داستان جنگ سرنوشت پارت ۵👑

سلام و صد سلام به همه🥰
پارت جدید رمان جنگ سرنوشت تقدیم بهتون💙
چه اتفاقی برای امی افتاده؟ امی به سونیک اعتراف کرد؟!
امیدوارم از این پارت هم لذت ببرید✨️💎
برید ادامه...
از زبون امی:
نوبت من بود که داستانم رو تعریف کنم...
شروع کردم:《خب...راستش.....من...همون اوایل مامان و بابام رو از دست دادم. وقتی که بچه تر بودم یه چکش داخل اتاق پیدا کردم. همون چکش من بود....از مامانم در موردش سوال کردم و اونم بهم گفت که یه روزی ازش استفاده میکنم و گرین هیل رو به حالت قبل برمیگردونم. اون موقع منظورش رو نفهمیدم اما وقتی ۱۵ ساله شدم اون چکش رو بهم داد تا از فردا باهاش تمرین کنم. فکر میکرد آماده ام. دقیقا فرداش روزی بود که سونیک رو دیدم. بعد از اینکه کمکم کرد و بهم گفت ازش استفاده کنم مطمئن شدم که باید کار باهاش رو یاد بگیرم. . یکی دو هفته مخفیانه باهاش کار انجام دادم و یاد گرفتم چطوری باهاش از خودم دفاع کنم، تا اینکه یه شب یه دسته گل به آب دادم و بابام فهمید دارم بدون اجازه اش از اون چکش استفاده میکنم. قدرت خانوادگی ما غیب شدن بود، اما پدر و مادر من جز کسایی بودن که دولت قدرت رو ازشون گرفته بود و برای همین من دیگه نتونستم غیب شم. به جاش مامانم اون چکش رو با دعواهای بسیاری با بابام ساخت تا بتونم از خودم محافظت کنم. اما خب اون چکش عادی نبود قدرت خیلی زیادی داشت و میشد باهاش یه عالمه کار انجام داد برای همین بابام میدونست اگه مامور ها بفهمن چقدر بد میشه. اون شب کلی با من و مامانم دعوا کرد که چرا من از اون چکش استفاده کردم. و از من خواست تا چکش رو بهش پس بدم....اما خب....یاد حرف تو ، سونیک افتادم که گفتی نزارم بهم زور بگن. من از ته قلبم میخواستم که با آدم بدا مبارزه کنم برای همین با بابام مخالفت کردم و اون هم معتقد بود اگه من برم پی خاله ام زندگی کنم امنیت بیشتری دارم و خب رفتم و پیش خاله ام زندگی کردم، بعد هم که اجازه خروج از شهر رو گرفتم و اومدم بیرون....》 بعد از سکوت کوتاهی سونیک گفت:《دلت واسشون تنگ نشده؟》 نگاهمو دزدیدم تو دلم داشتم فکر میکردم وقتی الان تو رو میبینم حس میکنم تمام کار هایی که کردم درست بوده اما این رو نگفتم، به جاش گفتم:《یکمی دلم تنگ میشه ولی خب الان همون جایی هستم که همیشه دوست داشتم باشم،پس پشیمون نیستم.》 نگاهش کردم. لبخند معنا داری زده بود. وای لعنت بهت با اون چشمات که حتی نمیتونم بهت نگاه کنم!
