داستان جنگ سرنوشت پارت ۳👑

سلام سلام....خوش اومدید به پارت جدید

 امیدوارم خوشتون بیاد، لطفا با لای و نظر بهم انرژی بدید💙

 تو این قسمت تازه بچه ها متوجه هویت سونیک میشن....

 برید ادامه ✨️

از زبون سونیک:

بالاخره زنگ خورد. تیلز همه گروه رو جمع کرد و همه باهم به حیاط رفتیم و دور یک میز نشستیم. من بین تیلز و ناکلز و سیلور شدو نشسته بودم، دختر ها هم صندلی های رو به رو نشسته بودن. تیلز  سمت راستم و ناکلز سمت چپم نشسته بودن. خودم سر صحبت رو باز کردم و گفتم:《 خب، میشه ی نفر بگه اینجا چه خبره؟》 سیلور گفت:《 حقیقتش، ما هم اصلا نمیدونیم چرا اینجا جمع شدیم!》 نگاهی به تیلز کردم. تیلز هم به ناکلز نگاه کرد، بعد از مکثی گفت:《یادتونه بهتون گفتم که یه نفر دیگه هم بود که من و ناکلز باهاش دوست بودیم؟》 همه تایید کردن، تیلز ادامه داد:《 خب...بله سونیک همون شخص سومه...》 همون طور که امی و کریم سر کلاس از  شنیدن این حرف تعجب کرده بودن، بقیه هم شوکه شدن. شدو خیلی جدی گفت:《تیلز داری شوخی میکنی؟》 تیلز با علامت سر گفت نه. شدو نگاه بدی به من کرد. خیلی آروم در گوش تیلز گفتم:《تیلز من هنوز نمیفهمم...به اینا چه ربطی داره؟ اصلا چرا بهشون گفتی ما از گرین هیل اومدیم؟》 همون لحظه بلیز که انگار شنیده بود چی گفتم، جواب داد:《پس سونیک...تو هم از گرین هیل اومدی؟》 نگاهش کردم، خیلی گیج پرسیدم:《منظورت چیه؟》 رژ گفت:《ماهم از گرین هیل اومدیم. بورسیه این دانشگاه شدیم و توی همین شهر موندیم...》 وایسا، چی شد؟؟؟؟ هر لحظه تعجبم بیشتر میشد. بریده بریده گفتم:《....میگم...یعنی...چیزه...شماها....》 شدو پرید وسط حرفم و گفت:《 قدرت داریم! آره داریم. ولی که چی، وقتی بلد نیستم باهاشون کار کنیم؟》 مغزم داشت سوت میکشید. باورم نمیشد. اینا همه از گرین هیل بودن؟ من بین مردم گرین هیل نشسته بودم؟ همون طور گیج و سردرگم پرسیدم:《هرکس....هرکس....یه....یه سوال....هرکس کی از گرین هیل اومده بیرون؟ تیلز و ناک رو ک میدونم بقیه....؟》 سیلور با لحن تمسخرآمیز گفت:《چرا می پرسی مگه مهمه؟》 با علامت سر گفتم آره. اول از همه سیلور  گفت:《وا، کجاش مهمه....ولی حالا که می پرسی ۳ سال پیش، مثل تیلز و ناکلز.》 بعد رژ گفت ۴ سال، امی ۴ سال، کریم ۴ سال، بلیز ۳ سال پیش. در نهایت هم رسید به شدو. نفس راحتی کشیدم . برای همین بود که تا الان بینشون زنده مونده بودم. اگه میدونستن چه چیزایی از ۳ سال قبل تا الان در موردم تو گرین هیل بوده، قطعا نابودم کرده بودن....مثل بقیه مردم. نوبت شدو بود که با عصبانیت به شدت زیادی گفت:《 ۱ سال پیش!》 
میتونم بگم وقتی گفت ۱ سال پیش رنگم عین گچ سفید شد....یعنی اون میدونست...اون میدونست که چه اتفاقایی افتاده بوده...حالا چی کار میکردم؟ 
 

****فلش بک به سه سال قبل، شروع همه چیز( همه بچه ها قبل از این اتفاقات از گرین هیل بیرون زده بودن و فقط میدونستن یه نفر داره از قانون سرپیچی میکنه به جز شدو) :

