داستان جنگ سرنوشت پارت ۱۰👑

سلام به همه شما قشنگا💙
حالتون خوبه؟✨️
بابت این وقفه بسیار زیاد عذر میخوام. دوتا دلیل داشت. هم مدرسه و هم اینکه تو بلاگیکس حمایتا اصلا خوب نیست! اصلا حمایتی نمیشه😞💔
به هرحال امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید و نظر بدید✨️💎
برید ادامه...💫
فردا از زبون امی:
ساعت ۱۰:۳۰ کلاس الگوریتم شروع میشد. من ۷:۳۰بیدار شدم. بچه ها هنوز خواب بودن. از اتاق بیرون رفتم. دیدم سونیک دم پنجره اتاق وایستاده و داره پایین رو نگاه میکنه..... دلم میخواست برم پیشش ولی میترسیدم. یه دفعه با صدای آرومی گفت:《 بیدار شدی؟》 از کجا فهمید من اونجا بودم؟ یواش یواش جلو رفتم و گفتم:《آره بیدار شدم...تو از کی بیداری؟》 گفت:《یک ساعت پیش.》 با تعجب گفتم:《یک ساعت پیش؟ واسه چی بیدار شدی؟》 به روی میز اشاره کرد، همون کتاب بود. گفت:《 داشتم دنبال قدرت تو میگشتم...چکشت...هیچی در مورد اون چکش نوشته نشده، غیب شدن بود ولی چکش نه... 》 گفتم:《یعنی نمیتونم ازش استفاده کنم؟》 سر تکون داد و گفت:《معلومه که میتونی استفاده کنی....ولی خب...شاید کارت از بقیه سخت تر باشه.》 منم به پنجره زل زده بودم. طلوع خورشید... قشنگ بود. سونیک گفت:《تئاتر امروز...قراره داخلش چی کار کنیم؟》 داشت به تئاتر فکر میکرد؟ مهم بود؟ گفتم:《هیچی احتمالا تست میگیره ببینه هرکس در چه حده.... شاید یکم هم تمرین رقص کنیم....همین.》 گفت:《قبلا شرکت کردی؟》 گفتم:《آره سال قبل...من و شدو برای نمایش آخر سال انتخاب شدیم...قشنگ بود..》 سونیک برای اولین بار از اون موقع نگاهم کرد و گفت:《 پس کارت خیلی خوبه نه؟》 گفتم:《نه اونقدر ها هم تعریف نداره...》 با لبخند گفت:《پس چجوری واسه نمایش انتخاب شدی؟》 گفتم:《شاید شانسی...》 سرش رو برگردوند. با لبخند گفت:《 میدونی وقتی دروغ میگی من میفهمم؟》 یعنی چی؟ تا الان خیلی چیزا رو ازش مخفی کرده بودم....یعنی حس من رو فهمیده؟ گفتم:《خب منم میتونم بفهمم کی بهم دروغ میگی.》 زرنگ تر از این حرفا بود. با همون لبخند شیرین گفت:《ولی من تاحالا بهت دروغ نگفتم که بخوای بفهمی.》 سرخ شدم. راست میگفت... سرم رو برگردوندم و به آسمون که از پنجره مشخص بود زل زدم. انگار ول کن نبود. گفت:《 امسال به نظرت با کی انتخاب میشی برای نمایش؟》 گفتم:《از کجا میدونی اصلا من انتخاب شم؟》 نگاهم کرد. گفت:《خودتو به اون راه نزن! مشخصه کارت حرف نداره. حالا بگو به نظرت با کی انتخاب میشی؟ کی مهارتش خوبه؟》 گفتم:《 نمیدونم》 چرخید. به پنجره تکیه داد و گفت:《دوست داری با کی باشی؟》 وای بیخیال...چرا داری اینکارو باهام میکنی؟ میدونی که من نمیتونم بهت بگم... من و من کنان گفتم:《نمیدونم.....فرق....فرق.....نداره....》 دوباره لبخند زد. گفت:《همین الان بهت گفتم وقتی دروغ میگی میفهم...》 همچنان سرم پایین بود... جدی شد و گفت:《اگه دلت نمیخواد بگی عیب نداره...فقط میخواستم حرف بزنیم همین.》 فکر کردم ناراحتش کردم. گفتم:《نه....فقط...چیزه...ناراحت که نشدی؟》 واییییی. با اون لبخندتتتت. گفت:《چرا باید ازت ناراحت شم؟ طبیعیه که نخوای یه سری چیزا رو به من بگی.》 چند لحظه ای سکوت شد....پرسیدم:《چندبار تاحالا اگمن گرفته ات؟》 