داستان جنگ سرنوشت پارت ۲👑

سلام و درود به همگی!

 پارت دو تقدیم بهتون، لطفا با لایک و نظراتتون بهم انرژی بدید✨️

لطفا داخل بلاگفا و آپارات هم من رو حمایت کنید.💙

از زبون سونیک: 

ساعت ۸ صبح بود و دانشگاه ۱۰ و نیم شروع میشد. خیلی زود بیدار شده بودم، میترسیدم دیر برسم. قبلا توی گرین هیل مشکل تاخیر نداشتم ولی اینجا باید با ماشین تردد میکردم و همه چی ممکن بود.
دوش گرفتم و صبحانه خوردم. نوبت آماده شدن بود. من کلا اهل تیپ رسمی نیستم و همیشه اسپرت میپوشم مگه اینکه دیگه نیاز باشه رسمی بپوشم. از توی کمد یک تیشرت سفید درآوردم و سویشرت آبی رنگم رو روش ، بعد هم شلوار جین سورمه ایم رو پوشیدم. دستی به موهام کشیدم و کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم.‌ 

و میتونید حدس برنید که دوباره ریموند رو دیدم، چرا این یارو نمیره گم شه؟ نمیخواد دست از سر من برداره؟ آهی کشیوم و با بی میلی گفتم:《صبح بخیر》 با لحن عجیبی گفت:《 آقای سونیک خان، خوشتیپ شدی ها!》 من که از تعریفش تعجب کرده بودم گفتم:《چی....؟ یعنی چیزه....ممنونم....》 لبخندی زد و ادامه داد:《فکر کنم دل خیلی از دخترا رو ببری!》 با اعتماد به نفس گفتم:《چیزی غیر از این هم توقع نمیره!》 مثل همیشه ابروش رو بالا داد و گفت:《میخواستم بگم خیلی مغرور نشو خوشگل تر از تو هم هست....ولی خب الان میبینم نه نیست..》  با خنده گفتم:《حالا تا این حد هم که خوب نیستم.》عصبانی نگام کرد و بعد جدی گفت:《وقتی من یه چیزی میگم یعنی قطعا درسته!》 تا میومدم فکر کنم که ممکنه آدم خوبی باشه دوباره گند میزد به همه چی و باعث میشد فکر کنم روانیه. بالاخره گفتم:《 بله...باشه...》 نگاهی به ساعت کردم. نه و نیم بود. سریعا از ریموند خداحافظی کردم و وارد آسانسور و بعدش هم پارکینگ شدم، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.

ساعت ۱۰ به دانشگاه رسیدم. نیم ساعت زودتر. مشکلی نبود. اولین کلاسم الگوریتم بود. همچین از الگوریتم خوشم نمیومد ولی چاره ای نبود. وارد کلاس شدم و دیدم چند نفر قبل از من اومده بودن. سه تا دختر و چهارتا پسر که دوتا از دختر ها با دوتا از پسر ردیف راست نشسته بودن و یکی از دختر با دوتا پسر دیگه ردیف چپ. تا مگ وارد کلاس شدم توجهشون به من جلب شد. دخترا جوری نگام میکردن که انگار تاحالا آدم ندیدن، سه تا ازپسر ها هم با تعجب نگام میکردن و یکی با انزجار. داشتم به سمت میز یکی مونده به آخر ردیف وسط میرفتم که شنیدم یکی از دوتا دختری که کنار هم بودن در گوش دوستش گفت:《وای...چقدر خوشگله....چشماش خوشگله....فکر کنم دانشجو....》 ادامه حرفش رو نشنیدم چون دیگه به جام رسیده بودم. عادت نداشتم میز اول بشینم، قبلا توی مدرسه خیلی شیطنت میکردم اما الان میدونم باید جدی باشم...

