داستان جنگ سرنوشت پارت ۱👑

 های گایز. امیدوارم خوب باشید🪄

 دیری دیرین! خوش اومدین به اولین پارت از داستان جنگ سرنوشت!🤩

 لطفا با لایک و کامنت بهم انرژی بدید💙

 امیدوارم لذت ببرید، برید ادامه✨️💎

از زبون سونیک:

دو هفته ای میشد که به این شهر اومده بودم. شهر تینپو. جای جالب و متفاوتی بود، حداقل با گرین هیل متفاوت بود. مردمش نگرانی خاصی نداشتن و زندگی هاشون خیلی عادی بود. روزی اول برام عجیب بود اما بعد عادت کردم.

قرار بود از پس فردا برم دانشگاه.  بورسیه دانشگاه دینر شده بودم، کمی نگران بودم ولی میدونستم مشکلی پیش نمیاد. تونستم یه خونه داخل مجتمع بخرم، خونه بدی نبود. برای من مناسب بود، به جز همسایه ای ک خیلی رو مخ بود.

امروز باید می رفتم و کتاب های دانشگاه رو می خریدم. ساعت ۱۰ بود، از تخت بیرون اومدم و همون طوری که اسپیکرم رو روشن میکردم تا اهنگ گوش بدم، صبحانه هم آماده میکردم. با اهنگ Somebody like u  روزم رو شروع کردم و صبحانه خوردم. رفتم تا دوش بگیرم. باید اعتراف کنم بعد از این همه مدت این دو هفته داخل این شهر بهترین روزهای عمرم بودن.
دوش گرفتم و آماده شدم. جلوی آینه خودم رو برانداز کردم، گوشیم و سوییچ ماشین رو از روی میز برداشتم و در رو باز کردم تا بیرون برم که مثل همیشه با همسایه واحد روبه رو، جناب آقای ریموند مواجه شدم. خیلی سرسری سلام دادم و خواستم وارد آسانسور شم که گفت:《ببینم دختر همسایه بغل رو میشناسی؟》 گفتم:《نه چطور؟》 یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت:《سوال اضافی نکن راه بیفت.》 مرد عجیبی بود. خودش سوال پرسیده بود بعد من که میپرسیدم ناراحت میشد. بی توجه بهش وارد آسانسور شدم و به پارکینگ رفتم. ماشین رو استارت زدم و راه افتادم.

به محل کتابفروشی ها رسیدم. یک خیابون پر از کتابفروشی و کتابخونه با انتشارات متفاوت. داخل خیابون اصلی جای پارک پیدا نکردم. مجبور شدم به یکی از کوچه های فرعی برم. مردم میگفتن که داخل این کوچه دزدی های زیادی شده. مجبور شدم اونجا پارک کنم، تنها کوچه خلوت با جای پارک بود. لیست کتاب هارو از روی صندلی برداشتم و پیاده شدم. قبلا  توی گرین هیل خیلی با ماشین تردد نداشتم اما اینجا باید با ماشین اینور و اونور میرفتم. 

لیست رو بررسی کردم و به یکی از فروشگاه ها رفتم. خیلی بزرگ بود. از داخل قفسه ها کتاب های مود نظرم رو پیدا کردم و داخل سبد گذاشتم تا برم و حساب کنم. صف بزرگی تا صندوق بود. خیلی ها بچه هایی بودن که تازه به مدرسه میرفتن و همراه پدر و مادرشون برای خرید اومده بودن، بعضی ها با اینکه هنوز سنی نداشتن خودشون تنها بودن، بعضی ها هم مثل من دانشگاهی بودن. این روز ها بهترین موقع برای کتابفروشی ها و لوازم التحریری هاست. فروش خیلی بالایی دارن. داشتم با خودم روز اول دانشگاه رو مجسم میکردم که نوبت من شد تا حساب کنم. کتاب ها رو روی پیشخوان گذاشتم و فروشنده با بارکد خوان کتاب هارو اسکن میکرد و وارد کامپیوترش میکرد. بالاخره کارش تموم شد و نوبت من رسید تا حساب کنم، که یکدفعه یه نفر با عجله وارد مغازه شد و شروع کرد به داد و بیداد که فروشنده ازش پول اضافه گرفته. کسی به اعتراض هاش اهمیت نمیداد. مردم همین جوری بودن به مشکلات هم توجهی نداشتن. هرکس برای خودش زندگی میکرد. همون لحظه دیدم که یه بچه از در وارد شد و دست مرد رو گرفت و بیرون بردش، از پشت در فروشگاه میدیدم که ناراحته. نمیدونستم جریان چیه، دوست داشتم برم و کمکش کنم اما بیخیال شدم، میدونستم بهتره دخالتی نکنم.