حدود یک سال میشد که از قانون های گرین هیل سرپیچی میکردم و مخفیانه تمرین میکردم. از قدرتم استفاده میکردم و هر روز مهارتم توی کنترلش بیشتر میشد. میتونستم اندازه سرعت صوت بدوم و همچنین قدرت الکتریسیته هم داشتم {نویسنده: در فیلم سونیک خارپشت، سونیک قدرت الکتریسیته داشت که بعث شد برقای شهر بره} 
اون روزها خیلی کنجکاو بودم و خیلی در مورد گرین هیل تحقیق کردم. تونستم راز هایی رو بفهمم که هیچ کس تا اون موقع نمیدونست. ولی هیچ موقع این راز ها رو به کسی نگفتم، حتی تیلز و ناکلز هم چیزی نمیدونستن، نمیتونستم اونها رو برای کسی فاش کنم. 
دولت متوجه شده بود که من دارم از قوانین سرپیچی میکنم و از قدرت هام استفاده میکنم. همه افراد گرین هیل قدرت دارن، اما یا قدرت هاشون رو ازشون گرفتن یا دولت اینقدر نذاشته که استفاده کنن تا فراموششون شده. خیلی ها به این صورت قدرتشون رو از دست دادن. یکی از مهم ترین قوانین گرین هیل استفاده نکردن از قدرت هاست. مامور های دولتی همه جا بودن و اگر میدیدن کسی قدرت داره فورا دست به کار میشدن و قدرت اون رو ازش میگرفتن.
اما نتونستن من رو تا یک سال شناسایی کن و به صورت ناشناس تحت تعقیب بودم. نمیتونستم هویتم رو پیدا کنن. به خاطر سرعت زیادی که داشتم نمیتونستن من رو ببینن و من خیلی راحت فرار میکردم. اما همون موقع هم به صورت ناشناس دنبالم بودن. اعلامیه هام تمام شهر رو پر کرده بودن. اعلامیه هایی که همشون به دنبال من بودن و دولت برای تحویل دادن من جایزه گذاشته بودن. کافی بود یک نفر بفهمه که من اون شخص تحت تعقیب هستم تا تحویلم بدن. مطمئنا دولت سر از کلم جدا میکرد. خودشون میدونستن من ی چیزایی متوجه شدم و احساس خطر کرده بودن. همه مردم میدونستن قدرت من چیه و توی اعلامیه ها ذکر شده بود.
خیلی اوقات وقتی با کسی حرف میزدم فقط در مورد اعلامیه ها صحبت میکردن. جلوی خودم میگفتن اگه اون موجود احمق رو ببینیم حتما تحویلش میدیم! پول برای مهمتره تا اون آدم احمق و باعث میشدن هر لحظه ترس من از فاش شدن هویتم بیشتر بشه....اما نمیتونستم تلاشم برای فهمیدن حقیقت رو متوقف کنم. 
تو این روزها بود که فقط تیلز و ناک کمکم میکردن و میدونستن چه اتفاقایی افتاده. اونا فقط از هویت من آگاه بودن و پیششون امنیت داشتم. 
همه چی خوب بود تا اینکه نوبت رسید به آزمون خروجی. همه افراد میتونستن آزمون خروجی بدن. داخل این آزمون قدرت افراد بررسی میشد. بررسی میشد که هر فرد چقدر میتونه از قدرتش استفاده کنه. اگه بعد از اسکن مشخص میشد که مهارت استفاده از قدرتشون 0 هست یا کلا قدرتشون رو از دست داده بودن میتونستن از گرین هیل خارج بشن. 
همون موقع بود که تیلز و ناک تصمیم گرفتن توی آزمون شرکت کنن. اما من نمیتونستم شرکت کنم چون مشخص میشد قدرک های من ۱۰۰ درصد فعال هستن و گیر می افتادم. برای همین با تیلز و ناک نقشه کشیدیم که من بدون آزمون فرار کنم، اما نقشه مون خوب پیش نرفت و مامور ها متوجه ما شدن. تیلز و ناک اسکن شدن و دستگاه عدد 0 رو نشون داد. مامورا مجبورشون کردن تا تنهایی برن. ولی به من اجازه خروج ندادن . من رو وارد دستگاه کردن تا اسکن بشم. وقتی اسکن شدم، عدد 100 روی دستگاه نمایش داده شد....اون لحظه بود که فهمیدم باید فاتحه خودم رو بخونم. دولت هویت من رو فهمیده بود. یکسال تمام سرکارشون گذاشته بودم و حالا پیدام کردن.
دستگیرم کردن و به پایگاه اصلی انتقال دادن. اون موقع بود که با اصلی ترین فرد شهرمون ملاقات کردم، بنیان گذاز و هدایت کننده دولت، دکتر روباتنیک. وقتی ملاقاتش کردم فهمیدم چه نقشه شومی در نظر داره و چرا داره این کارهارو انجام میده. 