حدودا تا یک ربع بعد تمام دوتا ردیف کناری پر شدن به جز ردیف وسط. صدای همهمه ای رو از راهرو میشنیدم که نزدیک و نزدیک تر میشد. بالاخره دانشجو های دیگه هم اومدن و به سمت ردیف وسط حرکت کردن. اولین افرادی که وارد شدن به ترتیب یه روباه زرد و اکیدنای قرمز که خیلی قیافه هاشون برام آشنا بود، یه خفاش و گربه، جوجه تیغی سفید و جوجه تیغی سیاه و در نهایت هم یه خرگوش و یه جوجه تیغی صورتی....از همه بیشتر جوجه تیغی صورتی آشنا میزد....فکر کنم قبلا دیدمش...وایسااااااا! این همون دختری بود که از دست اون پسرای عوضی نجاتش دادممممم! خودش بود! نگاهش کردم....اون هم همون طور که با دوستش خرگوشه صحبت میکرد یک دفعه نگاهش به من افتاد و خشکش زد. فکر کنم خجالت کشید برای همین وانمود کردم ندیدمش....

ردیف اول روباه و اکیدنا نشسته بودن، بعد جوجه تیغی صورتی و خرگوش، گربه و جوجه تیغی سفید، خفاش و جوجه تیغی سیاه... فکر کنم به زودی اسم هاشون رو توی حضور و غیاب میفهمیدم، به جز جوجه تیغی صورتی ، روباه و اکیدنا هم خیلی برام آشنا بودن و میدونستم قبلا دیدمشون اما دقیق یادم نبود.

بالاخره استاد وارد کلاس شد و اسم هارو خوند. به ترتیب میشد: تیلز و ناکلز، امی و کریم، بلیز و سیلور، رژ و شدو. پس اسم اون دختر امی بود. همون جوجه تیغی صورتی....و اسم روباه و اکیدنا ، تیلز و ناکلر....هیییییی.....تیلز و ناکلز؟؟؟؟؟؟ اونا که دوستای بچگیم بودنننننن!!!! امکان ندارههههه!!!! باورم نمیشه!!!!!! اونا اینجا چی کار میکردننننننن؟؟؟؟؟؟!!!!!! مطمئن بودم خودشون هستنننن.....اما اونا من رو یادشون بود؟ باید زنگ تفریح باهاشون صحبت میکردم. خوشحال بودم که بعد از سه سال دوستای قدیمم رو پیدا کرده بودمممم....

از زبون امی:
باورم نمیشدددد! وقتی وارد کلاس شدم و اون پسر رو دیدمممم! فکر کنم اسمش سونیک بود! آره اسمش سونیک بود. همون پسری بود که دو روز قبل دانشگاه از شد چندتا پسر عوضی نجاتم داده بودددد. اون لحظه که من رو زمین تو اون کوچه نشسته بودم و اون دستشو آورد جلو ازم پرسید حالت خوبه ، یه احساس کاملا نا آشنا داشتم. چیزی که تا به حال تجربه نکرده بودم. وقتی سرم رو بالا گرفتم و نگاهم به اون چشمای سبز عمیقش افتاد..... حرارتی داخل بدنم به وجود اومد. حس خیلی عجیبی بود، سعی کردم طبیعی باشم و دستشو گرفتم بلند شدم. اما نمیتونستم بهش نگاه کنم. داخل چشماش چیزی بود که حال منو عوض می کرد. حس کردم که گونه هام سرخ شدن. حتی خودمم نمیدونستم چم شده بود. یادم اومد که باید تشکر کنم. بعد با لبخندی که صد برابر صورتش رو جذاب تر میکرد جوابم رو داد. جذبش شده بودم. از یه طرف نمیتونستم نگاهمو بدزدم از یه طرف ام نمیتونستم به چشماش زل بزنم. سرمو پایین انداختم و موهامو پشت گوشم دادم. بی شک اتفاقی درون من افتاده بود. یه اتفاق متفاوت چیزی که تاحالا تجربه نکرده بودم. اون حجم از جذابیتی که داشت منو به سمت خودش میکشید. این ماجرا رو برای کریم، بلیز و ماریا و رژ و تیکال هم تعریف کردم. اونا دوستای صمیمی من هستن. وقتی امروز داخل کلاس شدم و سونیک رو دیدم داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم. نمیدونم چرا! من هیچ موقع از دیدار دوباره یه نفر اینقدر خوشحال نشده بودم. سعی کردم طبیعی رفتار کنم و برم سر جام بشینم. تا اینکه بعد از پنج بار صدا کردن کریم به خودم اومدم. 