تو همین فکر ها بودم که فروشنده گفت:《آی آقا، کجایی! حساب کن دیگه》 به خودم اومدم و کارت کشیدم. گفت:《اولین باره اومدی این جا؟》 با علامت سر گفتم آره. پوزخندی زد و گفت:《برای همین از رفتار اون مرد تعجب کردی، اون یه روانیه. بچه اش از دستش آسی شده ولی تنهاش نمیزاره.》همون طوری که کتاب هارو جمع میکردم گفتم:《به نظرم درست نیست اینجوری در موردش صحبت کنید.》 با طعنه گفت:《چیه مدافع حقوق روانی ها هستی؟》 حوصله جر و بحث با همچین آدم احمقی نداشتم ، حقیقتا دیگه حوصله هیچ آدمی رو نداشتم، کتاب هارو برداشتم و تشکر کردم و بیرون رفتم. هرچی میخواستم رو خریدم برای همین مستقیم به سمت ماشینم رفتم.

به کوچه رسیدم و در ماشین رو باز کردم و کتاب ها رو داخلش گذاشتم، خواستم سوار شم که صدای جیغی رو از ته کوچه شنیدم. باز میخواستم اهمیتی ندم اما نتونستم. سریع به سمت ته کوچه رفتم تا ببینم چی شده. به ته کوچه که رسیدم دیدم یه دختر به دیوار چسبیده و روی زمین نشسته و چندتا پسر دورش رو گرفتن و دارن اذیتش میکنن. بلند گفتم:《آهای دنبال چیزی هستین؟》 هر سه تا پسر برگشتن و من رو نگاه کردن، دختره هم تعجب کرد. یکی از پسر ها با پوزخند گفت:《به تو ربطی نداره آناناس.》 و بقیه پسرها از خنده قش و ریسه رفتن. باید بگم چون یه جوجه تیغی آبی هستم برای اینکه مسخرم کنن بهم میگن آناناس. از این اسم نفرت دارم. نزدیکشون شدم و خیلی جدی گفتم:《هوی بلد نیستی درست حرف بزنی؟》 همون پسر قبلی گفت:《ای بابا، بچه ها یه کنه اینجا داریم که ول کن نیست باید حسابش رو بزاریم کف دستش.》 دیدم که دختره ترسیده اما من مشکلی نداشتم. با اعتماد به نفس گفتم:《بیا ببینم میخوای چه غلطی کنی.》 اومد جلو خواست یه مشت تو صورتم بزنه که جا خالی دادم و مشتش به دیوار خورد. از شدت درد بالا و پایین می پرید. یقه اش رو گرفتم و الش دادم تا خورد زمین. دوستش اومد جلو خواست لگد بزنه که پاش رو گرفتم و پیچوندم، اون هم از شدت درد زمین افتاد، نوبت نفر سوم بود. خواستم برم سراغش که فرار کردم. اون دوتا پسر دیگه هم دمشون رو گذاشتن رو کولشون و در رفتن. 

نگاهم به دختره افتاد. هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود. دستم رو جلوش گرفتم و گفتم:《حالتون خوبه؟》 زل زده بود بهم، بالاخره دستم رو گرفت و بلند شد. گفت:《چیزه....بله...》 لبخندی بهش زدم و خواستم برم که گفت:《ممنون واسه اینکه کمکم کردین.》 نگاهش کردم و گفتم:《خواهش میکنم، فکر کنم بهتر باشه که تنهایی داخل این کوچه نیاید》 سرش رو پایین انداخت و گونه هاش سرخ شد. با خجالت گفت:《بله درسته....فکر نمیکردم...فکرنمیکردم...اینجا واقعا اینجوری باشه...》 دوباره لبخند زدم و گفتم:《عیبی نداره، خوشحالم که حالتون خوبه. میخواید برسونمتون؟》 نگاهم کرد با همون گونه های سرخ. خیلی دستپاچه گفت:《نه نه! نیازی نیست...ماشینم رو همینجا پارک کردم...》 گفتم:《خیلی خب. ببخشید من باید برم.》 و ب سمت ماشینم رفتم 

