامه...
از زبون سونیک:
باورم نمیشه این امی که تو ماشین پیشم بود همون امیه قبلیه که حتی نگاهم نمیکرد. این دختر واقعه عجیبه. وارد خونه تیلز شدیم، میدونستم پیام ماریا در مورد شروع جنگه ولی نیاز به جزئیات بیشتری بود.
وارد خونه تیلز که شدیم دیدم همه دور تا دور نشستن و تیلز هم لپتاپش رو روی پاش گذاشته بود. ساندرا هم به دیوار تکیه داده بود. بعد از سلام تیلز خیلی سریع رفت سراغ اصل ماجرا. گفت:《سونیک...یه خبر بد دارم...》 خیلی جدی گفتم:《 جنگ داره شروع میشه؟!》 بچه ها نگاهی بهم انداختن و بعد تیلز گفت:《 آره تو از کجا میدونستی؟》 خواستم حرف بزنم که امی گفت:《 سونیک تو میدونستی و به من نگفتی؟ داشتم از نگرانی میمردم!》 گفتم:《حدس زدم، مطمئن که نبودم! ولی مسلما رفتن ماریا به اونجا باعث شده اگمن احساس خطر کنه و بفهمه ما داریم یه کارایی میکنم و من تنها نیستم....احتمالا از زیر زبون شدو هم حرف کشیده...تیلز، ماریا چیزی در مورد شدو نگفته؟》 جواب داد:《چرا گفته که داره روش کار میکنه ولی هنوز جواب نداده، کل متن پیامش اینه[سلام. کوتاه بگم خودتون رو اماده کنید جنگ داره شروع میشه دارم رو شدو کار میکنم مراقب باشید] در همین حد گفته.》 رژ با حالت متفکرانه ای گفت:《عجیب نیست اینقدر کوتاه حرف زده؟ ماریا هیچوقت اینجوری حرف نمیزنه!》 ناکلز گفت:《از کجا معلوم خودش پیام داده؟!》 ساندرا هم که تا اون موقع ساکت بود گفت:《ماریا چجوری رفت گرین هیل؟》 گفتم:《با تلپورت.》 صاف وایستاد و گفت:《 وایییی، مطمئنا اگمن فهمیده ماریا قدرت داره! اون تمام ورود و خروج هارو به شهر چک میکنه! 》 بلیز با طلبکاری گفت:《 اینم دست گل آقای سونیکه که به ما نگفته بود!》 چرا هرچی میشد مینداختن گردن من؟ آهی کشیدم و گفتم:《بچه ها من از کجا باید میدونستم...چرا توقع دارید من همه چی بدونم؟》 تیکال گفت:《پس ما برا چی با تو همکاری میکنیم؟ چون گفتی هما چیو میدونی!》 زیرلب زمزمه کردم:《غلط کردم که یه چی گفتم...》
تیلز گفت:《 حالا با این سرزنش کردنا که چیزی درست نمیشه. باید یه فکری کنیم.》 کریم همون لحظه گفت:《 سونیک تو گفتی اگه مشکلی برای ماریا پیش بیاد میری و بهش سر میزنی، خب حالا برو.》 ساندرا و امی باهم گفتن:《نمیشه!》 اما کریم اهمیتی به ساندرا نداد و گفت:《چرا امی؟》 امی هم گفت:《همین الان شنیدی که اگمن همه چیز رو کنترل میکنه! اگه سونیک بره و این یه تله باشه چی؟ نمیتونیم همین جوری ریسک کنیم، ماریا هم همین جوری از دست رفت.》 و بعد کریم چیزی در گوش امی گفت که امی با عصبانیت چیزی بهش گفت. گفتم:《تنها راهی که داریم اینه که تا دوروز دیگه تمرین هارو تموم کنیم و راهی گرین هیل بشیم... توی این دو روز کامل آماده میشم و بعد میرم برای جنگ...》 سیلور گفت:《 فعلا هرچی تو میگی باید انجام بدیم دیگه...چاره ای ندارم...》 چشم غره رفتم و گفتم:《اگه نظر دیگه ای داری مارو از شندیدنش محروم نکن!》چپ چپ بهم نگاه کرد. تیلز گفت:《اخرش من پدرم در میاد تا شماهارو باهم اوکی کنم...تنها رهمون همون چیزی بود که سونیک گفت، الانم بحث کردن در موردش نتیجه ای نداره. بهتره بریم بخوابیم واسه فردا اماده شیم.》 همه بلند شدن و به سمت اتاقا رفتم. تیلز میخواست بره که بهم گفت:《نمیای؟》 سری به نشونه نه نشون دادم و لبخند زدم اون هم لبخند زد و رفت.