-امیییی کجایی دختر؟ چرا هرچی صدات میکنم گوش نمیدی

+آم، ببخشید حواسم نبود.....

-دختر گونه هات واسه چی سرخ شدن؟ چی شده؟ چرا اینقدر آشفته ای؟

+نه ..... چیزه ..... یعنی خوبم. نگران نباش

-چرت و پرت نگو، من دیگه تو نشناسم که اسمم کریم نیست، بگو ببینم چی شده چی دیدی؟

+خب راستش.... اون پسره... همون جوجه تیغی ابیه....

-خب.... ای بابا دختر نصف جونم کردی بگو دیگه!

+همون پسره اس که اون روز از دست اون عوضیا نجاتم داد

یک لحظه کریم با تعجب بهم نگاه کرد، بعد به صورت ضایعی برگشت و به سونیک نگاه کرد. محکم به پاش زدم که برگرده!

با صدای آروم ولی طلبکار گفتم: کریممممممم! خلی؟! اینقدر ضایع برگشتی نگاش میکنی؟

بعد از چندثانیه مکث با لبخند شیطنت آمیزی گفت: راست گفتیا! خیلی خوشگله....

و بعد ریز ریز خندید. منم ریز خندیدم و آروم بهش گفتم: بهت ک گفتم، اون واقعا خوبه.....

+وایسا وایسا بزار به بلیز بگممممم

-چی نهههه به بلیز .... اخه الانننن....

اما تا خواستم جملم رو تموم کنم برگشت و به بلیز گفت ، بلیز هم به رژ. واقعا جای ماریا و تیکال امروز خالی بود. نمیتونسن بیان دانشگاه ، از فردا میومدن. هم بلیز و هم رژ به طرز ضایعی برگشتن و نگاهش کردن. مشخص بود که سونیک هم متوجه این صحبتا و نگاها شده بود اما به روی خودش نمی آورد و یک پوزخند رو لبش نقش بسته بود. چندین بار که برگشتم اون رو دیدم باهاش چشم تو چشم شدم و دوباره همون احساس عجیب وجودم رو پر کرد. حرارتی که درونم بالا میومد. من چم شده بودددد؟ چرا اینجوری شده بودم؟ چرا باید اینقدر به یه پسر توجه میکردم؟ چرا؟ چه اتفاقی داشت میفتادددد. لعنتی با اون چشماش درونم نابود میکرد.

-خانم امی رز....

+بله استاد؟

-معلومه حواست کجاست؟

+ببخشید

-خیلی خب نظرت چیه ی خرده الگوریتم رو برای ما توضیح بدی؟

به این ترتیب کلاس شروع شد. چندین بار استاد از سونیک هم سوال کرد . سر یکی از سوالات استاد تیلز رو صدا کرد که جواب بده و بره و جواب رو بنویسه. تیلز خرخون ترین و باهوش ترین آدمیه که تاحالا دیدم . یک عالمه وسیله هم اختراع کرده. خلاصه که رفت پای تخته و کل صفحه رو نوشت . اما با کمال تعجب استاد گفت که ایرادی داخلش وجود داره و کسی میدونه اون ایراد چیه یا نه و سونیک دستشو بالا گرفت تا جواب بده . باورم نمیشد! داشت اشتباه تیلز رو میگفت! بلند شد و غلط رو گفت و استاد هم تایید کرد. فکر کردم تیلز ناراحت بشه اما نگاه تحسین برانگیزی به سونیک کرد، اون هم در جواب بهش لبخندی زد. 