با حالت متفکرانه ای گفت:《فکر کنم چهار یا پنج بار...》 گفتم:《هردفعه در رفتی؟》 سر تکون داد که یعنی آره. سوال بیخودی بود، فقط حرف دیگه به ذهنم نمیرسید. یه دفعه از دهنم پرید:《تو دوست داری تو تئاتر با کی اجرا کنی؟》 نگاهم کرد. با خنده گفت:《من اصلا تا حالا تئاتر اجرا نکردم....مطمئن باش من انتخاب نمیشم که بخوام به اونجا فکر کنم.》 خیلی خشن و جدی به نظر میرسیدم. نمیدونم چرا. عصبانی بودم شاید دلم میخواست اسم خودم رو از زبونش بشنوم. دوباره پرسیدم:《حالا به فرض انتخاب شدی دوست داری با گروه شی؟》 نه، زرنگ تر از این حرفا بود...به همین راحتی ها نمیشد حرف ازش کشید.... گفت:《چرا اینقدر برات مهمه؟》 سرم رو برگردوندم و گفتم:《مگه توهم از من این سوالو نکردی؟》 اومد نزدیک. گفت:《اره ولی تو جواب ندادی، شاید منم نخوام جواب بدم》 یک لحظه خشکم زد. من به این دلیل جواب ندادم که قرار بود اسم خودش رو بگم. ممکن بود اون هم به همین دلیل جواب نداده باشه؟ یعنی میشد؟ میتونستم تپش قلبم رو حس کنم. خون داخل بدنم جریان پیدا کرده بود، همون حرارت همیشگی که کنارش داشتم دوباره به وجود اومد....با شیطنت گفتم:《 تو جرئت حقیقت امروز معلوم میشه!》 اونم که از هر حرف من بر علیه خودم استفاده میکنه گفت:《من که بی صبرانه منتظرم جواب شمارو بشنوم!》 سرخ شدم. به اینجاش فکر نکرده بودم. برای اینکه متوجه صورت عین لبوی من نشه به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:《قهوه میخوری؟》 گفت:《آه...آره...ممنون میشم...》 قهوه درست کردم... تا اون موقع سونیک روی مبل نشست و دوباره شروع کرد به خوندن کتاب، هر از گاهی هم چیزی مینوشت..... با خنده گفتم:《هنوز اون کتابو تموم نکردی؟》 این رو که گفتم حواسم پرت شد... فنجون قهوه از دستم افتاد....فنجون مورد علاقه تیلز....داشت میشکست...قطعا تیلز نصفم میکرد...یک دفعه دیدم دستی فنجون رو گرفت. سونیک بود. با سرعتی که داشت تونست فنجون رو بگیره و مانع ایجاد یک فاجعه بشه. فنجون رو سر جاش داخل کابینت گذاشت و با خنده گفت:《 به جای اینکه حواست به من باشه مراقب باش فنجون رو نندازی.》 هرکس دیگه اینو بهم گفته بود بهش چشم غره میرفتم اما در جواب سونیک با خنده گفتم:《حواسم بود، از قصد انداختمش ببینم میتونی بگیریش یا نه!》 اونم با خنده گفت:《صد در صد درست میگی! با فنجون مورد علاقه تیلز هم میخواستی منو امتحان کنی!》 و بعد پشت میز نشست. این بار مراقب بودم. قهوه رو داخل دو تا فنجون ریختم و روی میز گذاشتم. خودم هم نشستم. سونیک با لبخند مهربانانه ای گفت:《اومم...فکر کنم علاوه بر تئاتر توی قهوه درست کردن هم مهارت داریا! عجب عطری داره...》 چیزی نگفتم فقط ریز ریز خندیدم. لپ تاپش رو روشن کرد در واقع لپتاپ تیلز رو و شروع کرد به کار انجام دادن. منم محوش بودم و خیلی ضایع بهش زل زده بودم.... یک دفعه متوجه من شد و با تعجب گفت:《 حالت خوبه؟》 به خودم اومدم و گفتم:《آره آره خوبم...راستی ساعت۸:۳۰ عه من برم بقیه رو بیدار کنم...》 خواستم بلند شم که دستم و گرفت و نذاشت برم. همون طور که به لپ تاپ خیره شده بود گفت:《اگه دوست داری فحش بخوری برو بیدارشون کن...اینا تا ۹:۳۰نشه بیدار نمیشن. خود دانی.》 