کریم گفت:《نظرت چیه که خودت تعریف کنی؟》 سونیک خم شد. گفت:《آره....خب...تعریف کنم...》 تیکال گفت:《فکر کنم این آقا نمیخواد به قولش عمل کنه》 اما سونیک هیچ ری اکشنی نشون نداد. تیلز نگاهی به تیکال کرد که معنی شو نفهمیدم. بالاخره سونیک گفت:《خب....کلی بخوام بگم....چیزه...منم با تیلز و ناکلز تو همون مدرسه شبانه روزی بودم...》 تا خواست ادامه بده ناکلز گفت:《کامل تعریف کن!》 تیلز و سونیک هردوتا نگاه بدی بهش انداختن. ناکلز با بی تفاوت شونه بالا انداخت گفت:《به من چه خودت قول دادی!》 سونیک چشم غره رفت و گفت:《اگه اینقدر مشتاقی دوباره بشنوی باشه! مامان و بابام منو نخواستن....》همه یه دفعه چشماشون چهارتا شد! همه ماها داستان های عجیبی با پدر و مادرامون داشتیم ولی اونا دوستمون داشتن و اونطوری نبود که مارو نخوان، یعنی واقعا مامان و بابای سونیک اون رو نمیخواستن؟ کدوم ادم احمقی هست که اصلا سونیکو نخواد! خاک تو سرشون. یه دفعه رژ با پوزخندی گفت:《سونیک چرت و پرت نگو دیگه》 اما با نگاهی که سونیک بهش کرد ساکت شد. سونیک دستی داخل موهاش کشید و ادامه داد:《مامان و بابام من رو نخوانستن، از وقتی من بودم ، اول که خونه مون رو عوض کردیم و رفتیم یه خونه کوچیک تر ، حدودا پنج سال بعد هم بابام شغلشو از دست داد. اونا معتقد بودن همه این بدبختی ها به خاطر منه. اما خب تقصیر خود بابام بود......قمار میکرد...مامانم نمیدونست. خیلی از روزا حتی خونه نمیرفتم که نخوام سرزنش هاشون رو بشنوم. وقتی بابام شغلشو از دست داد منو مجبور کردن که تو ۱۰ سالگی به جاش برم سر کار. خلاصه که من تو یه مغازه کار پیدا کردم و نصف روز رو اونجا میگذروندم، شبا هم معمولا خونه نمیرفتم. تا اینکه یه روز بابام مجبورم کرد تا تمام پولی که از مغازه میگیرم رو به اونا بدم. و خب منم این کارو کردم اما یه بخشی رو مخفیانه پس انداز کردم، میدونستم که به زودی قرار بود به صورت رسمی از خونه بیرونم کنن. همون موقع ها بود که فهمیدم قدرت دارم و ازش استفاده کردم و استفاده کردم تا یاد گرفتم که چجوری کاملا کنترلش کنم. یک سال کامل تمرین کردم بدون اینکه کسی بفهمه، و در نهایت اون سال به صورت رسمی از خونه طرد شدم. همون روزی که همیشه توقعش رو داشتم....》 مکثی کرد، میدونم خیلی براش سخت بود که بخواد اینارو تعریف کنه. ادامه داد:《با همون پول توی مدرسه شبانه روزی ثبت نام کردم. همون جا هم با تیلز و ناکلز آشنا شدم. روزا که درس میخوندم، شبا هم برای اینکه پول مدرسه رو بدم کار میکردم. یه روز که شب داشتم برمیگشتم متوجه شدم که یه چند نفر اون پشت دارن حرف میزنن. رفتم و دیدم چهارتا مامور هستن، یکی از اونها هم روی زمین افتاده بود و دستش شکسته بود، اون طرز شکستگی برای یه آدم غیر ممکن بود. اما بعد اون دوتا مامور دیگه دستش رو کندن و یکی دیگه جایگزین کردن، مامور سوم هم داشت گزارش میداد و انگار از پایگاه کنترل میشدن. مامور سوم گفت که قربان مامور اف ۳۴۵ اماده است میتونید راهاندازی کنید. و یه دفعه اون مامور اف ۳۴۵ بلند شد و انگار نه انگار که دستش شکسته بود. همون جا فهمیدم که تمام اون مامور ها ربات بودن!》 