استاد داشت سوالات دیگه رو مینوشت و من در فکر سونیک بودم. 

-ببین امی، بیا منطقی باش! اینا هم یه احساس زود گذر و بیخوده تازه کسی که من میبینم اصلا تو این باغا نیست! وایسااااا کدوم باغاااا. نکنه .....نکنههههه من .... نه نهههه این فکرای چرت و پرتو نکنننن! امکان ندارههههه..... ولی آخه خیلی خوبه... چشماش، موهاش ، هوشش از همه لحاظ جذابه.... خاک برستتت این فکرا چیه که میکنییییی حواستو بد به درسسسسس.

تمام این مکالمات من تا آخر زنگ ادامه داشت و بالاخره بعد از ۱ ساعت و ۴۵ دقیقا زنگ خورد. حس میکردم نیاز شدیدی به هوای آزاد دارم. دست کریم رو گرفتم و سریع از کلاس بیرون کشیدمش، از اون طرف صدای رژ رو شنیدم که داد زد:《صبر کن امی! بزار من و بلیز هم بیایم》. چهارنفره از کلاس بیرون زدیم. به محض اینکه وارد حیاط شدیم زدیم زیر خنده. و من یک دفعه شروع کردم به حرف زدن :《بچه هااااا چرا اینقدر ضایع بازی درآوردینننن.... خیلی بد نگاش میکردیننننن فکر کنم فهمیدددد که شماها میدونین .... آبروم رفتتتتت حالا حتما بد در موردم فکرمیکنه》 بلیز با لحن مرموزی گفت:《از کی تاحالا واست مهم شده که چجوری در موردت فکر میکنه؟》 دوباره زدیم زیر خنده. این بار رژ گفت:《ولی خدایی خیلی کیوته! من ک خوشم اومد کیس مناسبیه امی!》 فوری گفتم:《کیس مناسب چیه چی داری میگی رژ.... من.... من فقط به خاطر اینکه کمکم کرد ازش ممنونم.》 این بار نوبت کریم بود . به بازوم زد با لبخند گفت:《 مطمئنی جریان فقط همینه؟ پس چرا تا نگاش میکردی گونه هات سرخ میشدن》من و من کنان گفتم:《من.... واقعا ...... گونه هام سرخ شد؟》 هر سه تا با تکون دادن سرشون تایید کردن. ادامه دادم:《نمیدونم... نمیدونم چم شده.... کل کلاس فکرم درگیرش بود.... آخه..... آخه واقعا دیدینش؟ هم باهوشه هم خوشگله هم با ادبه..... همه چیزاش خوبه.... نمیدونم چه بلایی داره سرم میاد....》 کریم با شیطنت گفت:《خانم خانما.... یادته منو در مورد تیلز مسخره میکردی که چرا عاشق شدم؟ الان باید ورود خودتو به جمع عاشقان تبریک بگیم.》 بلیز ادامه داد:《بله امی خانم! بالاخره نوبت شماهم رسید...دلت رفت نه؟ 》به حالت تمسخر چشم غره ای رفتم و گفتم:《عشق نه بابا چی میگین! عشق کجا بود؟》رژ گفت:《 یعنی اینکه همش فکرت درگیرشه ، اینکه نمیتونی نگاش کنی یا نگاش میکنی گونه هات سرخ میشه نشونه های عاشقی نیست؟》 تصمیم گرفتم کوتاه بیام. یعنی واقعا عاشق شده بودم؟ عاشق ...... عاشق...... عاشق سونیک؟ میخواستم جواب دخترا رو بدم که تیلز و ناکلز و سیلور اومدن پیشمون. شدو فقط با ماریا راحت بود. و چون ماریا امروز نبود پیش ما نمیومد و تنهایی به سر می برد. کریم با دیدن تیلز گونه هاش سرخ شد و سرش رو پایین انداخت. کریم و تیلز از هم خوششون میومد ، بلیز و سیلور هم که از بچگی باهم بودن، ناکلز هم دوتا خاطر خواه داشت ، رژ و تیکال . اما خود ناکلز که تو باقالیا بود ، تیکال و رژ هم این رو بروز نمیدادن. تیلز گفت :《بچه ها جریان چی بود؟ چرا همتون هی برمیگشتین سونیکو نگاه میکردین؟》 کریم گفت:《هیچی فقط میخواستیم بیبینم این دانشجو جدیده کیه.》رژ گفت:《دانشجوی جدیدی که از تیلز غلط گرفت!》 کریم سریع با دلخوری گفت:《خب هر آدمی میتونه اشتباه کنه ، تیلز هم اشتباه کرده ، کار غلطی که نکرده.》 تیلز سرخ شد. سیلور گفت :《شنیدم بورسیه شده. انگار از یه شهر دیگه اومده بوده.》 با هیجان داد زدم:《واقعاااااااا؟ دانشگاه دینر فقط افراد با معدل خیلی بالا رو بورسیه میکنههههه این یعنی درس خونههههه.》 ناکلز گفت:《خانم باهوش، خب مشخصه دیگه. وقتی میتونه از تیلز غلط بگیره یعنی باهوشه.》 کریم باز در دفاع از تیلز گفت:《ای بابااااا یعنی اگه تیلز اون اشتباه رو نمیکرد شما چی داشتین بگین؟》 تیلز دستشو رو شونه کریم گذاشت و در گوشش چیزی گفت که باعث شد دوتاشون آروم بخندن. داشتیم حرف میزدیم که یک دفعه کسی گفت:《 ببخشید مزاحمتون میشم....》 تیلز کنار رفت، سونیک پشتش وایستاده بود. واییییی دلم میخواست آب بشم برم توی زمینننن....یعنی حرفامون رو شنیده بود؟ سونیک ادامه داد:《 آقای تیلز و آقای ناکلز ببخشید میشه چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟》 با تیلز و ناکلز چی کار داشت؟ تیلز هم خیلی مودبانه گفت:《 بله حتما بفرمایید.》 و بعد تیلز و ناکلز و سونیک از ما دور شدن و به سمت راهروی دانشگاه رفتن.