در ماشین رو باز کردم و پشت فرمون نشستم. ساعت ۲ و نیم ظهر بود. تصمیم گرفتم به رستورانی برم تا ناهار بخورم و بعد به خونه برم. یه رستوارن داخل چهارراه بعدی بود که تعریفش رو زیاد شنیده بودم. به همون جا رفتم اما وقتی دیدم چقدر شلوغ بود پشیمون شدم و به همون جای همیشگی خودم رستوران چاجار رفتم. اسم عجیبی داشت ولی غذاهاش عالی بود.

بالاخره ساعت ۴ و ۵۰ دقیقه به خونه برگشتم. خیلی خسته بودم. لباس هام رو عوض کردم و روی مبل ولو شدم. با خودم فکر کردم فردا رو که آخرین روز از تعطیلات هست کامل استراحت کنم. به همین خیال تلویزیون رو روشن کردم و مشغول تماشای سریالم شدم. سریالی که میدیدم خانه کاغذی بود. یه سریال اسپانیایی که در مورد گروهی بود که مشغول دستبرد زدن ب بانک بودن. سریال خیلی قشنگی بود و ۵ فصل داشت، که من تازه فصل ۳ بودم. شخصیت مورد علاقه ام پروفسور بود. از هوش و ذکاوتش خوشم میومد. چهار قسمت پشت سر هم دیدم که نگاهم به ساعت افتاد. ساعت ۱ شب بود. تلویزیون رو خاموش کردم و به تختم رفتم. در حالی که آهنگ Darkside رو گوش میدادم خوابم برد. 

*دینگگگگگگگگگگگگگگگ*
صدای زنگ موبایلم بود. با خواب آلودگی موبایلم رو برداشتم و دیدم شمار ناشناس هست. جواب دادم:

+بله بفرمایید

-سلام وقتتون بخیر

+سلام وقت شماهم بخیر

-آقای سونیک جوجه تیغی؟

+بله خودم هستم. بفرمایید

-از دانشگاه دینر تماس میگیرم خدمتتون. میخواستم عرض کنم که امروز باید برای تکمیل پرونده تون تشریف بیارید دانشگاه، بورسیه شدید درسته؟

+بله بورسیه شدم. ساعت چند اونجا باشم؟

-حوالی ساعت ۱۱ میتونید؟

+بله مشکلی نیست، فقط مدارک خاصی که نیاز نیست همراه خودم بیارم؟

-شناسنامه همراهتون باشه کافیه، ثبت نام اولیه رو انجام دادید درسته؟

+بله انجام دادم.

-پس همون شناسنامه کفایت میکنه.

+بسیار خب، پس من ساعت ۱۱ اونجا هستم.

-خیلی هم عالی. وقتتون بخیر خدانگهدار

+ممنونم خداحافظ

موبایل رو کنار خودم روی تخت انداختم. ساعت ۸ صبح بود. یه روز من خواستم دیرتر بیدار شم و آزاد باشم. این چند وقته همش درگیر کارای دانشگاه و خونه بودم. تمام نقشه هایی که برای امروز کشیدم به باد رفت و مجبور شدم برم دانشگاه. ای بابا....

یه نیم ساعت دیگه خوابیدم و بعد بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم. همون طور که صبحونه میخوردم یه چرخی داخل اینستا زدم تا ببینم دنیا دست کیه. از اکسپلور اینستا بدم میومد، هرچقدر وقت میذاشتم مرتبش کنم باز فردا میدیدم گند خورده. امروز برام تبلیغ ماسک صورت اورده بود :/ خب چرا آخه، من چندبار ماسک صورت زدم که دفعه دومم باشه؟!
از اینستا ک ناامید شدم به یوتیوب پناه آوردم و رفتم ادامه یکی از سخنرانی های TED رو که نصفه دیدم بودم، دیدم. واقعا صحبت های جالبی میکردن. در مورد همه چی چه انگیزشی چه علمی چه سرگرمی. یکی از چنل های مورد علاقم بود.