بعد دستم رو ول کرد. همش دو روز بود که اینجا بود چجوری بچه هارو اینقدر دقیق میشناخت؟ راست میگفت اگه زودتر بیدارشون میکردم قطعا عصبانی میشدن. برگشتم و پشت میز نشستم. حوصله ام سر رفته بود. گفتم:《چیزه...میگم...به نظرت اگه با صدای کم اهنگ گوش بدیم بیدار میشم؟》 نگاهی بهم کرد و با علامت سر گفت نه. پرسید:《 چه اهنگی؟》 کمی مکث کردم و بعد گفتم:《 middle of the night رو داری؟》 گفت:《از Elley Duhe؟》 سر تکون دادم که آره. بعد گفت:《 فکر نکنم تیلز داشته باشه، ولی داخل گوشیم دارمش...》 بعد گوشیش رو درآورد. چند لحظه بعد میدل اف د نایت رو پلی کرد. و گذاشت روی میز. به طور ناخودآگاه شروع کردم خوندن باهاش...خیلی اهنگ قشنگی بود. میدیدم که سونیک هم زیرلب میخوند. دل به دریا زدم و گفتم:《اولین اهنگی که باهم گوش دادیم....!》 لبخند زد و نگاهم کرد. معنی نگاهش رو نفهمیدم....
تو همین فکر ها بودم که دیدم تیلز و کریم از راهرو بیرون اومدن و وارد آشپرخونه شدن. مارو که دیدن جا خوردن. من و سونیک خنده مون گرفته بود اما جلوی خودمون رو گرفتیم. تیلز گفت:《ماشالله انگار قبل ما اینجا رو رزرو کردن!》 سونیک هم خندید و گفت:《نگران نباشید تا دو ساعت دیگه کارمون تموم میشه میریم!》 تیلز با لبخند گفت:《اوههه داداش! خسته نشی یه وقت؟ میبینم ک بساط قهوه هم راه انداختین و...لپ تاپ دزدی هم میکنی نه؟》 سونیک هم با شیطنت گفت:《 راست میگی دیگه، لپتاپ دزدیدم....پس به نظرم بهتره ادامه پروژه رو خود صاحب لپتاپ انجام بده.》 تیلز هم فوری گفت:《نه بابا نه...این حرفا چیه، دزدی کدومه! اصلا لپتاپ قابل شما رو نداره که...》 من و کریم تمام این مدت به هم نگاه میکردیم و زیر لب میخندیدیم. بالاخره سونیک گفت:《مزه نریز، بیا بشین کارتو بکن!》 به این ترتیب تیلز و کریم هم اومدن نشستن و صبحونه خوردن. ساعت ۹ و ربع بود. دیگه کم کم بچه ها بیدار شدن. هیچ کدومشون نفهمیدن این دو ساعت چقدر برای من لذت بخش بود...این پسر مال من بود!
۲ ساعت بعد:
بالاخره کلاس الگوریتم تموم شد... حالا نوبت تئاتر بود...همونی که براش هیجان داشتم! بلیز گفت:《به نظرت سونیک و تو همگروه میشید؟》 شونه بالا انداختم. رژ گفت:《الان مثلا داری میگی برات مهم نیست نه؟》 کریم هم از فرصت استفاده کرد و گفت:《معلومه براش مهم نیستی، وای صبح که ندیدید چجوری نشسته بودن اهنگ گوش میدادن که!》 به بازوش زدم و با خنده گفتم:《خب من از کجا بدونم با کی همگروه میشه؟ اونجوری که خودش میگه اصلا مهارتی نداره...》 تیکال گفت:《خب خوبه دیگه همیشه یه ضعیف و یه قوی باهم میفتن!》خندیدم. گفتم:《خیلی پیگیر هستینا!》 پسرا اون طرف راه میرفتن... اونا هم میخندیدن. دوست داشتم بدونم در مورد چی حرف میزنن. ولی حدس میزدم دارن سر به سر تیلز و سیلور میزارن. سونیک که تو دست انداختن حرف نداشت کاری کرده بود که تیلز قرمز شده بود. به کریم گفتم:《عشقتو ببین سرخ شده...فکر کنم در مورد تو دارن حرف میزنن!》 کریم زیر چشم بهشون نگاه کرد و گفت:《از اثرات وجود سونیک خان شماست!》 