از زبون سونیک:
تیلز و ناکلز همراهم اومدن. وارد راهروی دانشگاه که شدیم من وایستادم. ناکلز گفت:《خب داداش چیزی شده؟》 با پوزخند گفتم:《 خیلی خب....فکر کنم بهتون خوش گذشته ها که یادتون نمیاد!》تیلز خیل متعجب پرسید:《ببخشید میشه واضح تر بگید؟》 از این لحنش خنده ام گرفت اما خودمو کنترل کردم و گفتم:《 آقایون گرامی، خدایی منو یادتون نیست؟ نباید ناراحت باشم که دوستام منو یادشون نمیاد؟ مثلث برمودا چی شد پس؟》و اخم ساختگی کردم. ناکلز گفت:《 عه یعنی ما همو میشناسیم؟ پس برای همین قیافه ات اینقدر آشناس؟》 گفتم:《 دو کلمه هم از عقل کل!》 این رو که گفتم هم تیلز هم ناکلز چشماشون از تعجب گرد شد. فقط من به ناکلز میگفتم "عقل کل"  تیلز یکدفعه گفت:《 وایسااااااا.....نهههههه.....امکان ندارهههه......سونیکککککککک......خودتییییییی؟؟؟؟؟؟؟》 اینبار خندیدم و گفتم:《 نه بدل سونیکم》 ناکلز با خنده گفت:《 ای احمققققق خوبیییییییی؟؟؟؟》 تیلز که گل از گلش شکفته بود گفت:《 باورم نمیشههههههههه سونیکککککک خودتیییی....بالاخره از اون خراب شده زدی بیرون ؟》 چشمکی بهش زدم و با علامت سر تایید کردم. ناکلز گفت:《 داداش فکر میکردم تا آخر عمر اونجا زندانی باشیییی! چجوری اومدی؟》 گفتم:《بله....خب....فرار کردم...بعد از سه سال تلاش...》 تیلز کمی ناراحت شد  و گفت:《هنوز ازش استفاده میکنی؟》 با لبخند گفتم:《آره...》 ناکلز گفت:《 ولی داداش تو درس نمیخوندی که چجوری بورسیه شدی؟》 گفتم:《من درس نخونده نمره هام خوب بود، ولی شرط میبندم تورو به زور تیلز راه دادن!》 خواست مشتی نثارم کنه که جاخالی دادم. تیلز خندید و گفت:《 یادت رفته نمیتونی بگیریش؟》 با این حرفش سه تامون خندیدیم. بالاخره تیلز گفت:《ولی جدییییی جدیییییی خوشحالم که دوباره میبینمت....باید ماجرا رو کامل تعریف کنیااااا! چجوری از اونجا زدی بیرون و...》  گفتم:《 منم خوشحالم! البته فقط از دیدن تو، نه این گنده بک قرمز...بعدا بهتون میگم》 ناکلز گفت:《 بیا باز این شروع کرد!》 خندید. تیلز نگاه معنی داری بهم کرد و من با لبخند جواش رو دادم. 