رفتم پشت پنجره و به پایین خیره شدم. تو فکر بودم که دیدم یه نفر بغلم وایستاده. ساندرا بود، جا خوردم. فکر کردم رفته. با لحن عجیبی گفت:《اضافه بودن حس بدیه...》 خیلی اروم گفتم:《پس توعم تجربه داری...》 با ناراحتی جواب داد:《من همین الان هم اضافی هستم...فکر میکردم شماها منو قبول میکنید ولی انگار برعکس شد...》 هیچ موقع فکر نمیکردم ساندرا خودش رو اینقدر پایین بیاره، فکر میکردم اینقدر مغروره که هیچ کی براش مهم نیست. سعی کرد تعجبم رو پنهان کنم و گفتم:《نگران نباش...تنها نیستی...منم بینشون اضافه ام..》 گفت:《تو به کسی نیاز نداری، آزادی ولی من نه...من تنهایی دووم نمیارم.》 چقدز این دختر عجیب بود...فکر کنم خیلی ناراحت بود که اینجوری صادقانه باهام حرف میزد. سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم:《چرا فکر میکنی نیاز ندارم؟》 جواب داد:《چون اینطوری نشون میدی.》 بعد از چندثانیه مکث گفتم:《مجبورم اینجوری نشون بدم...》 نگاهم کرد. توی چشماش یه چیز ناآشنا بود، نمیدونم غم یا صداقت؟ گفت:《حس خیلی بدی نیست که حتی دوستات هم نخوان باهان باشن....؟ بدونی دارن جلوت نقش بازی میکنن ولی نتونتی کاری کنی...بدونی بهت دروغ میگن ولی نتونی حرف بزنی...》 شاید واقعا ساندرا پشت اون ماسک معرور و خودخواه بودنش یه قلب زخم دیده رو پنهان کرده بود. نفس کشیدم و گفتم:《و حتی بهت اعتماد نداشته باشن و معتقد باشن تو یه دزدی....》 همون طور که به پنجره زل زده بود گفت:《فکر میکردم خیلی بی درد و عار باشی...ولی امشب که دیدم چجوری باهات رفتار کردن تازه فهمیدم عین منی...یه طرد شده از طرف همه...》 از حرفش جاخوردم...تا حالا کسی با این قاطعیت، حقیقت رو توی صورتم نکوبیده بود. نیازی نبود براش توضیح بدم...اون میدونست و میفهمید...و شاید درک میکرد. گفتم:《طرد شده...تا حالا از این کلمه استفاده نکرده بودم....منم همین حس رو نسبت به تو دارم.》 دوباره نگاهم کرد. لعنتی با اون چشمات... چی چشماش جذبم میکرد؟ گفت:《پس هردومون پشت این ماسک احمقانه خیلی چیزا پنهان کردیم...》 با جدیت نگاهش کردم و گفتم:《سان، تو چرا؟ تو چرا اینکارو میکنی؟》 شونه بالا انداخت و گفت:《 شاید به همون دلیل تو...》 سکوتی بینمون برقرار شد و بعدش گفت:《شاید فکر کنی من خودمو انداختم بین تو و امی...ولی تنها خواستم این بود که بیام داخل گروه...وقتی موافقت کردی که وارد گروه شم خیلی تعجب کردم....پسر ساده ای هستی...》 جواب دادم:《شاید به خاطر همین سادگیم این همه زخم خوردم...》 دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:《 من میخوام برم...فردا میبینمت....امیدوارم روز خوبی باشه.》 گفتم:《ولی دیر وقته، خطرناکه چرا همین جا نمیخوابی؟》 لبخند تلخی زد و گفت:《 میدونی که جای من توی اون اتاق بین اون دخترا نیست....فردا میبینمت.》 و بعد از من دور شد و از خونه رفت بیرون. به دری که بسته شده بود زل زده بودم....شاید دلم میخواست برگرده و بشینه رو به روم و باهاش حرف بزنم....
