داستان جنگ سرنوشت پارت ۹👑

سلام به عزیزانم🪄💎

امیدوارم عالی باشید💙

پارت جدید آوردم براتون، سونیک رو از گروه بیرون کردن؟🤔

ممنون میشم با نظرات و لایک هاتون بهم انرژی بدید✨️🩵

برید ادامه...

از زبون امی:

وارد خونه تیلز که شدیم همه ریختن روی سرم. بلیز، کریم، رژ، تیکال و هم چنین ماریا.... کریم با ذوق و گریه گفت:《دخترررر خیلی نگرانت بودیممممم.....نمیدونی نبودی چه اتفاقایی افتاد کهههه...》 سونیک با پوزخند گفت:《بله میخواستید منو تیکه تیکه کنید دیگه....》 بلیز اخمی کرد و گفت:《این در صورتی بود که امی رو برنمیگردوندی!》 سونیک تعجب کرد. گفت:《وایسا ببینم‌چی شد؟》 کریم و تیلز باهم‌گفتن:《ما وقت نکردیم ماجرا رو براشون بگیم!》 بعد به هم نگاه کردن و خندیدن. رژ گفت:《چیه، چه ماجرایی؟ این که این احمق چقدر اذیتت کرده!؟》 تیکال و ماریا هم تایید کردن. سیلور گفت:《خب فکر نمیکنم الان جات اینجا باشه سونیک!》 سونیک همون جوری وایستاده بود و نگاه میکرد. سرش رو برگردوند سمت من. چشم تو چشم شدیم و بعد پق زدیم زیر خنده. همه تعجب کرده بودن... تیکال گفت:《ببینم امی....خیلی با این اقا بهت خوش گذشته که اینجوری زدی زیر خنده ؟ما داشتیم از نگرانی میمردیم!》 خندم که قطع شد گفتم:《نههه...خوش گذشتن چیه...چی میگید بابا...آخه سونیک چرا....》بعد دوباره دوتامون زدیم زیر خنده، انگار تمومی نداشت. بالاخره سونیک جدی شد و من هم همین طور. گفتم:《ببین با عقل خودتون چرا ایشون باید منو بدزده؟》 ناکلز پوزخندی زد و گفت:《کارای بد بد باهات بکنه؟》 سونیک کاملا جا خورد. فوری گفتم:《چرا چرت میگی! بچه ها شدو من رو برد...شدو...و اسکروچ...بردنم گرین هیل پایگاه اگمن، این بنده خدایی که شماهم هی دارین بهش تهمت میزنین که اگه یک بار دیگه این کارو بکنین تیکه تیکه تون میکنم {نگاه های چپ چپ} فقط اومده بود منو نجات بده، همین کار رو هم کرد....》 سکوت شد. سونیک پوزخند زد و گفت:《خانم رژ، من احمقم دیگه نه؟》 رژ که کم نمی آورد گفت:《از کجا معلوم تهدیدش نکرده باشی که اینارو بگه؟》 با دست زدم تو سر خودم. سونیک هم آهی کشید. کریم‌گفت:《رژ اینقدر جوگیر نباش بابا، سونیک واقعا تقصیری نداشته...شدو دروغ گفت...و الان سوال اصلی اینه که چرا شدو باید دروغ بگه؟》 من و سونیک نگاهی به هم کردیم. ماریا گفت:《باورم نمیشه...من اون همه با شدو حرف زده بودم...چرا این کار رو کرده؟ شاید دروغ نگفته...》 تیلز گفت:《بیخیال ماریا همین الان هم ثابت شده که سونیک کاری نکرده بود. تازه ریموند، هم شدو رو دیده!》 ریموند کی بود دیگه؟! سونیک گفت:《عه جدی؟! خودش گفت؟》 تیلز هم با تمسخر گفت:《آره بابا! نمیدونی چقدر نگرانت بود!》 سونیک لبخند کوچیکی زد. ماریا ناراحت بود. بلیز گفت:《ولی سوال خوبیه...چرا شدو این کار رو کرده؟ ماریا توضیحی نداری؟》 ماریا سرش رو تکون داد و بعد گفت:《 نمیدونم! اون همیشه کمکمون کرده بود و حالا....دزدیدن امی....واقعا نمیدونم!》 سونیک خیلی آروم گفت:《 به خاطر منه...》 