براشون تعریف کردم که چجوری از گرین هیل بیرون زدم. جالب بود که بعد از سه سال هنوز جمعمون گرم و صمیمی بود. سه سال قبل آزمون خروجی گرین هیل بود. تیلز و ناکلز قبول شدن ولی من با درصد بالایی رد شدم (نویسنده: آزمون درسی نبوده، در ادامه بیشتر توضیح داده میشه.) تیلز و ناک تصمیم گرفتن که کمکم کنن فرار کنم اما مامورا فهیمدن و تیلز و ناک رو مجبور کردن تنها برن و من توی گرین هیل موندم تا امسال که موفق شدم فرار کنم. تیلز پسر خیلی خوب و قابل اعتمادی بود، ناک هم با اینکه بی اعصاب بود ولی باز خوب بود. تنها کسایی که تنهام نذاشتن و کمکم کردن این دو نفر بودن. با اینکه از هم جدا شدیم ولی قول دادیم هیچ وقت همو فراموش نکنیم. 

کل زنگ رو حرف زدیم . تا اینکه زنگ خورد و باید میرفتیم سر کلاس بعدی. مشخص شد که کلاس بعدیمون هم مشترک بود. برنامه نویسی پایتون. بخش مورد علاقه من! وقتی تو راهرو داشتیم میرفتیم به دخترا برخوردیم. امی ، کریم، بلیز ، رژ ،سیلور هم همراه بلیز بود. جلوی کلاس وایستادیم و شروع کردیم به حرف زدن. تیلز گفت:《 بله دوستان معرفی میکنم، ایشون جناب سونیک هستن!》 رژ با تمسخر گفت:《 آقای باهوش، خودمون میدونستیم که ایشون اسمشون سونیک هست.》 ناک تایید کرد و گفت:《 بزار من امتحان کنم، ایشون آقای سونیک خارچشت هستن!》 همه خیلی پوکر نگاهش کردن. رژ گفت :《به  نظرم باید جناب آقای غلط گیر صداش کنیم!》با خنده گفتم:《دو کلمه حرف حساب از خانم ذره بین که تمام جزئیات برگه امتحان بقیه رو میبینه!》 کریم گفت:《ماشالله جمع همه لوازم‌التحریر ها جمعه!》 و بعد همه باهم خندیدیم. چقدر اکیپ جالبی ساخته بودن. تو این مدت متوجه خنده های ریز و گونه های سرخ امی شدم. زیرچشمی به من نگاه میکرد و میخندید. ناکلز گفت:《اگه حدس زدین خط کش کیه؟》بلیز گفت:《لابد امیه که همه چیز رو با دقت و تمیز و مرتب خط کشی میکنه! خوراک جزوه گرفتنه!》 امی به بازوی بلیز زد و با خنده گفت :《 چی میگی بلیز، اگه من خط کشم لابد توعم مدادی که همش نقاشی میکنی!》 کریم گفت :《 نه بابا اون که خود توعی!》 سیلور گفت:《 وایسین، مهندس پرگار رو حدس بزنین!!》 با خنده گفتم:《لابد منظورتون از مهندس پرگار جناب آقای مهندس تیلز هست درسته میگم جناب پاک کن؟》 