من رو انتقال دادن تا قدرتم رو بگیرن، اما موفق شدم فرار کنم، اون موقع بود که روی اعلامیه ها عکس من رو چاپ میکردن و به عنوان یه شورشی، یه قاتل و یه دزد معرفیم میکردن.....همه مردم باور کرده بودن که من دشمنشون هستم و ب خونم تشنه بودن، فارغ از اینکه قصد واقعی من چیه و چرا داشتم از قدرتم استفاده میکردم ازم نفرت پیدا کرده بودن....همه ازم میترسیدن و من نمیتونستم توی شهر آفتابی بشم...
 

زمان حال:
یاد سه سال قبل افتادم، نفرتی که مردم ازم داشتن. اگه شدو هم ۱ سال پیش از گرین هیل بیرون زده بود، یعنی باید من رو به چشم یه هیولا میدید...و این افتضاح ترین چیز تاریخ بود....اگه بقیه هم میفهمیدن من همونی هستم که اسمم یکسال کامل به صورت ناشناس روی تابلو ها و اعلامیه ها بود تیکه تیکه ام میکردن.....

تو همین فکر ها بودم که تیلز بازوم زد و از هپروت درم آورد. گفت:《 سونیک، چت شده یهو، خوبی؟》 نگاهی بهش کردم اما هیچی نگفتم. شدو همون موقع خیلی جدی و عصبانی گفت:《 پس اون احمقی که میگفتین دوستتون هست این هیولاعه؟ یه دزد و قاتل؟》 ناک فوری گفت:《داداش چی میگی؟ دزد و قاتلو از کجات درآوردی؟》 رژ گفت:《شدو زشته، ماریا نیست نختو بکشه که نباید اینجوری کنی.》 تیلز در گوشم آروم گفت:《 سونیک....چی شده؟ چرا بت میگه قاتل؟》 شدو خیلی محکم مشت هاش رو به میز کوبید و فریاد زد:《 این آشغال همون احمقیه که اسمش روی تمام اعلامیه ها و تابلو ها بود و تحت تعقیب بود! میخوای اعتراف کنی قدرتت چیه؟》  این رو که گفت ترس برم داشت. اگه میفهمیدن....اما تیلز و ناک هستن، اونا همیشه کمکم میکنن. تیلز خیلی جدی گفت:《 شدو! تو که باور نداری اون خطرناک باشه ها؟》 شدو هم خیلی جدی گفت:《 ای روباه بیچاره ساده لوح! شماها ۳ سال قبل رفتید اما من میدونم اون واقعا کیه! توی سه سالی که هیچ کدومتون نبودید همه چیز روشن شد!》 ناک گفت:《شدو، اون دوست ما بوده و هست! ما بهتر از هرکسی میشناسیمش! هرچی در موردش بوده چرته!》 شدو به من نگاه کرد و گفت:《 فقط بگو قدرتت چیه! به هرحال ماها باید بدونیم!》 همه دخترا به من زل زده بودن....سیلور هم که گیج نگاه میکرد. به هر حال باید اعتراف میکردم...باید میفهمیدن....به میز زل زده بودم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:《سرعت.....سرعت صوت....》 

وقتی اعتراف کردم همه دخترا به جز امی جیغ زدن و از صندلیشون بلند شدن. اما امی فقط با تعجب منو نگاه میکرد، شدو هم از جاش بلند شد و خیلی جدی گفت:《 دیدی؟ اینا همه از تو میترسن! تو یه هیولاییی یه قاتل! یادت رفته؟ تحت تعقیب بودی؟ چجوری فرار کردی؟ تو خطرناکی باید برگردی!!!!!》  تیلز هم بلند شد و خیلی عصبانی گفت:《 من نبودم ببینم چه اتفاقاتی افتاده اماااا میدونم اون نه خطرناکه نه هیچ چی!!!!!! تنها کسی که میتونه تمام افراد گرین هیل رو نجات بده اونهههه!!! میفهمی؟؟؟؟ تنها کسی که از همه راز های پایگاه اصلی خبر داره اونه!!!! و هیچ موقع هم به من و ناک یا کس دیگه ای آسیب نزده!!!!》 ناک هم در دفاع از من گفت:《اون هرچی باشه دزد یا قاتل نیست!!!! اگه بود خودم لهش میکردمممم》 شدو به من خیره شد. امی همچنان نشسته بود و تماشا میکرد. سیلور هم وایستاده بود. دخترا ترسیده بودن. 