خودم رو روی مبل انداختم. به سقف زل زدم. ساعت ۱۲ شب بود...چجوری به اینجا رسیده بودم؟ شاید ساندرا هم مثل من نیاز به یه شنونده داشت تا درکش کنه....
از زبون امی:
وقتی با ایده کریم که در مورد رفتن سونیک به گرین هیل بود مخالفت کردم در گوشم گفت:《امی...ماریا برات مهم تره یا سونیک؟》 از این حرفش عصبانی شدم. در گوشش گفتم:《کریم از تو بعیده، یعنی چی! یعنی سونیک جونش رو به خطر بندازه واسه هیچی؟ چرا اینقدر باهاش بدین؟》 و بعد تیلز به همه صحبتا پایان داد و رفتیم تا بخوابیم. میخواستم وارد راهرو بشم که دیدم سونیک دم پنجره وایستاده. ساندرا هم گوشه اتاق بود. پشت دیوار راهرو قایم شدم و نگاه کردم.
ساندرا به سمت سونیک رفت، دختره حقه باز، خواستم برم جلو که شنیدم گفت:《اضافه بودن حس بدیه...》 سر جام وایستادم و گوش دادم...رفتارای ساندرا خیلی عجیب بود...چقدر صادقانه با شونیک حرف میزد...برای اولین بار حس کردم شاید واقعا چیزایی داخل زندگیش بوده که من ازش خبر ندارم.... کاملا نمیشنیدم چی میگن، ولی مشخص بود سونیک تعجب کرده. یک لحظه که چشن تو چشم شدن حس کردم چیزی داخل نگاه سونیک تعییر کرده....و ساندرا شده بود یه دختر غمگین و آزرده بدون هیچ احساسی...چرا فقط با سونیک اینجوری بود؟ و بالاخره میخواست بره که سونیک بهش گفت خطرناکه و بمون اما اون گفت:《جای من تو اون اتاق بین اون دخترا نیست...فردا میبینمت》 و بعد رفت. انگار سونیک ناامید شده بود. روی مبل ولو شد و به سقف زل زده بود...
دلم میخواست برم پیشش و بگم تو همیشه منو داری، نیاز نیست جلوی من نقش بازی کنی، من درک میکنم...اما انگار پاهام به زمین چسبیده بودن...حالم خیلی بدم بود...ای کاش یه نفر بود که منو درک میکرد....بالاخره به هر جون کندنی بود جلو رفتم و خیلی اروم صداش کردم اما جواب نداد. چشماش بسته بود. فهمیدم خوابش برده....حتی توی خواب هم ناز بود. پتوی روی مبل رو برداشتم و روش انداختم تا سرما نخوره و بعد به سمت اتاق برگشتم....امیدوار بودم فردا روز خوبی باشه.....
از زبون سونیک:
ذهنم درگیر ساندرا بود که نفهیدم کی خوابم برد، اما یه دفعه حس کردم چیزی روم افتاد، چشمام رو که آروم باز کردم دیدم یه پتو رومه و امی هم داره وارد راهرو میشه تا بره به اتاق....اون از کجا میدونست من توی اتاق نیستم و توی پذیرایی ام؟ آه...شاید چیزایی هست که من چشمام رو روشون بستم و نمیبینم....حداقل میتونم امی رو ب عنوان دوستم بدونم...اون کمکم میکنه....امیدوارم فردا روز خوبی باشه.....