همه از خنده منفجر شدیم. تا اینکه فهمیدیم استاد داره به کلاس میاد ماهم رفتیم و سر جاهامون نشستیم. تیلز از من خواست تا پیش اون میز جلو بشینم و ناکلز هم پیش رژ بشینه. وقتی پرسیدم که رژ مگه پیش شدو نمیشینه گفت :《نه بابا شدو کلا فقط به ماریا عادت داره و میتونه پیش اون بشینه . ناکلز و رژ بهتر کنار میان. تازه من و تو بیشتر میتونیم حرف بزنیم.》 پرسیدم:《ماریا کیه؟》 با لبخند گفت :《یکی دیگه از بچه های اکیپ، فردا باهاش آشنا میشی! حالا میای بشینی؟》 قبول کردم و میز جلو نشستم. حالا امی و کریم پشتم بودن. کریم با تعجب پرسید:《 عه چی شد؟ چرا ناک رفت عقب سونیک اومد جلو؟》 با اینکه عقب رو ندیدم ولی حس کردم امی به بازوی کریم زد. تیلز برگشت و عقب رو نگاه کرد و گفت:《 ناک و رژ باهم باشن که بهتره، سونیک میشنه پیش من باهم حرف بزنیم.》 کریم با خنده گفت:《 مگه تو سر کلاس با کسی حرف میزنی؟》 منم که همون جوری نشسته بودم نگاه میکردم. فقط من و امی ساکت بودیم. تیلز جواب داد:《حالا نه خیلی، ولی در حد دو سه کلمه که عیبی نداره》 کریم نگاهی به من کرد و بعد گفت:《 تیلز، چیزی شده؟ تو هیچ موقع همچین چیزی نمیگی، همیشه معتقدی که سرکلاس یک کلمه هم نباید حرف زد.》 یاد بچگی هامون افتادم که تیلز به زور من عقب می نشست و من باهاش حرف میزدم و میرفتم روی مخش. تیلز هم نگاهی به من کرد، فکر کنم اون هم یاد همین خاطره افتاد. با لبخند گفت:《خب....راستش....آدم دلش واسه دوست قدیمیش تنگ میشه، دلش میخواد بشینه اندازه سه سال باهاش حرف بزنه.》 میدونستم منظورش از سه سال چیه، برای همین لبخند زدم. امی بعد از مدت ها حرف زد و گفت:《 دوست قدیمی؟ تو و ناک که فقط با یه نفر دوست بودید....》تیلز سریع جواب داد:《 خب آره....یه نفر....》 امی و کریم باهم گفتن:《 نگو که سونیک همونه....》 تیلز اول نگاهی به من کرد و بعد جواب داد:《 خودشه...عضو سوم》 امی و کریم از تعجب دهنشون باز مونده بود. با تعجب پرسیدم:《 عضو سوم؟ جریان چیه؟》 کریم گفت:《 وایسا...برای همین اینقدر آشنایی؟ یعنی تو....عضو اصلی...وای....》 امی هم در تایید گفت:《 باورم نمیشه....بالاخره....یعنی توهم....منو نجات دادی؟》 و دوباره گونه هاش سرخ شدن و سرش رو پایین انداخت. متوجه اتفاقات دورم نمیشدم.