بالاخره به سالن نمایش رسیدیم. وارد شدیم. سالن خیلی بزرگی بود. این سالن مخصوص تمرین رقص و نمایش بود. یک اتاق دیگه هم داشت برای تمرین صدا. از در که وارد میشدی رو به رو یک سن بزرگ وجود داشت. اقای راسل مربی مون اونجا وایمیستاد و حرف میزد. صندلی هایی دور تا دور سالن چیده شده بود. رفتیم و نشستیم. راسل اومد و شروع کرد به حرف زدن:《خب خب! داشنجو های عزیز سلام. امیدوارم حال همتون خوب باشه، خیلی خوشحالم که کلاس تئاتر رو به عنوان کلاس اختیاری تون انتخاب کردین. من راسل مربی شما هستم. حالا که اینجایید بهتره توضیحاتی درباره کلاس بهتون بدم. همون طور که میدونید داخل این کلاس شماها یاد میگیرید که چجوری یک نمایش بنویسید، تمرین کنید و در نهایت هم اجرا کنید. آخر سال در مراسم اختتامیه یک نمایش برگزار میشه. داخل این نمایش مثل سال گذشته دو نفر از بهترین بازیگر ها انتخاب میشن و اجرا میکنن. برای همین تمام تلاشتون رو بکنید تا بهترین خودتون باشید و شانس اجرای آخر سال رو پیدا کنید و اما امروز، خیلی خب... ۴۰ نفر ثبت نام کردن عالیه! تقسیم میشید به ۲۰ تا گروه ۲ نفره. ممکنه هر جلسه گروه بندی ها تغییر کنه ممکن هم هست همون باقی بمونه، بستگی به عملکردتون داره. اگه بتونید خوب پیشرفت و کار کنید گروهتون همون میمونه اما اگه نه متاسفانه مجبور میشم عوض کنم! فکر کنم بدونید که تئاتر برای من خیلی جدی هست و به شوخی نگیرید. خیلی خب. حالا امروز قراره چی کار کنیم. امروز از همه تست گرفته میشه تا سطح ها مشخص بشه. بعضی ها سال قبل هم داخل همین کلاس بودن و خوشحالم که دوباره میبینمتون اما باید از همه امتحان بگیرم تا مطمئن شم. امروز میتونید همگروهیتون رو که باهاش تعیین سطح میشید رو انتخاب کنید. اگه کسی هم گروه نداشت خودم انتخاب میکنم. خیلی خب از رو لیست میخونم. آقای تیلز...》 تیلز بلند شد و رفت جلو. راسل گفت:《خیلی خب داوطلب؟》 کریم با اسرار من دستش رو بالا برد. رفتن روی سن. آهنگ پخش شد و شروع کردن به رقص. کارشون عالی بود... خیلی خوب از پسش براومدن یکی دوبار از ریتم خارج شدن ولی سریع به اهنگ برگشتن. راسل داخل دفترش چیزی نوشت و بعد نفر بعدی رو صدا زد. برای سیلور بلیز داوطلب شد . نوبت به ناکلز رسید. رژ و تیکال به هم نگاه کردن. اما رژ چیزی نگفت برای همین تیکال دستش رو بالا برد. نمیدونم رژ خوشحال بود؟ وقتی تیکال رفت ازش پرسیدم:《ببینم خوشحالی؟》 با لبخند گفت:《آره، اون دوتا بیشتر به هم میان تا من و ناکلز....》 باورم نمیشد. فکر نمیکردم رژ حاضر باشه از ناکلز به خاطر تیکال بگذره...همیشه عادت داشت سر چیزی که میخواست بجنگه اما اینبار کنار کشیده بود....انگار ذهنم رو خوند و گفت:《 تیکال بیشتر از من دوستش داره...میتونم حسش کنم.》 دست انداختم دور گردنش و گفتم:《مطمئنی تو رژ هستی؟》 خندید و آروم گفت:《آره》 بالاخره تیکال و ناکلز هم تموم شدن. چند نفر دیگه بودن.استفان و امیلی ، رابرت و رژ ، جک و مایا و.... تا اینکه اسم آخرین پسر داخل لیست اسم سونیک بود. راسل گفت:《آقای سونیک.》 سونیک جلو رفت و منتظر موند. فکر کنم ۱۰ تا داوطلب بودن. من دستم پایین بود. اما کریم به زور دستم رو بالا آورد. بیشترین تعداد داوطلب رو سونیک داشت. پوزخند زد. دستش رو داخل موهاش برد. نمیدونم از قصد این کار رو کرد یا نه ولی ۶ نفر دیگه هم بعد این کارش داوطلب شدن. راسل گفت:《 چرا کسایی که امتحان دادن دوباره دست بلند کردن؟ دستاتون رو بندازین فقط کسایی که امتحان ندادن داوطلب شن.》 کریم به زور دست من رو بالا برد. مشخص بود سونیک تعجب کرده اما با لبخند جوابم رو داد. راسل گفت:《خیلی خب آقای سونیک و خانم...》که یک دفعه ی دختر پرید وسط حرفش و گفت:《آقای راسل منم امتحان ندادم!》 و دستش رو بالا برد. اون اون دختر.... ساندرا بود؟ باورم نمیشه. سعی کردم فکر بد نکنم. احتمالا اتفاقی دست بالا برده بود دیگه...آره امتحان نداده بود و آخرین نفر هم سونیک بود... اما آخه چرا صبر کرده بود تا با سونیک بره؟ راسل گفت:《بسیار خب از اونجایی که سونیک آخرین نفره فکر کنم باید با دو نفرتون رقص رو انجام بده...ولی مگه کلاس ۴۰ نفر نبود؟ ماریا و شدو غایبن یعنی الان ۳۸ نفر هستیم، پس چرا یک نفر کم اومد؟》 ساندرا گفت:《کریستین هم غایبه.》 راسل سرش رو خاروند گفت:《عه؟ باشه...پس سونیک با هر دو نفر امتحان رو انجام میدی با هرخانمی که کارت بهتر بود گروه میشی و خب خانمی هم که باقی موند با کریسیتن گروه میشه.》 سونیک با نشانه موافقت سر تکون داد. خیلی ناراحت بودم! من نمیخواستم سونیک با کس دیگه ای گروه بشه...شاید ساندرا از قصد خراب میکرد یا نمیدونم هرچی.... به هر حال اول راسل من رو صدا زد تا با سونیک برقصم. سونیک دستش گرمش رو دور کمرم حلقه کرد و دست دیگه اش رو روی شونه ام گذاشت. من هم همین کار رو کردم. اهنگ شروع شد. باید به چشم هم نگاه میکردیم. داخل چشمش غرق شده بودم... فکر کنم دو سه باری پاش رو لگد کردم اما چیزی نگفت. کارش بهتر از چیزی بود که میگفت...خیلی خوب می رقصید حتی یک حرکت رو هم اشتباه انجام نداد... برخلاف من. نمیدونم چم شده بود داشتم خراب میکردم... قرمز شده بودم دستم یخ زده بود....بالاخره اهنگ لعنتی تموم شد و ما از هم جدا شدیم. راسل سری با نشانه تاسف تکون داد و ساندرا رو صدا کرد تا روی سن بیاد. رفتم و روی صندلیم کنار بلیز و کریم نشستم. به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا گریه نکنم. هنوز هم شانس داشتم تا باهاش گروه بشم... اهنگ پلی شد. هر لحظه منتظر بودم تا ساندرا کار اشتباهی انجام بده...اما انگار خبری از اشتباه نبود! دیگه داشتم مطمئن میشدم ساندرا از روی عمد این کار رو کرده که با سونیک همگروه شه. کارشون عالی بود. میتونم بگم بهترین گروهی که اجرا کردن سونیک و ساندرا بودن. در نهایت راسل با تاسف گفت:《خیلی خب...سونیک و ساندرا کارتون عالی بود... فکر کنم شما خانم رز باید با آقای کریستین گروه بشی.》 ساندرا با شادی گفت:《ممنون آقای راسل!》 راسل چیزی نگفت. سونیک هم هیچ واکنشی نشون نداد. مشخص بود نارحت شده. گفت:《آقای راسل نمیشه اجازه بدید من و خانم امی یک بار دیگه اجرا کنیم؟》 راسل هم ناراحت گفت:《متاسفم سونیک، قوانین برای همه یکسان هستن.》 راسل میدونست من بازیگر خوبی بودم...فکر کنم برای همین ناراحت بود که شانسم رو از دست داده بودم...از همه بدتر اینکه باید با کریستین گروه میشدم....بالاخره زنگ خورد و من با سرعت برق به دست شویی رفتم و شروع کردم به گریه....
ادامه در قسمت يازدهم .....