فردا ظهر دانشگاه از زبون امی:
کلاسای درسی بالاخره تموم شد و حالا داریم به سمت سالن تئاتر میریم. بعد از چند ماه دوباره کریستین رو میبینم. خیلی استرس دارم. ساندرا تقریبا شده بد همون آدم قبلی، همون ادم خودخواه مغرور اما از دیشب دیدگاهم نسبت بهش تغییر کرده بود....انگار اون و سونیک چیزای مشترک خیلی زیادی داشتن که من ازشون بی خبر بودم و این منو میترسوند...
مشغول فکر کردن بودم که کریم گفت:《امی، یه جور رفتار کن که اینگار هیچ اتفاقی نیفتاده.》 منم خیلی احمقانه پرسیدم:《چی هیچ اتفاقی نیفتاده؟》 رژ هم با بی حوصلگی گفتد:《کریستین رو میگه دیگه. یه جور رفتار کن انگار تاحالا ازت درخواست نکرده.》 گفتم:《خیلی باهاش خوب رفتار نمیکنم که پر رو بشه....خیلی سرد و جدی.》 بلیز با خنده گفت:《من نمیدونم این همه آدم از تو خوششون میاد بعد تو دقیقا عاشق یه بی احساس شدی؟》 حرفش خیلی عصبیم کرد. با عصبانیت گفتم:《الان به سونیک گفتی بی احساس؟!》 تیکال که فهمید عصبانی شدم با خنده گفت:《نه بابا شوخی کرد باهات!》 بلیز خیلی پر رو ادامه داد:《نه عزیز جان. جدی گفتم. واقعا احساس نداره. ندیدی؟ من فکر میکردم شدو بی احساسه ولی این یکی بدتره.》 خیلی جدی گفتم:《بلیز، اون خیلی هم احساسات داره شاید تو درک نمیکنی. ولی من میفهممش خیلی چیزا داره که ن من میدونم نه تو پس وقتی از زندگیش خبر نداری الکی حرف نزن!》 بلیز هم دستش رو گذاشت رو شونم و چشمکی زد و گفت:《نه بابا...تو واقعا عاشق شدی! اینم رگ غیرت.... فقط این ساندرا خیلی رو مخه》 آهی کشیدم و گفتم:《بلیز یادآوری نکن!》 رژ گفت:《اخه این اصلا از کجا پیداش شد؟ نگا چسبیده به سونیک ول هم نمیکنه...》
بالاخره به سالن رسیدیم و وارد شدیم. هرکس باید پیش همگروهی خودش میرفت. همه باهم رفتن و من اون وسط موندم. هرچند سونیک و ساندرا نزدیک من بودن ولی باید دنبال کریستین میگشتم. همین جوری که داخل سالن دنبالش بودم دستی به شونه ام خورد. ترسیدم و سریع خودم رو عقب کشیدم. وقتی برگشتم دیدم کریستین با یه لبخند مسخره با همون ظاهر همیشگی جلوم وایستاده. خیلی با وقار گفت:《سلام امی》 منم خیلی جدی گفتم:《سلام آقای کریستین.》 با همون لحن ادامه داد:《خوشحالم که دوباره میبینمت. مخصوصا در قالب همگروهی تئاتر!》 چیزی نگفتم فقط چشم غره رفتم. از زیر چشم حواسم به سونیک و ساندرا بود. ساندرا دست سونیک رو گرفته بود و خیلی شاد و شنگول به نظر میرسید. اما سونیک خیلی عادی بود. یه لحظه سرش رو چرخوند سمت ما و من رو دید. اولش خواستم وانمود کنم ندیدمش اما وقتی با لبخند برام دست تکون داد مجبور شدم من هم دست تکون بدم. نگاهش به کریستین افتاد. و بعد سرش رو برگردوند و منتظر استادمون آقای راسل شد. کریستین گفت:《پس ایشون همون جوجه تیغی آبی هستن که بورسیه شدن.... نظرت چیه بریم اونور؟》 