زیر لب با تیلز حرف میزدم. داشتم از فضولی میمردم. گفتم:《تیلز! بابا خودت که منو خوب میشناسی دارم از فضولی میمرم بگو جریان چیه؟》 تیلز زد به پام که یعنی آروم باشم و حرف نزنم. اینبار با جدیت بیشتری گفتم:《میگی یا نه؟ این دخترا چی میگفتن؟》 لبخند ریزی زد و اروم گفت:《داداش! آروم باش. نیم ساعت صبر کنی کلاس تموم میشه ها! 》 منم جواب دادم:《تا کلاس تموم شه منم از فضولی میمیرم.》 مکث کوتاهی کرد و گفت:《ببین اونا جریانو میدونن. اینکه تو از گرین هیل اومدی و اینا... میدونن من و تو و ناکلز قبلا دوستای صمیمی بودیم. از ارتباطات ما آگاهن، تازه ما منتظرت بودیم! منتظرت بودیم تا بیای. بدون تو و قدرتت نمیتونستیم کاری انجام بدیم. واسه همین کریم گفت عضو اصلی! حالا فهمیدی؟》 با قیافه گیج نگاهش کردم. بعد داد زدم:《یعنی چی که میدونن؟!》 کل کلاس برگشتن نگاهم کردن . استاد هم چشم غره ای رفت و گفت:《آقای سونیک. مشکلی پیش اومده؟》 من و من کنان گفتم:《نه.... چیزه... ببخشید.》 آهی کشید و گفت:《دیگه تکرار نشه!》 تیلز برگشت و نگام کرد و گفت:《سونیک آروم باش! چرا داد میزنی؟》 اینبار حواسم رو جمع کردم تا آروم حرف بزنم. با لحن گیج پرسیدم:《یعنی چی که اونا میدونن؟ مگه قرار نبود هیچ کی ندونه؟ همه میدونن اهالی گرین هیل قدرت دارن... قرار بود این یه راز باشه... پس چراا...》خواستم ادامه بدم که تیلز دستشو روی دهنم گذاشت و گفت:《جناب آقای سونیک، تا همین جایی که بهت گفتمم برای الان بسه، زنگ تفریح کامل میفهمی. الانم بزار این کدارو بزنم.》 آهی کشیدم. واقعا گیج شده بودم. من اصلا از گرین هیل خاطره خوبی نداشتم. اتفاقاتی که برام افتاده بود.... در گوش تیلز زمزمه کردم:《در مورد اتفاقایی که برای من افتاده بود که حرف نزدین؟》 تیلز هم همون طور که سرش تو لپتاپ بود گفت:《نه، من راز بهترین دوستمو لو نمیدم》 نفس راحتی کشیدم و لبخندی از سر تشکر زدم. اون هم چشمکی به من زد. بقیه کلاس رو فقط کد زدیم. عملا من و تیلز رقابت میکردیم. هرکی زودتر کد رو بزنه. آخر کلاس بود که استاد گفت:《خیلی خب مشخص شد در کنار داد زدن کدنویسیت هم خوبه!》 از شوخی ای که کرده بود خوشم نیومد. متوجه قیافه جدیم شد و خودش رو جمع و جور کرد. ادامه داد:《خیلی خب بچه ها واسه جلسه بعد پروژه دارین، گروه بندی تون کردم گروه های دو نفره. تیلز و سونیک ، ببینم چه میکنید باید پروژه تون شاهکار باشه. بلیز و شدو، کریم و امی، ناکلز و سیلور ، رژ و ماریا، تیکال و سندی ....》 و اسمای بقیه گروه هارو هم گفت. پروژه این بود که بدنه یک سایت رو طراحی کنیم.

بالاخره زنگ خورد. باید خیلی چیزا روشن میشد....

 

 

ادامه در پارت سوم.....