صبحونه ام رو تموم کردم و رفتم تا آماده شم. سعی کردم خیلی بی سر و صدا از در خونه بیرون برم که ریموند متوجه نشه. تقریبا مطمئن شدم که نفهمیده که در خونه اش یهو باز شد. وانمود کردم ندیدمش اما با طلبکاری گفت:《چی شده، حالا دیگه سلام هم نمیدی؟》 نگاهش کردم و با بی میلی گفتم:《سلام آقای ریموند》 گفت:《کجا داری میری؟》 ب تو چه ربطی داره؟! گفتم:《دانشگاه》 با پررویی گفت:《مچت رو گرفتم! دانشگاه ها از فردا باز میشن! داری میری دختر بازی؟》 وایییی چرا اینقدر چرت میگیییی! با عصبانیت گفتم:《آقای ریموند دارم میرم پرونده ام رو کامل کنمممم چه ربطی به دخترابازی دارههه》اونم که دید گند زده با لحن عجیبی گفت:《خب حالا انگار چی گفتم. برو ببینم خسته ام کردی.》 چشم غره ای بهش رفتم و وارد آسانسور شدم.

ساعت ۱۰ و نیم دم در دانشگاه بودم. با نگهبان پارکینگ صحبت کردم و در رو باز کرد تا وارد بشم. به سمت اتاق اطلاعات رفتم. کسی که اونجا بود خانم سامانتا بود که کارش  راهنمایی کردن دانشجو ها بود. سلام و احوال پرسی کردم و بعد بهم گفت که برم دفتر. منم همین کار رو کردم. در دفتر رو زدم و وارد شدم.
مدیر دانشگاه اونجا بود. به احترامم از صندلیش بلند شد. تعجب کردم که خود مدیر برای تکمیل پرونده ام اقدام کرده. خیلی محترمانه گفتم:《 آقای دانتی، خیلی خوشحالم میبینمتون》 با لبخند گفت:《من هم از اینکه شمارو ملاقت میکنم خیلی خوشحالم آقای سونیک. بفرمایید بشینید.》 نشستم روی صندلی رو به میز مدیر. گفت:《خیلی خب آقای سونیک. خوب هستید؟ با این شهر کنار اومدید؟》 گفتم:《ممنونم بله شهر خوبی هست.》 خنده ای کرد و گفت:《خوب؟ چجوری به اینجا میگی خوب؟》 با لبخند گفتم:《 خیلی جاها هستن که از اینجا بدترن》 خنده اش رو خورد و جدی گفت:《بله درسته....حقیقتا خودم امروز خواستم شخصا برای تکمیل پرونده شما اقدام کنم. 》 گفتم:《ممنونم باعث افتخاره.》 چشمکی بهم زد و گفت:《 به هرحال شما بالاترین رتبه رو در آزمون بورسیه کسب کردید. من هر سال با دانشجو هایی که بالاترین نمره رو دارن شخصا دیدار میکنم.》 تعجب کردم. من بالاترین نمره رو داشتم؟ عجیب بود. اولش فکر میکردم اصلا قبول نشدم... با تعجب گفتم:《واقعا من بالاترین نمره رو به دست آوردم؟》 خندید و گفت:《چیه باورت نمیشه؟》 در جوابش خندیدم. بالاخره پرونده ام رو بیرون آورد و گفت:《خیلی خب آقای سونیک اگه مشکلی نیست بریم سراغ پرونده تون. 》 

+نه مشکلی نیست بفرمایید

-نام پدر و مادرتون

+سال و تیا

- در قید حیاط هستن؟

+تا جایی که من اطلاع دارم بله

-خواهر و بردار دارید؟

+خیر

-سن دقیق

+بیست سال

-ماه تولد؟

+سپتامبر(نویسنده: ماه دقیق تولد سونیکو نمیدونم از خودم نوشتم)

-نیاز به خوابگاه دارید؟

+خیر

-خیلی خب...بقیه اطلاعات رو هم که پر کردید. فقط مونده قوانین که....این هست....مطالعه کنید و بعد امضا کنید.