خواست دستم رو بگیره که جلوتر ازش راه افتادم سمت سونیک و ساندرا. ساندرا به مجض دیدن من لبخندش محو شد اما سونیک خوشحال شد. کریستین پشت سرم بود. به ما رسید. اومد جلو و گفت:《سلام من کریستین هستم.》 و دستش رو جلو آورد. سونیک هم گفت:《منم سونیک هستم. خوشبختم.》 و باهاش دست داد. قد سونیک از کریستین بلندتر بود و چشمای سبزش درخشان تر از چشمای قرمز کریستین بود. از همه لحاظ نسبت به کریستین سر بود. اونم این حسو نسبت به من در مقابل ساندرا داشت؟ کریستین گفت:《شنیدم که کارت خیلی خوبه، درسته؟》 سونیک با لبخند و گفت:《از کی شنیدی؟ لابد کلاغا خبر آوردن.》 کریستین پوزخندی زد و گفت:《چرا کلاغا خبر بیارن، دخترای دانشگاه هستن دیگه.》لبخند سونیک محو شد و کمی جدی تر از قبل گفت:《پس رابطه ات با دخترا خیلی خوبه.》 ساندرا پرید وسط حرف و گفت:《تا سال قبل که عاشق خانم خانما بود.》 و به من اشاره کرد. بهش چشم غره ای رفتم. سونیک توجهی به حرف ساندرا نکرد. کریستین با همون پوزخند گفت:《هنوزم هستم فقط سال قبل نبود.》 خیلی سریع گفتم:《آقای کریستین لطفا دوباره شروع نکنید.》 اون هم با لحن مسخره ای گفت:《امی...هنوز بوی توت فرنگی میدی....همون قدر خوشگل....》 و خواست دستی روی صورتم بکشه که رفتم کنار با سونیک برخورد کردم. نزدیک بود بیفتم ولی سونیک نگه ام داشت. عملا چسبیده بودم به سونیک. کریستین خواست دستم رو بگیره و به سمت خودش بکشه که سونیک مانع شد و گفت:《وقتی کسی دوست نداره باهات بیاد نباید مجبورش کنی....فکر میکردم خودت بدونی...》 کریستین هم گفت:《مجبورش نکردم، امی هم منو دوست داره.》 اینبار نوبت سونیک بود که پوزخند بزنه. گفت:《نه دیگه داداش...اگه عاشقت بود که ازت فرار نمیکرد، برو با همون دخترای دیگه خوش باش.》 کریستین خیلی عصبانی و جدی گفت:《حرف دهنت رو بفهم! اصلا کی به تو گفته حرف بزنی؟ منو بگو اومدم باهات آشنا بشم!》سونیک هم خیلی جدی گفت:《خب الان آشنا شو.》 کریستین خواست دستش رو دور کمرم حلقه کنه که سونیک دستش رو روی هوا گرفت و گفت:《شما دوتا فقط همگروهی تئاتر هستین نه بیشتر! پس حد خودت رو بدون و اینقدر گستاخ نباش! خانم امی هم حدودی برای خودشون دارن!》 خانم امی؟ منو اینجوری صدا کرد؟ چرا وقتی پیشش بودم اینیدر احساس امنیت داشتم؟ دلم نمیخواست ازش جدا شم. میخواستم همون جا بمونم. شاید میتونست از دست کریستین نجاتم بده، ساندرا پرید وسط و گفت:《 سونیک استاد اومد بیا بریم اونور.》و دست سونیک رو گرفت و خواستت
ببردش ولی سونیک همون جا وایستاده بود. کمی فاصله اش رو باهام کمتر کرد و در گوشم گفت:《امی، اگه اذیتت کرد فقط بهم بگو! ازش نترس.》 در گوشش گفتم:《ممنونم که هوامو داری》 رفت عقب و لبخندی زد و بعد نگاه سنگینی به کریستین انداخت و با ساندرا رفت. یادم رفته بود ساندرا چقدر میتونه رو مخ باشه!