همه با تعجب نگاهش کردن. ماریا گفت:《یعنی چی به خاطر توعه؟》 سونیک زل زده بود به زمین و گفت:《هنوز معتقده من یه حقه بازم و همین طور خطرناک...اگمن یه سری چرت و پرت بهش گفته و اون هم باور کرده....》 پریدم وسط حرفش و گفتم:《 شستشوی مغزی》 همون طور که سرش پایین بود گفت:《آره تقریبا میشه گفت...》 ماریا با تعجب گفت:《من نمیفهمم...اگه به خاطر توعم باشه نباید امی رو میدزدید، باید میزد دهن تو رو سرویس میکرد نه اینکه امی رو ببره.》 با این حرفش همه نگاش کردن و سونیک هم پوزخند زد. گفت:《این کاری که کرد از سرویس کردن دهنم بدتر بود...》 اینبار رژ گفت:《 وا چرا؟ امی رو برده به تو چه ربطی داره؟》 منم متوجه نمیشدم. تیلز و ناکلز و سونیک نگاهی بهم کردن. و بعد سونیک گفت:《بیخیال شید...الان تنها چیزی که مهمه.....ای واییییی تیلزززز کتاببببب! کتاببببب...باید برم بیارمشششش》 اما تا خواست بره تیلز دستش رو گرفت و گفت:《نترس کتاب پیش ماعه》 سونیک با تعجب گفت:《چی؟ کتاب دست تو چی کار میکنه؟》 تیلز گفت:《از طرف شدو پیام اومده بود که کتاب از تو دور نگه دارم، منم احساس خطر کردم با کریم رفتیم و ورش داشتیم.》 بعد هم دست سونیک رو ول کرد و رفت و کتاب رو آورد و بهش داد. ماریا از جاش بلند شد و گفت:《من باید برم دنبال شدو!》 فوری گفتم:《 چی داری میگی؟!》 ماریا هم خیلی جدی گفت:《 باید برم و بهش بگم!》 سونیک گفت:《 نمیتونی پاشی بری  اونجا! خیلی خطرناکهههه!》 ماریا با همون لحن قبلی گفت:《 مطمئنم شدو به من آسیبی نمیرسونه!》 با طعنه گفتم:《 منم همین فکر رو میکردم!》 سونیک ادامه داد:《 اگه اگمن تو رو بگیره میتونه به عنوان یه تهدید در مقابل شدو ازت استفاده کنه! بعد اون موقع دیگه شدو واقعا مجبور میشه باهاش همکاری کنه....نمیتونی بری》 ماریا به سمت سونیک رفت و زل زد تو چشماش و گفت:《 برام مهم نیست! من میرم دنبالش، باید پیداش کنمممم شاید بهم نیاز داشته باشه، و توهم فکر نکن خیلی آدم خاصی هستی که به من دستور بدی!》 سونیک جا خورد، توقع این حرفو نداشت. با دلخوری گفت:《 اولا من بهت دستور ندادم، دوما با این کارت ممکنه گند بزنی به همه چی!》 ماریا تقریبا با داد گفت:《دوباره میگم برام مهم نیستتتتت! اگه شدو بهم نیاز داشته باشهههه و من اینجا نشسته باشم چی؟ شاید بتونم برش گردونمممم! چرا نمیفهمی؟》 سیلور خواست حرف بزنه که سونیک فوری گفت:《 دقیقا چجوری میخوای بری؟ میدونی تا گرین هیل چقدر راهه؟》 ماریا گفت:《با قدرت تلپورت》 تیلز گفت:《ولی ماریا، مگه تو استفاده ازش رو یاد گرفتی؟》 ماریا سری به نشونه مثبت تکون داد. و به سونیک نگاه کرد. سونیک هم با بی میلی گفت:《به من هیچ ربطی نداره! هرکاری میخوای بکنی بکن، من مسئولیتش رو قبول نمیکنم! میخوای بری برو جلوت رو نمیگیرم شاید تونستی شدو رو سر عقل بیاری، موفق باشی!》 به همین راحتی کوتاه اومد؟ هرچند اگه با من هم اونطوری صحبت میشد کوتاه میومدم. سونیک وظیفه ای در مقابل ما نداشت...نمیدونم توقع بچه ها ازش چی بود. 