همه مون از تعجب چشمامون گرد شده بود. سونیک که قیافه مارو دیده بود با پوزخندی گفت:《آره عجیبه میدونم، ولی واقعا همشون رباتن، هرکدوم یه اسم دارن و از طرف پایگاه اصلی کنترل میشن. 》 سیلور با تعجب گفت:《یعنی همه ماها این همه مدت از چهارتا ربات میترسیدیم؟》 سونیک سر تکون داد و گفت:《آره رباتن ولی اونقدرام دست کم نگیرشون. خیلی پیشرفته تر از این حرفان، ماها هیچ کدوم نمیدونستیم که رباتن. حتی خود من اگه اون شب این صحنه رو نمیدیدم نمیفهمیدم. اما موضوع اصلی این نیست! موضوع اصلی اون کسیه که این رباتارو ساخته و داره گرین هیل رو کنترل میکنه، که اون شخص کسی نیست جز اگمن. در واقع اسمش دکتر روباتنیک هست اما من بهش میگم اگمن شبیه تخم مرغ میمونه.》 ماریا پرسید:《وایسا یعنی تو اونو دیدی؟》 سونیک خنده ای کرد گفت:《آره بابا هزار بار.》 این بار رژ گفت:《چجوری تونستی وارد اون پایگاه بشی؟ همه میدونن که چقدر مجهزه》 سونیک چشمکی زد و گفت:《با استفاده از هوشم.》 رژ چشم غره ای بهش رفت. سونیک گفت:《در واقع اولین بار خودشون من رو بردن اونجا ولی دفعه بعدی مامورا رو تعقیب کردم و به اون پایگاه رسیدم. یکی دوبارم یه خراب کاری هایی کردم...》 تیلز پرسید:《این کارا رو تو اون سه سال کردی؟》 سونیک خندید. وای لعنتی با اون خنده هات. هرچقدر بیشتر میگذره بیشتر میفهمم که عاشقشم. گفت:《آره بابا، قبل از اینکه شماها برید تنها کاری که میکردم استفاده از قدرتم بود، اما شماها که رفتید دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم هر کاری خواستم کردم....》 ناکلز نگاهی بهش کرد و پرسید:《منظورت چیه چیزی واسه از دست دادن نداشتی؟》 سونیک نگاهی بهش کرد و بعد سرش رو برگردوند و جوابی نداد. کسی چیزی نپرسید. اما میتونستم حدس بزنم که منظورش دوستاش بود، دیگه نگران نبود که با این کاراش تیلز و ناکلز به خطر بیفتن. سیلور سکوت رو شکست و گفت:《 خب حالا میگی نقشه شون چیه دقیقا؟》 سونیک جدی شد و گفت:《 تمام قدرت هایی که از پدر و مادر های ما و اجدادشون گرفته رو میخواد برعلیه خودمون استفاده کنه، داره سعی میکنه همه ما رو تسلیم خودش کنه، کل ادم های کره زمین رو تحت سلطه خودش در بیاره، برای همین قدرت های مردم رو میگرفت، داره اونا رو باهم جمع میکنه. و میخواد تو یه فرصت مشخص حمله کنه. دلیل اینکه نمیذاشت کسی هم از قدرتش استفاده کنه این بود که ماها اونقدری قوی نشیم که بتونیم جلوش وایستیم.》 کریم گفت:《با این حسابی که جنابعالی داری میگی ما عملا هیچ شانسی برای بردن و پس گرفتن گرین هیل نداریم فقط تویی که قدرت داری》 سونیک لبخند زد و گفت:《ولی شماها که قدرتتون رو از دست ندادین!》 بلیز گفت:《چه فرقی داره؟》 سونیک ادامه داد:《شماها فقط ازش استفاده نکردید و کار باهاشو بلد نیستید، از دستش که ندادید. با یکمی تمرین همه چی درست میشه.》 رژ گفت:《عقل کل، ما اگه بلد بودیم چجوری باهاش کار کنیم که تاالان خودمون انجامش داده بودیم.》 