تا سونیک از اونجا رفت کریستین گفت:《پسره عقده ای، فکر کرده کی هست!》 سریع گفتم:《 لطفا حدت رو رعایت کن! اون پسر خیلی هم خوبه!》 کریستین چشماش گرد شد و با تعجب پرسید:《نگو که ازش خوشت میاد!》 منم خیلی جدی گفتم:《دقیقا ازش خوشم میاد و به شما هم ربطی نداره!》 پوزخندی زد و نزدیکم شد. همین جوری رفتم عقب تا به دیوار رسیدم. یه دستش رو بالای سرم گذاشت و دست دیگه اش رو کنارم روی دیوار گذاشت و با پوزخند بیخودش گفت:《امی...اون پسر چی داره که من ندارم؟ 》 با دستام هلش دادم عقب و خودم رو کنار کشیدم و گفتم:《شعور، عقل، احساس و خیلی چیزا که تو نداری!》 عصبانی شد و اومد جلو و گفت:《دختره گستاخ! تو مال منی! بهت نشون میدم که وقتی چیزی میخوام به دستش میارم! توعم مال من میشی نه اون جوجه تیغی آبی!》 حرفش داخل وجودم مثل یه خنجر نفوذ کرد. اگه میتونست همه چیز رو خراب کنه چی؟ اون توانایی این کار رو داشت...
از زبون سونیک:
ساندرا از اول صبح چسبیده بهم....واقعا نمیدونم چرا ی خرده برای تئاتر نگرانم. نمیدونم قراره چی بشه. حس خوبی نداشتم. اصلا هم حوصله تمرین نداشتم از یه طرف هم میخواستم با کریستین آشنا بشم. واقعا دوست داشتم با امی گروه باشم. میترسیدم کریستین اذیتش کنه اما چاره ای نبود....
بعد از اینکه کریستین رو دیدم فهمیدم چه آدم غیر قابل اعتماد و کثیفیه. مطمئنا به امی آسیب میزنه باید حوسام رو به امی بدم. نباید بزارم اتفاقی براش بیفته. امی خیلی برام مهمه. ولی ساندرا نمیزاره که حواسم رو جمع کنم. همش دستم رو میکشه و اینور اونور میبره. اصلا از این رفتارش خوشم نمیاد. خیلی دلم میخواست در مورد دیشب باهاش حرف بزنم اما انگار خودش هیچ علاقه ای نداشت...دوباره شده بود همون ساندرای قبلی....همون آدم تقریبا رو مخ...چرا وقتی میتونست خوب باشه اینجوری میکرد؟ باید باهاش حرف میزدم ولی میدونستم اینجا جاش نیست. بالاخره راسل اومد و نوبت تمرین شد. جایی رو انتخاب کردم که امی داخل دیدم باشه اما راسل جابه جامون کرد و برد اون طرف سالن جایی کاملا دور از امی و کریستین....سرگرم تمرین با ساندرا بودم. هنوز هیچی نشده داشت در مورد نمایشنامه غر میزد. من و ساندرا باید نقش دوتا خلبان رو بازی میکردیم که هواپیماشون در حال سقوط هست. درسته نمایشنامه چرتی بود ولی غر زدن های ساندرا بدترش میکرد. نمیدونم به بقیه چی افتاده بود. هیچ کس رو نمیدیدم.
بعد از نیم ساعت وقت استراحت شد و من سریع به سمت جایی که امی و کریستین بودن رفتم. اما دیدم امی گوشه سالن نشسته. پاهاش رو بغل کرده بود و سرش روی زانو هاش بود. میتونستم حس کنم میلرزه. دلم نمیخواست بقیه بچه ها بهش خیره بشن یا مسخره اش کنن برای همین سریع دستش رو گرفتن از سالن بیرون بردمش. قبل از اینکه همه متوجه بشن......
ادامه در قسمت چهاردهم.....