+چشم

برگه قوانین رو خوندم و امضا کردم. قانون  انضباطی بیخود ترین چیزی هست که دیدم. برگه رو که ازم گرفت گفت:《امضای جالبی دارین》 با لبخند گفتم:《ممنون》 برگه رو داخل پرونده گذاشت و پرونده رو هم داخل کشو. بالاخره رو کرد به من و گفت:《آقای سونیک از وضعیت آزمونی که دادید فهمیدن که دانشجو با استعداد و پرتلاشی هستید. امیدوارم امسال هم همین طور باشه و ما شمارو جز یکی از دانشجو های نمونه ببینم.》 گفتم:《من تمام سعی خودم رو میکنم که این اتفاق بیفته.》 لبخند شادابی زد و گفت:《بسیار هم عالی! امیدوارم در درجات بالایی شمارو ببینیم. خوشحال شدم که ملاقاتتون کردم.》 از جام بلند شدم اون هم همین طور. گفتم:《ممنون من هم همین طور. باعث افتخارم بود که شما رو دیدم.》 دستش رو جلو آورد و باهم دست دادیم. بالاخره کارم تموم شد و از اونجا زدم بیرون. برام خیلی عجیب بود که بالاترین نمره رو داشتم. درسم بد نبوده اینجوری نیست که بگم همیشه گند میزدم ولی خیلی درسخون نبودم، اما نمراتم بد نمیشدن. ولی برای بورسیه شدن تلاش کردم. باید هرجوری میبود از گرین هیل بیرون میزدم برای همین تمام زورم رو زدم و مشخصا نتیجه خیلی خوبی هم داشته...مدیر هم به ظاهر آدم خوبی بود، ازش خوشم اومد. اینکه براش مهم بود خیلی برام خوشایند بود. به نظرم دانشگاه خوبی بود، هرچند همه میدونستن بهترین دانشگاه شهر تینپو، دانشگاه دینر هست. الان میفهمم به خاطر مدیر خوبش هست.

به بخش مالی رفتم تا ببینم شرایط اداری بورسیه چیه. حدود ۱ ساعت داشت توضیح میداد و منم عین سیخ وایستاده بودم و نگاه میکردم و به این فکر میکردم چی میشد یکم کمتر حرف میزد؟ در نهایت مشخص شد که بعد از فارغ التحصیل شدن باید ۱ سال به صورت رایگان برای دانشگاه کار کنم. اعتراضی نداشتم، عادلانه بود.

بالاخره ساعت ۳و ۳۵ از دانشگاه بیرون زدم. وارد ماشین شدم و از خستگی روی صندلی ولو شدم. داخل آینه نگاهی به خودم انداختم و موهام رو مرتب کردم. فردا به صورت رسمی میشدم دانشجو این دانشگاه. خیلی عجیب بود...شاید کمی ترسناک ولی باید کنار میومدم. هیچ موقع دل خوشی از مدرسه نداشتم. دو سال آخر رو هم خودم خوندم و مدرسه نرفتم...نمیدونستم دانشگاه هم اینجوریه یا نه...امیدوار بودم که نباشه.

ماشین رو روشن کردم و از پارکینگ دانشگاه بیرون زدم. خیابون ها خیلی شلوغ بودن. روز قبل از شروع مدارس و دانشگاه ها بود و همه دنبال خرید اول سال. دلم نمیخواست برگردم خونه. دوست داشتم تا صبح توی خیابون ها بچرخم. خیلی از جاهای این شهر بود که من هنوز ندیده بودن و حتی از وجودشون اطلاع نداشتم. همین طور که میرفتم از جلوی یه ساختمون رد شدم به اسم "آلایانس" ساختما تقریبا بزرگی بود، نه خیلی بزرگ و در حد متوسط. برام جالب بود، حتما ساختمون اداری بود...اما تا حالا اسمش رو نشنیده بودم. باید دنبال کار هم میگشتم...به هر حال برای زندگی به پول نیازه...باید در راستای رشته ام دنبال شغل میگشتم. رشته من برنامه نویسیه، به زبان های پایتون، جاوا و اچ تی ام ال کد میزنم. به نظرم باید یه شغل درست و حسابی برای این رشته پیدا بشه. تصمیم گرفتم از فردا بیفتم دنبال کار.