سونیک بدون نگاه بهش گفت:《خب سه سال عمرم رو اونجا که بیخود تلف نکردم یه لحظه صبر کنید.》 از سر جاش بلند شد و از دفتر با سرعت بیرون زد! هممون تعجب کرده بودیم! بعد مدت ها داشتیم میدیدم یک نفر از قدرتش استفاده کرده. چند ثانیه بعد سونیک با کتابی که داخل دستش بود برگشت و سر جاش نشست. خیلی احمقانه گفتم:《وقتی اینجوری با سرعت میری که بقیه متوجه ات میشن!》 گفت:《نه خب...وقتی اینقدر سریع میرم دیده نمیشم...》 ناکلز حرفشو کامل کرد و گفت:《 واسه همین یه سال هویتش مشخص نبود!》
سونیک قیافه تعجب زده مارو که دید پوزخندی زد و گفت:《تا چندوقت دیگه شماهم میتونید از این کارا بکنید.》 و بعد کتاب رو نشونمون داد و ادامه داد:《 اگمن داخل این کتاب نحوه استفاده از تمام قدرت هایی که وجود دارن رو نوشته، ولی خب باید رمز گشایی بشه، تا یه قسمتی رو رمز گشایی کردم اما بقیه اش مونده...》 کریم و تیلز باهم گفتن:《واقعا روی این پروژه وقت گذاشتیا!》 وقتی فهمیدن دوتاشون باهم یه چیز گفتن سرخ شدن. عشق این دوتا خیلی جالب بود! سونیک هم لبخندی زد و سر تکون داد. رژ گفت:《یعنی الان نحوه استفاده از قدرت من توش هست؟ رمز گشایی اش کردی؟》 سونیک فهرست کتاب رو نگاه کرد و گفت که هست. رژ که خوشحال شده بود کتاب رو از دست سونیک گرفت و نگاهش کرد. دنبال نژاد خودشون گشت و خفاش هارو پیدا کرد. جوری خوشحال بود که نگو. سونیک گفت:《اول باید یادبگیری که چجوری اصلا از بال هات استفاده کنی..... تمرکز کن و سعی کن تکونشون بدی.》 رژ داشت زور میزد تا بال هاشو تکون بده اما نمیشد. سونیک گفت:《نباید زور که بزنی! حسش کن، سعی کن بال هات رو حس کنی. زور بیخود نزن و تمرکز کن.》 رژ چندبار تلاش کرد، اما باز هم نشد. دوباره با ناراحتی روی صندلی ولو شد و گفت:《تو این کتابم همینو نوشته که ولی جواب نمیده!》 سونیکم با لحنی که برات متاسفم گفت:《خب خانم باهوش، شما کل عمرت از اون بال ها کار نکشیدی توقع داری تو یه دیقه بتونی بهشون مسلط شی؟ من خودم یک سال تمرین کردم تا تونستم اینجوری کنترلش کنم.》 رژ گفت:《ولی ما یکسال وقت نداریم!》 سونیک گفت:《آفرین نداریم، ولی منم اون موقع راهنمایی نداشتم که بهم مراحل دقیق رو بگه خودم باید همه راه هارو امتحان میکردم که یک سال طول کشید، الان شدو رو قشنگ میتونم اموزش بدم... البته اگه بشه》 ماریا گفت:《مطمئنم اوکی میشه...نگران نباش...》 سونیک هم تایید کرد.
بلیز با طلبکاری گفت:《خب من باید چی کار کنم؟》 سونیک گفت:《نظرتون چیه درست از فردا شروع کنیم تمرین کردن؟ الان من دونه به دونه توصیح بدم براتون یکم سخت نمیشه؟》 تیلز خندید و گفت:《اینایی که من میبینم تا فردا دووم نمیارن.من که فقط مشتاقم تا بتونم با یکی پرواز کنم!》 و به کریم نگاه کرد. کریم رو هل دادم جلو ، پاش به میز گیر کرد و خواست بیفته که تیلز گرفتش. خیلی صحنه جذابی بود. هممون خندیدم ولی اون دوتا عین لبو سرخ شده بودن.... کریم سریع خودش رو از بقل تیلز بیرون کشید مشخص بود که خجالت کشیده، میخواست من رو بکشه.