ماریا از سونیک فاصله گرفت و گفت :《 شدو رو تنها نمیزارم! حالا چجوری تلپورت کنم؟》 سونیک گفت:《مگه بهت یاد ندادمممم؟!》 ماریا من و من کنان گفت:《یادم ....چیزه...نیست...》 سونیک آهی کشید و گفت:《 اول از همه تمرکز کن و بعد به جایی که میخوای بری فکر کن، پایگاه اگمن. حالا سعی کن یه پورتال باز کنی.》 ماریا کارایی که سونیک گفت رو انجام داد و تونست یه پورتال باز کنه. واقعا داشت میرفت؟ گفتم:《 ماریا مطمئنی؟ اونجا خطرناک تر از این حرفاس...》 با لبخند گفت:《آره مطمئنم، شدو ازم مراقبت میکنه...》 بلیز و رژ باهم گفتن:《مراقب باش..》 تیکال و کریم هم بقلش کردن و بعد ماریا رفت. 

 

از زبون سونیک:
باورم نمیشد یه نفر بخواد بره پایگاه اگمن...فکر کنم ماریا خیلی شدو رو دوست داره که حاضر شد همچین کاری بکنه...امیدوارم شدو بلایی سرش نیاره....وقتی ماریا رفت همه رو صندلی ها ولو شدیم. فقط من سر پا بودم. سکوت خیلی بدی حاکم بود که سیلور گفت:《پس تو الان لیدر گروهی؟》 با تعجب نگاش کردم و گفتم:《 چی من لیدرم؟ نه کی گفته؟》 تیکال با طعنه گفت:《 همین الان اجازه ماریا رو صادر کردی!》 وایسا یعنی الان من مقصر شدم؟! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:《 من کی اجازه صادر کردم؟ اون خودش میخواست بره من چی کار میتونستم بکنم؟ 》 رژ گفت:《 جلوش رو میگرفتی!》 با عصبانیت گفتم:《شما همتون نشستید یه جا و هیچی نمیگفتید بهش! بعد من...》 امی پرید وسط حرفم و گفت:《دیگه چجوری باید منصرفش میکرد؟》 سیلور گفت:《 بابا یه چی گفتم، نیمخواستم دعوا شه که...》 ناکلز گفت:《اون خواست بره نمیشد جلوش رو گرفت...به نظرم ما باید روی کار خودمون تمرکز کنیم...تمرین کنیم!》 تیلز هم گفت:《 چه عجب ناکلز یه چیز درست گفت!》 و بعد ناکلز به بازوش زد و با دلخوری گفت:《تیلز تو دیگه چرا؟》 تیلز هم خندید، خنده تیلز باعث شد کریم هم لبخند بزنه. بعضی اوقات فکر میکنم چی میشد اگه توی دنیا برای ۱ ساعت همه آدما محو میشدن و فقط خودم تنها بودم؟ بدون اینکه بخوام به کسی جواب پس بدم یا سرزنش شم....
 

از زبون امی:
رژ گفت:《سونیک، تو میتونی بری و بهشون سر بزنی؟ 》 نگاهش کردم. دوباره همه ساکت شدن. سونیک گفت:《آره....اگه برنگردن...》 همه تایید کردن. چیز عجیبی داخل چهره اش بود... بلیز گفت:《 بچه ها، میدونستید ما فردا دانشگاه داریم و الان ساعت ۲ نصفه شبه؟》 ناکلز گفت:《خوبیش اینه که فردا کلاسامون بیخودن!》 کریم گفت:《 راستیییی فردا اولین جلسه تئاترههه!》 تیکال گفت:《بله بله، مشخصا شما باید ذوق داشته باشی!》 رژ هم با شیطنت گفت:《بیشترین ذوق رو که امی باید داشته باشه!》 نگاهی به من کرد. سرم رو پایین انداختم، نمیخواستم گونه های قرمزم دیده بشن...تا میخواستم با سونیک راحت بشم باز با شوخی هاشون معذبم میکردن...نگاهم به سونیک افتاد، لبخند زده بود. یعنی فهمیده بود؟
 

همه داخل خونه تیلز خوابیدیم. ما دخترا داخل اتاق بزرگ با شش تا تخت خوابیده بودیم. جای ماریا خالی. امیدوارم حالش خوب باشه... خیلی ناراحت بودم که نمیتونستم فعلا کاری برای اون و شدو انجام بدم... کریم گفت:《خب پایگاه اگمن چه شکلی بود؟》 آروم گفتم:《 خیلی بزرگگگگ! تازه من فقط یه قسمت کوچیک رو دیدم.》 بلیز‌پرسید:《اذیتت کردن؟》 جواب دادم:《نه بابا اذیت چیه، کلا یه روز هم اونجا نبودم...تازه سونیک هم بود...》 و دوباره سوتی! خدایا من چه کنم....
تیکال ریز ریز خندید و گفت:《آهااا پس بگوووو با سونیک حال کردی نه؟ چی کارا کردید شیطون بلا؟》 رژ گفت:《سواله میپرسی مشخصه چی کار کردن دیگه!》 گفتم:《هیچی واقعا کار خاصی نکردیم، با دست و پای بسته چی کار میتونستیم بکنیم؟ بعدم داریم در مورد سونیک حرف میزنیماااا》 تیکال گفت:《سونیک بچه مثبت! خدایا هرکی جای اون بود... 》 بلیز پرید تو حرف تیکال و گفت:《حالا نیاز نیست کامل توضیح بدی، یعنی هیچ کاری نکردین؟》 با بی حوصلگی گفتم:《دارم میگم توی یه اتاق با دست و پای بسته بودیم، چی میگید برای خودتون؟》  کریم گفت:《 وای فردا کلاس تئاتر! عالی میشه... تازه جرئت حقیقت هم هست....اون موقع معلوم میشه.》 گفتم:《حالا بگیرید بخوابید تا فردا، من ک دارم از خستگی میمیرم. شماها بیکار بودید....》 شب بخیر گفتیم و خوابیدیم.
 

 

ادامه در قسمت دهم....