ساعت حدودای ۴ و ربع بود که به یه کافه رفتم تا عصرونه بخورم. دیگه برای ناهار خوردن دیر بود. وارد کافه که شدم تونستم یه جای خالی برای خودم گیر بیارم. خیلی شلوغ بود. همه هم زوج هایی بودن که روی میز های دونفره نشسته بود فقط یه میز تولد داشتن. من هم یه میز یک نفره ته کافیه بغل پنجره گیرم اومد. جای خوبی بود همه جا رو میدیدم. یه کیک شکلاتی سفارش دادم با یه کاپوچینو. فقط من و میز رو به روم تنها بودیم.
میز بغل دست من یه دختر و پسر جوون بودن که داشتن میخندین و حرف میزدن. سعی میکردم خیلی فضولی نکنم ولی صداشون بلند بود و میشنیدم. دختره موهای مشکی با هایلایت آبی داشت و چشمای مشکی و پسره هم موهای قهوه ای بلند که از پشت بسته بود با چشمای عسلی. میتونستم بگم هردوتاشون خوشگل بودن. دختره شروع کرد به ناز کردن و گفت:《نه بابا تام...من به اندازه تو خوشگل نیستم. تو خیلی بهتری!》 پسره هم که ظاهرا اسمش تام بود با لبخند عجیبی گفت:《سانی، هربار اینو میگی دوست دارم بهت فحش بدم. من مجذوبت شدم. جذب اون زیباییت شدم، چرا به خودت ایراد میگیری؟ من عاشقتم دختر، میفهمی؟》 دختره هم خندید و گفت:《عاشق این نوع ابراز علاقه اتم!》 بعد گارسون سفارشم رو آورد و دیگه نشنیدم اون دوتا چی میگن. ولی "عشق" برام عجیب بود. عشق و دوست داشتن همیشه برام خط قرمز های خیلی مهمی بودن. عشق چیزی نبود که توی یه لحظه اتفاق بیفته. باید زمان باعثش میشد. همیشه برام سوال بود که چجوری آدما توی یک نگاه عاشق میشن و به هم ابراز میکنن؟ چرا اینقدر این کار براشون راحته؟ مگه به زبون آورن جمله "دوست دارم" راحته؟ از اینجور رابطه ها بدم میومد. خیلی اوقات افرادی که به این سرعت عاشق میشدن به هم خیانت میکردن...برای همین هیچ موقع حاضر نبودم تا وقتی از علاقه ام به کسی مطمئن نشوم بهش اعتراف کنم و اون رو بازی بدم. جمله "دوست دارم" خیلی جمله سنگینه، خیلی معنی و مفهوم داره. نباید هر ثانیه بیان بشه، پشت این "دوست دارم" مسئولیت های خیلی بزرگی هست که آدمای زیادی نادیده شون میگیرن. "دوست دارم" خیلی جمله ترسناکیه، وقتی باید به یه نفر بگی که کاملا آماده پذیرش اون مسئولیت ها باشی. 

عصرونه ام رو تموم کردم و از کافه بیرون زدم، خیلی چیزا بود که درکشون نمیکردم یا شاید هم بقیه درک نمیکردن....برای افراد زیادی من بی احساس بودم، اما اونا نمیدونن که تعریف من از احساس و عشق چیه...همیشه تمام تلاشم رو کردم که برای دوستام بهترین باشم...ولی چرا بعضی ها این کارارو با عشق اشتباه میگیرن؟ دنیا برام جای عجیبیه....جای ناشناخته و بی رحم که به ندرت میتونی اعتماد کنی....شاید توی این همه سیاه چندتا نقطه سفید هم پیدا بشه، همیشه دنبال این نقطه های سفید بودم....

بالاخره ساعت ۷ شب به خونه رسیدم. لباس هام رو عوض کردم و مثل همیشه جلوی تلویزیون ولو شدم. اما حوصله فیلم دیدن نداشتم. گوشیم رو درآوردم و وارد یوتیوب شدم. نشستم و یکی از سخنرانی های انگیزشی TED رو نگاه کردم. راستش رو بگم، همیشه انگیزه برام یه کلیشه بوده....هیچ موقع نشده یک دفعه یه جرقه ای داخلم زده بشه که باعث شه زندگیم تغییر کنه و صدبرابر بیشتر تلاش کنم...اما تعریفش رو دوست دارم....دوست دارم بهش فکر کنم برای همین از این سخنرانی ها و کلیپ ها میبینم.

ساعت ۱۰ شب بود، باید تا الان شام میخورم ولی گشنه ام نبود. به سمت اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم. عادت داشتم قبل خواب آهنگ گوش بدم، آهنگ Arcade رو پلی کردم و بعد خوابیدم.

 

 

 

ادامه در پارت دوم.....