میخواست انتقام بگیره، گفت:《نظرتون چیه جرئت حقیقت بازی کنیم، فعلا که پروژه قدرت کنسل شده تا فردا.》 همه موافقت کردن، به جز من. کریم گفت:《اتفاقا تو باید شرکت کنی!》 مجبور شدم که رو زمین بشینم. هممون گرد پیش هم نشستیم. تیکال بطری رو چرخوند. ناکلز از سیلور. ناکلز گفت :《جرئت یا حقیقت؟》 سیلور هم حقیقت رو انتخاب کرد. ناکلز پرسید :《 حاضری همین الان بری و بلیز رو ببوسی؟》 تا حالا سرخ شدن سیلور رو ندیده بودم که دیدم. بلیز هم نگاهشو به زمین دوخت. سیلور من و من کنان گفت:《خب...چیزه...میدونی...آره...یعنی اینکه》 رژ با جیغ گفت:《آقا دوماد بله رو گفتن! شما چیزی نداری بگی خانم بلیز؟》 بلیز سرش رو پایین انداخته بود. تیکال دوباره بطری رو چرخوند. کریم از تیلز. تیلز هم حقیقت رو انتخاب کرد. در گوش کریم گفتم:《همون سوال همیشگی تو بپرس.》 سونیک همون پوزخند عجیب رو لبش بود. و منم غرق نگاهش..... کریم با تاخیر پرسید:《اومم....حست....حست به من چیه؟》 چقدر سوالا عاشقانه بودن! تیلز با خجالت گفت:《فکر میکردم خودت میدونی...》کریم گفت :《چیو میدونم؟》 تیلز که سرش پایین بود به چشمای کریم نگاه کرد و گفت:《اینکه....اینکه....دوست دارمو....》و بعد دوباره سرشو پایین انداخت. اینبار همه باهم جیغ زدیممممم. بالاخره این دوتا به هم رسیدن! حدود یه ربع فقط داشتیم سر به سر اینا میذاشتیم که سیلور صداش دراومد و گفت:《نظرتون چیه بریم سراغ دو نفر بعد؟》 تیکال بطری رو چرخوند. رژ از من. وای چه افتضاحی.... با نگاه پیروزمندانه ای گفت:《جرئت یا حقیقت؟》 میدونستم چی میخواد بپرسه ولی گفتم حقیقت. بدون فکر کردن گفت :《کراشت کیه؟》 همه دخترا زیر لب خندیدن. یه دفعه نگاهم به سونیک افتاد که خیلی ریلکس منتظر جواب من بود.... گفتم:《میدونی که قرار نیست جواب بدم!》 رژ هم گفت:《پس یا باید جریمه رو انجام بدی یا جرئت رو انتخاب کنی!》گفتم:《رژ اذیتم نکن!》 اما رژ بیخیال نشد. چند ثانیه بعد گفتم:《نمیتونم....جرئت چیه؟》مطمئنا مربوط به سونیک بود. گفت:《 سونیکو بغل کن!》 لحظه که اینو گفت چشمای سونیک چهارتا شد،نمیدونم چی فکر میکرد، اما مشخص بود خیلی تعجب کرده. گفتم:《جریمه چیههههههه؟》 رژ با نگاه بدی به من گفت:《 سونیکو ببوس!》 اینبار دیگه سونیک عصبی شده بود. مشخص بود دلیل اینکارا رو نمیدونست. گفتم :《هیچ کدومو انجام نمیدم!》 تیکال گفت:《مجبوری! به نظرم جرئت رو انجام بده.》 من که مشکلی با هیچ کدوم نداشتم ولی سونیک......