شدو گفت:《 حرفی نداری بزنی؟ اینا نبودن! ولی من و تو که بودیم!》 بسه! هرچی تا الان گفتی بسه! دستام رو مشت کردم و از جام بلند شدم. رفتم سمتش. تیلز کمی نگران شد و دستی روی شونه ام زد اما بهش فهموندم که مشکلی نیست. روبه روش وایستادم و خیلی جدی گفتم:《 من اگه قاتل بودم، تا الان تو رو کشته بودم! چی داری بگی؟ همش اون چرت و پرتایی که توی اعلامیه ها زده بودن ها؟ اصلا یه قتل توی گرین هیل اتفاق افتاده بوده که بگید من قاتلم؟ حتی یه دزدی یا قتل هم نشده بوددد!!! 》 شدو انگشتش رو روی سینه ام گذاشت و گفت:《 من میدونم تو خطرناکی!》 رفتم تو صورتش و گفتم:《از کجا میدونی دانای کل؟ من خطرناکم یا تو؟》 سیلور جلو اومد و من و شدو رو جدا کرد. گفت:《 ببین...سونیک، شدو راست میگه...من خودم هیچ موقع ازت نترسیدم اما انگار  این اواخر خیلی اتفاقای بدتری افتاده که ماها اونجا نبودیم..... تو و قدرتت خطرناکی...اگه ازش علیه ما استفاده کنی چی؟ چرا باید بهت اعتماد کنیم؟》 فوری گفتم:《 همه اونا دروغ بود! من نه آدم کشتم، نه چیزی دزدیدم نه هیچی! فقط به قانون احمقانه اونجا عمل نکردم! تنها جرم من همینه! باهاش مشکلی دارید؟ اصلا یکی بگه چرا باید بهتون آسیب بزنم؟》 شدو خواست حرفی بزنه که امی از جاش بلند شد. همه نگاهش کردیم. گلوش رو صاف کرد و گفت:《اون خطرناک نیست!》 همه تعجب کردن. راستش خودمم تعجب کردم، چرا باید ازم دفاع میکرد؟ بلیز گفت:《چی میگی امی؟ خودت که اعلامیه هارو دیده بودی، شاید اون موقع هویتش...》 اما امی پرید وسط حرفش و دوباره گفت:《 اون خطرناک نیست!!!》 کسی حرفی نزد. تا اینکه شدو پرسید:《 چرا اینو میگی؟ تو چی میدونی؟》 بالاخره امی سرش رو بالا آورد. یه لحظه حس کردم خیلی عصبانیه.... و واقعا هم همین طور بود...هنوز درک نمیکردم چرا ازم دفاع کرده. خیلی جدی گفت:《 سونیک هیچ خطری نداره! اون....اون دوبار کمکم کرد...》 بهم نگاه کرد. فهمیدم منظورش پریروز بود، اما دومین بار رو یادم نمیومد. تعجب رو که داخل چهره ام دید لبخند زد و ادامه داد:《 خودت یادت نمیاد ولی توی گرین هیل هم رو دیدیم. تو کمکم کردی....شاید بهتره بگم نجاتم دادی....یه روز توی یه جنگل داشتم بازی میکردم که چندتا آدم ربا افتادن دنبالم....اولش فکر کردم میخوان فقط رد بشن اما دیدم اومدن تا من رو ببرن، داشتم از دستشون فرار میکردم که خوردم زمین و پام زخم شد. تا خواستم بلند شم دیدم اون سه نفر بالای سرم هستن، اما همون لحظه یک دفعه  یکی از روی زمین بلندم کرد و از دست اون احمقا نجاتم داد....نذاشت من رو ببرن، منو رسوند بیمارستان تا پام رو معاینه کنن....اون یه نفر سونیک بود، نه تنها با قدرتش بهم آسیب نزد بلکه کمکم کرد....تازه دخترا....آخرین بار رو هم که همین چندوقت پیش بود  یادتونه....توضیح ندم....》 دخترا تایید کردن. تازه یادم اومده بود. راست میگفت من کمکش کرده بودم، اما اونایی که امی بهشون میگفت آدم ربا، مامور بودن. امی اونجا بازی نمیکرد....چرا دروغ گفت؟ به من نگاه کرد. من هم لبخندی زدم و گفتم:《ممنونم امی...》 خندید.