از زبون سونیک:
چرا باید رژ همچین جرئتی به امی میداد؟ این همه آدم چرا من؟ وقتی جریمه رو گفت مطمئن شدم یه خبرایی اونور در مورد من هست. عصبی بودم. چه چیزایی در مورد من بود که خودم نمیدونستم؟ نکنه میخواستن اذیتم کنن؟ نگاهی به امی کردم. امی هم عین لبو سرخ شده بود. نمیتونست واسه اذیت کردن من باشه... اعتراضی گفت:《رژ چرا ؟》 رژ هم با پر رویی گفت:《چون چ چسبیده به را》 فقط من نبودم که تعجب کرده بودم... تیلز و ناکلز و سیلور هم متعجب بودن، وای ! جریان چی بود! داشتم دیوونه میشدم! این مسخره بازی ها چی بود! چرا همه چیزایی که رژ گفت به من ربط داشت؟ کریم گفت:《حالا انجام میدی یا طردت کنیم؟》 امی من و من کنان گفت:《آخه خود سونیک هم....سونیک هم... باید.... اوکی ....باشه.....》 و بعد نگاهی به من کردن. تا خواستم جواب بدم بلیز گفت:《سونیک میدونه که این فقط یه بازیه مگه نه؟》 خواستم چیزی بگم اما نمیدونستم چی. فقط سر تکون دادم. بلیز راست میگفت این فقط یه بازی بود. دلیل نداشت ذهن خودمو درگیر کنم. ماریا به پای امی زد و گفت:《میخوای بلند شی یا نه؟》 امی به سختی بلند شد، تمام مدت نگاهش رو به زمین بود. فهمیدم که نوبت من بود که بلند شم. پاشدم وایستادم. رفتم سمتش. هیچ موقع اینقدر به هم نزدیک نبودیم، میتونستم صدای ضربان قلبشو بشنوم، اینقدر استرس داشت؟ تیکال داد زد :《 اه زود باشین دیگه!》 آروم به امی گفتم:《حالت خوبه؟》 که یه دفعه بغلم کرد. شوکه شدم. خیلی یهویی بود. دستام رو بالا بردم و دور کمرش حلقه کردم. دستاش دور گردنم بود. چقدر حس عجیبی داشت...نمیدونم...انگار...انگار...یه چیزایی در مورد من بود که نمیدونستم... بدنش داغ بود میتونستم حرارت بدنش رو حس کنم، چه اتفاقی داشت میفتاد؟
خیلی داشت طولانی میشد، راستش عادت نداشتم کسی رو بقل کنم... مخصوصا یه دختر رو... دستم رو از دور کمرش جدا کردم، اون هم فهمید که باید ازم جدا شه. سرش رو بالا آورد و به چشمام زل زد، برای اولین بار اینجوری باهام چشم تو چشم شد. لبخندی روی لبش نشسته بود و گونه هاش سرخ بودن. به چشمام زل زده بودم. چقدر عجیب....چقدر این دختر خوشگل بود.... بالاخره رفتیم و نشستیم. امی خیلی خوشحال بود و من هنوز تو شوک بودم. سعی کردم اتفاقی که افتاده بود رو فراموش کنم. این بار کریم بطری رو چرخوند. ماریا از من. جرئت رو انتخاب کردم. دخترا ی نگاهی باهم رد و بدل کردن. ماریا گفت:《 یه اهنگ بخون.》 سیلور گفت:《اینو که بچه های دوساله هم میتونن انجام بدن یه چیز سخت بهش بگو.》 ماریا گفت:《یه اهنگ دو نفره. بطری رو میچرخونیم با هرکی افتاد یه اهنگ میخونی.》 عجب جرئتی. قبول کردم. چرخوند تا اینکه جلوی امی وایستاد. امی دوباره سرخ شد. چرا اینقدر خجالت میکشید؟ (نویسنده:بابا احمق عاشقت شده بفهم دیگه!) ماریا گفت:《خیلی خب! اهنگ senorita رو بخونید》 امی که انگار بعد از اینکه منو بقل کرده بود باهام راحت تر شده بود بی چون و چرا قبول کرد و با پلی شدن اهنگ شروع کرد به خوندن. از حق نگذریم صداش قشنگ بود. جوری با حس میخوند که انگار واقعا داره برای من میخونه. بالاخره اهنگ تموم شد. واقعا قشنگ خوند!
از زبون امی:
باهم دیگه اهنگ senorita رو خوندیم. چقدر صداش خوب بود! فقط لحظه ای که میگفت i love you when you call me senorita. جوری دلم میرفت که نگو... من بی شک دوستش داشتم! ولی اونم منو دوست داشت؟ وقتی بقلش کردم حرارت تمام بدنمو گرفته بود. بهترین حس زندگیم رو تجربه کردم. میدونستمکه سرخ شدم و عرق کردم. یعنی اون هم اینارو میدید؟ یعنی میشد دوباره بتونم بقلش کنم؟ حاضر بودم هما چیزم رو بدم تا اونم یه سر سوزن احساسات من رو داشت...اما تنها چیزی که ازش دیدم تعجب بود. برعکس من
ناکلز بطری رو گرفت و چرخوند. خودش از سونیک. سونیک آهی کشید و لبخند زد. و باز هم جرئت رو انتخاب کرد. سیلور خندید و گفت:《داداش بسه دیگه من به جا تو حالم داره از جرئت بهم میخوره》 سونیکم خندید ولی چیزی نگفت. ناکلز که تو باغ نبود مطمئنا کاری نمیکرد که به من و سونیک ربط داشته باشه. به سونیک گفت:《خب...با بدکسی درافتادی!》 سونیک همپوزخند زد و گفت:《هرچی باشه من انجام میدم!》 ناکلز هم گفت:《هرچی دیگه؟》 سونیکمگفت آره. ناکلز گفت:《باید یه بی ام دبلیو تا نیم ساعت دیگه زیر پات باشه!》 فکر کنم قصد داشت تا ضایعش کنه، همه میدونستن که خرید یه بی ام دبلیو تو نیم ساعت غیر ممکنه، تازه گرون هم بود. تیلز پوزخندی زد و گفت:《ناکی واقعا فکر کردی زرنگی؟》 همون لحظه سونیک سوییچ یه بی ام دبلیو از جیبش در آورد و انداخت بالا و گرفتش. با نگاه پیروزمندانه ای گفت:《در کمتر از نیم ساعت انجام شد!》 وایسا یعنی اون همین الان هم یه بی ام دبلیو داشت؟ بچه پولدار بود؟ خدایی بیخیال! تیکال به بازوم زد و گفت:《ماشالله داداشمون که میلیاردر هم هست و دیگه همه جوره مناسبه...》 کریم هم شنید و خندید. واکنشی نشون ندادم. ناکلز که هنوز تو شوک بود گفت:《حالا چه رنگیه؟》 سونیک گفت:《خودت چی فکر میکنی؟》 ناکلز زیر لب گفت آبی.
بطری رو دادن من تا بچرخونم. بلیز از رژ. خب یه فرد جدید. رژ هم جرئت رو انتخاب کرد. بلیز گفت:《 پاشو برقص.》 رژ با خشونت زیادی گفت:《بلیز تنت میخاره نه؟》 بلیز گفت:《 خب چمیدونم بچه ها یه چی بگید بهش بگم انجام بده.》 در گوشش چیزی گفتم بلیز هم تایید کرد. بعد گفت:《 برو یه مشت بزن تو صورت ناکلز!》 ناکلز شوکه شد و گفت:《چی چرا آخه؟》 به رژ گفتم:《فقط انجامش بده مجبوری!》 رژ هم گفت:《نمیشه حقیقتو انتخاب کنم؟》 شونه بالا انداختم. همه موافقت کردیم. بلیز پرسید:《خب بین این جمع اگه بخوای با یکی بری کافه با کی میری، بری سینما با کی میری، پارتی با کی میری.》 رژ گفت:《 دختر و پسر که فرق نداره؟》 بلیز گفت:《فقط از بین پسرا!》 همه پسرا تعجب کرده بودن. رژ با بیخیالی گفت:《 کافه با سیلور...》 این رو که گفت بلیز یه دونه محکم به کمرش زد . رژ هم با لبخند گفت:《خودت گفتی از بین پسرا! به من چه!》 سیلور خندید. رژ ادامه داد:《خب کافه با سیلور، سینما با سونیک! و پارتی هم با ناکلز.》 میدونستم سونیک رو واسه درآوردن حرص من گفته بود اما من همون جوری بیخیال نگاش کردم. و زیر لب گفتم:《من خودم اینکاره ام...》 اونم لبخند زد.