همون لحظه رژ، کریم و بلیز جلو اومدن و به میز نزدیک تر شدن. شدو هم ساکت شده بود اما میتونستم بفهمم هنوز عصبانیه. رژ گفت:《امی راست میگه، حداقل یه بارش رو ماها میدونیم، شاید واقعا چیزایی که در موردت میگفتن غلط باشه، شاید بشه بهت اعتماد کرد . نه؟》 خیلی جدی گفتم:《 مطمئن باش همین طوره.》 کریم گفت:《یعنی واقعا میخوای کمکمون کنی؟》 عین احمقا گفتم:《 تو چه زمینه ای کمک کنم؟》 تیلز سریع گفت:《 نجات گرین هیل.》 گفتم:《واقعا شماها میخواید کمک کنید اونجا رو نجات بدیم؟》 بلیز گفت:《نه داداش، تو داری عضو گروه ما میشی تا کمک کنی. ما قرار نیست به تو بپیوندیم.》 ناک  گفت:《 سونیک زودتر از ما شروع کرده پس در واقع ما داریم عضو تیم اون میشیم.》 کریم گفت:《 با رژ موافقم، میتونیم بهت اعتماد کنیم...پس میخوایم گرین هیل رو نجات بدیم درسته؟ 》 راستش رو بگم خیلی برام عجیب بود که افرادی برای نجات گرین هیل داوطلب هستن. اکثر مردم اونجا معتقد بودن نباید به خاطر بقیه جونشون رو به خطر بندازن و حاضر نبودن ریسک کنن. گفتم:《آره....نجات....میدیم....فقط....مگه...مگه شماها....میدونید؟》 تیلز گفت:《 سونیک ما بهشون گفتیم که یه خبرایی توی گرین هیل هست، و اونا هم باور دارن که یه مشکلاتی توی اون شهر وجود داره. برای همین داوطلب شدن تا کمک کنن.》 من که تازه داشتم میفهمیدم چی به چیه گفتم:《آها...پس...واقعا عالیه...اولین باره که میبینم بعضی ها دلشون میخواد کمک کنن....عملا هیچ کی ....》 اما ادامه حرفم رو نگفتم. سیلور با طعنه گفت:《 خب عالی شد....بالاخره این عضو سوم یه خرده عیجبی که بهش نیاز داشتیم هم پیدا شد و حالا میتونیم نقشه مون رو عملی کنیم. فقط یه سوال، دقیقا قراره گرین هیل رو از چی نجات بدیم؟!》 دوباره دور میز نشستیم. میتونستن بفهمم جو خیلی سنگین و بدی حاکمه، حس بدی داشتم، حس اضافه بودن. گفتم:《بهتون میگم...ولی الان نه》

بعد از مدتی سکوت ناک گفت:《 خب یعنی بعد از ظهر سونیک هم با ما میاد شرکت؟》 یکدفعه همه چشماشون چهارتا شد و ناکلز رو نگاه کردن. رژ زد تو سر خودشو گفت:《 ناکلز! آخه الان وقتش بود؟!》 شوکه پرسیدم:《 وقتش نبود؟ جریان شرکت چیه؟》 سیلور فوری گفت:《 هیچی مهم نی! فراموش کن.》 با بی میلی گفتم:《 میترسید بهم بگید؟》 شدو داد زد:《 آره میترسیم، چرا فکر میکنی بهت اعتماد داریم؟ تو هنوز ثابت نشدی! هیچ موقع هم نمیشی! تو از ما نیستی!》 دیگه نمیتونستم احساس اضافه بودنم رو نادیده بگیرم. خیلی داشتن بهم توهین میکردن اون هم در جایی که من داشتم تلاش میکردم تا کمکشون کنم! چرا همیشه من متهم بودم؟ 

از جام بلند شدم و با عصبانیت فریاد زدم:《 چرا فکر میکنی برام مهمه؟؟؟؟ فکر کردین من بهتون نیاز دارم؟؟؟ نه اشتباه فهمیدین! من نیازی بهتون ندارم!!!! همون طور که اون سه سال تنهایی کار کردم!!! کدومتون اون موقع اونجا بودید؟؟؟ نمیخواید اعتماد کنید؟ برام مهم نیسسسست!!! برام مهم نیست چی فکر میکنید!!!! یه عمر همه معتقد بودن من دزدم، اینم روش!!!! چه توقعی از شماها میره؟!》 سریع به سمت راهروی دانشگاه رفتم و وارد کلاس شدم. همیشه از احساس اضافه بودن بدم میومد....همیشه سعی میکردم بهترین باشم و به همه کمک کنم ولی وقتی خودشون نمیخوان به من چه! حوصله ادامه دانشگاه رو نداشتم. وسایلم رو جمع کردم به سمت خونه حرکت کردم.
 

 

ادامه در پارت چهارم.....