چرخید و شد من از سونیک. وای خداااا الان چی بهش بگممممم! سونیک گفت:《اگه از جرئت خسته شدید حقیقت انتخاب کنم.》 سیلور گفت:《نه داداش بگو خودت دیگه جرئت نداری!》 سونیک گفت:《به خاطر دل سیلور جرئت!》 این پسر چقدر خوب بودددددد. باباااا یکی نیست حال منو بفهمهههههه. چرا اینقدر جذابههههه چرا اینقدر کیوتهههه. خدایاااااا. تیکال گفت:《خانم نمیخوای جرئتو بگی؟》 منم فکر کردم و گفتم:《چیزی به ذهنم نمیرسه.》 تیلز گفت:《بهش بگو برگرده گرین هیل.》 سونیک با اعتراض گفت:《تیلز تو دیگه چرا؟!》و بعد خندیدن. اما من کاملا فکر کردم و گفتم:《 از این به بعد تو این شرکت کار کن!》 همه تعجب کردن. سونیک هم جدی پرسید:《تو این شرکت کار کنم یعنی چی؟》 گفتم :《یعنی بعد از دانشگاه عین ما میای اینجا و کارمیکنی، میتونیم نقشه های گرین هیلز رو همپیش ببریم بعد از ظهر هم تمرین کنیم.》 تیلز گفت:《راست میگه ها! میتونی اینجا پیش ما کار کنی》 سونیک هم گفت:《من که مشکلی ندارم...ولی اولین جرئت درست و حسابی بود.》 ماریا خیلی آروم در گوشم گفت:《فکر نکنم شدو با این یکی کنار بیاد...》 چیزی نگفتم.
دیگه همه خسته شده بودیم. بساط رو جمع کردیم و هرکدوم راهی خونه هامون شدیم. نمیتونم تا فردا صبر کنم که دوباره ببینمش.
از زبون سونیک:
به تیلز گفتم:《میای بریم خونه من؟》 تیلز گفت :《واسه چی؟》 گفتم:《پروژه کدنویسی مسخره رو انجام بدیم. فردا کلاس داریم.》 تیلز که انگار تازه یادش اومده بود گفت:《اره راست میگی باشه بریم.》 سوار ماشین شدیم،
تیلز یهو پرسید:《ولی وقتی امی بقلت کرده بود خیلی سرخ شده بود.》 گفتم:《آره...خیلی داغ بود...ولی که چی؟》 ادامه داد:《فکر نمیکنی یه احساس هایی بهت داره؟ چرا تو جرئت و حقیقت هایی که گفتن همش مربوط به تو بود؟》 گفتم:《ولی حقیقت که در مورد من نبود》 تیلز گفت:《نبود ولی پرسیدن رو کی کراش داری و اون رد کرد بعدش بهش گفتن تورو بغل کنه، به نظرت عجیب نیست؟》 من که واقعا برام مهم شده بود پرسیدم:《یعنی تو داری میگی که اینا همش دلیل داشته؟》 تیلز گفت:《 حتی وقتی اهنگ باید میخوندین senorita رو انتخاب کردن. ندیدی امی با چه حسی میخوند، هیچ موقع اینقدر واقعی نمیخوند انگار اون اهنگ رو برای تو میخوند...》 گفتم:《ولی دوست دارم به چشم یه اتفاق بهش نگاه کنم》 تیلز هم شونه بالا انداخت گفت:《نمیدونم ولی این بالاتر از اتفاقه، فکر کنم ازت خوشش میاد...》 سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:《نه باباااا، امی از من خوشش بیاد؟ چرت میگی؟》 تیلز تعجب زده گفت:《اوه حالاااا انگار چی گفتم...چته؟》 یعنی امی واقعا منو دوست داشت؟ چرا هرثانیه یه راز جدید میاد جلوی پام که باید رمزگشایی کنم؟ تیلز گفت:《داداش کجایی چراغ سبز شد برو!》 اصلا حواسم نبود. پرسید:《حالا مشکلش چیه که ازت خوشش اومده باشه؟ بعدشم، اینا فقط حدسه. ممکنه کاملا اشتباه باشه》 جواب ندادم، جوابی نداشتم که بدم..... تصور من از عشق چی بود؟
ادامه در پارت ششم......