داستان جنگ سرنوشت پارت ۱۱👑

سلام به همه عزیزانم💙
حال دلتون خوبه؟💫
پارت جدید تقدیم بهتون. خواهش میکنم حمایت کنید و با نظرات قشنگتون بهم انرژی بدید. یه نظر وقتی از شما نمیگیره ولی به من کلی انرژی میده✨️💎
امیدوارم لذت ببرید🥰
برید ادامه....
از زبون امی:
زنگ که خورد سریع به دستشویی رفتم...شروع کردم به گریه...نمیدونستم چم شده! ناراحت بودم...تنها امیدم این بود که با سونیک گروه شم...اما نشد! تنها شانسم رو هم از دست دادم...حالا دیگه فقط دوتا دوست عادی باقی میموندیم...از ساندرا نفرت دارم...آخه چرا دقیقا باید با سونیک اجرا کنه! این همه آدم...تازه اون و کریستین همیشه باهم بودن.....کریستین! اصلا یادم نبود...کریستین همون آشغالی بود که سال قبل بهم گیر داده بود و ول نمیکرد...خدایا...نه تنها با سونیک گروه نشدم حالا باید کریستین رو هم تحمل کنم.وای تمرین ها! اصلا حاضر نیستم با اون...نه نه...شاید اگه با راسل حرف بزنم قبول کنه...همین جوری داشتم اشک میریختم. بالاخره متوجه شدم که دیگه اشکی داخل چشمام نمونده. در دستشویی رو باز کردم و بیرون رفتم. صورتم رو شستم. بیرون از دسشتویی دختر ها منتطرم بودن. وقتی رفتم همشون ناراحت بودن. کریم گفت:《امی ما واقعا...》 تا خواست ادامه بده دوباره زدم زیر گریه! و بغلش کردم...کریم هم محکم بغلم کرد. دستی به شونم خورد. بلیز گفت:《دختر...ناراحت نباش...شاید اصلا راسل گروه هارو عوض کنه....من میدونم که ساندرا نمیتونه کاری بکنه....تازه خود سونیک ام از راسل خواست که دوباره امتحان بدید...خودش نشونه خوبیه!》 رژ گفت:《ما کمکت میکنیم نمیزاریم ساندرا موفق بشه...》 سعی کردم گریه نکنم. از بغل کریم جدا شدم. آروم گفتم:《کریستین رو چی کار کنم؟》 تیکال گفت:《وای کریستین! همون عوضی سال پیش نیست که دست از سرت بر نمیداشت؟》 با سر تایید کردم. کریم گفت:《به نظرم تنها راه اینه که از راسل بخوای گروه هارو عوض کنه..مثلا با کریستین بد تمرین کن و بنداز گردن اون...شاید گروهت رو عوض کنه...》 میدونستم میخوان حالم رو بهتر کنن. گفتم:《مرسی بچه ها...ممنون که همیشه هوامو دارین...》 و بعد همو بغل کردیم.
از زبون سونیک:
وقتی راسل اسم من رو گفت ۱۰ نفر داوطلب شدن... دستم رو که داخل موهام کردم ۶ نفر دیگه هم اضافه شدن... ۱۶ تا داوطلب؟ باورم نمیشد. تا اینکه راسل صداش دراومد و بعد دست امی بالا اومد. لبخندی بهش زدم. راسل خواست امی بیاد بالا که یک دفعه یه دختر دیگه هم دستش رو بالا برد و گفت:《منم هنوز اجرا نکردم!》 نمیدونم کی بود. ولی تعجب کردم. بالاخره راسل گفت که باید با هر دو تست بدم و با هرکدوم که بهتر بودم گروه شم. اول امی بود. میتونستم ضربان قلبش رو بشنوم، استرس داشت...چندبار حرکت هارو اشتباه انجام داد و پام رو لگد کرد اما به روی خودم نیاوردم...سعی کردم طوری وانمود کنم که چیزی نشده تا شاید راسل هم متوجه نشه، اما راسل تیز تر از این حرفا بود و تمام اشتباهات رو میدید. دستای امی یخ زده بود و گونه هاش سرخ شده بود....متونستم بفهمم حالش خیلی خوب نیست.... بالاخره اهنگ تموم شد و ما جدا شدیم، راسل با تاسف دختر دیگه رو که ظاهرا اسمش ساندرا بود صدا کرد. باهم اجرا کردیم. خیلی با اعتماد به نفس به چشمام زل زده بود. منم خیلی عادی نگاهش میکردم. هیچ حرکتی رو اشتباه نرفت! مگه میشد؟ همه گروه ها حداقل یکی از حرکت ها رو اشتباه میکردن اما من و ساندرا کاملا همه رو درست انجام دادیم. آخر سر من و ساندرا گروه شدیم، امی و کریستین هم باهم. کریستین رو نمیشناختم فقط دیدم که امی از شنیدن اسمش خیلی ناراحت شد. راستش دلم میخواست با امی گروه بودم....اون دختر قابل اعتماد بود و باهاش آشنا بودم، ولی ساندرا...من حتی نمیدونستم کی هست! دلم نمیخواست باهاش گروه باشم...با امی احساس راحتی بیشتری داشتم شاید به خاطر اینکه بیشتر درکم میکرد. زنگ خورد و امی سریع از کلاس بیرون رفت. میتونستم حس کنم ناراحته. منم ناراحت بودم. خواستم از روی سن پایین برم که ساندرا دستم و گرفت گفت:《سونیک ناراحتی که من باهات همگروه شدم؟》 دستمو از دستش کشیدم، چقدر هم زود پسر خاله میشه! با جدیت گفتم:《نه》گفت:《پس چرا از راسل خواستی امی دوباره امتحان بده؟》نمیخواستم کم بیارم گفتم:《چون میدونم امی بین همه دخترا کارش بهترینه. احتمالا امروز خسته بود که اشتباه کرد.》 ساندرا گفت:《ولی منم میتونم عین اون باشم! ندیدی همه حرکت هارو درست انجام دادم.》 کمی جلو رفتم و با لحن مرموز ولی جدی گفتم:《چرا برات مهمه؟》 هلم داد عقب و با پررویی تمام گفت:《چون دوست داشتم با تو گروه شم!》 نفس عمیقی کشیدم و گفتم:《باشه، خداحافظ خانم ساندرا.》 کیفم رو برداشتم و از سالن بیرون رفتم. دم در تیلز و سیلور و ناکلز منتظرم بودن. تیلز گفت:《چی بهش گفتی؟ 》 گفتم:《هیچی چی باید میگفتم؟》 سیلور گفت:《به نظرم جرئت حقیقت رو حتما امروز بازی کنیم نظرتون؟》 ناکلز گفت:《چیه، که امی اعتراف کنه؟》 سریع گفتم:《من نمیفهمم چرا اینقدر چرت و پرت میگید شماهاااا؟ به چی اعتراف کنه اخه!》 تیلز گفت:《خودتو نزن به اون راه.》 گفتم:《اگه قراره به اون اعتراف کنه ترجیح میدم نگه. الانم میاین بریم شرکت یا نه؟》 ناکلز گفت:《خیلی خب خیلی خب، فقط یه سوال. تو چرا از راسل خواستی با امی باشی؟》 دیگه عصبانی شده بودم. داد زدم:《چون با امی راحت ترم تا یه نفر که نمیشناسممممم》 بعد تیلز دستش رو روی شونم و گذاشت و گفت:《آروم داداش....به نظرم بیخیال شیم دیگه...》 سیلور گفت:《میریم شرکت ؟》 تیلز با اشاره سر گفت آره. سیلور هم ادامه داد:《پس یکی از ماشینا باید برای دخترا بمونه، اونا جدا بیان.》 تیلز گفت:《میخواین با ماشین من بریم، سونیک تو ماشینتو بدی اونا؟》 گفتم:《آره فرقی نداره، پس من برم سوییچ رو بدم بهشون.》
از زبون امی:
زیرچشمی حواسمون به پسرا بود. سونیک خیلی عصبانی بود. نمیدونم در مورد چی حرف میزدن. تیکال گفت:《به نظرت در مورد چی حرف میزنن؟》 کریم گفت:《یا امی یا ساندرا یا تئاتر》 گفتم:《اخه چرا باید عصبانی باشه؟ هرکدوم اینا هم که حرف بزنن دلیلی وجود نداره که سونیک عصبانی شه.》 رژ گفت:《جرئت حقیقت چی؟》 و لبخند موذیانه ای زد. نگاهش کردم. ابروم رو دادم بالا و پرسیدم:《یعنی چی؟》 بلیز گفت:《لابد اینکه تو اعتراف کنی.》رژ یه دفعه گفت:《امی خانم عشقت داره میاد!》 تا سرم رو برگردوندم دیدم سونیک پشت سرمه. طبیعی بود که دوباره تپش قلب گرفتم؟ سونیک با حالتی خیلی عادی و خشک گفت:《ما داریم با ماشین تیلز میریم شرکت》 بعد سوییچ ماشینش رو از جیبش در آورد و داد به من و گفت:《شماهم با همین بیاید دیگه نمیخواد تاکسی بگیرید.》 و رفت. چرا اینقدر سرد و خشک برخورد کرد؟ کریم گفت:《فکر کنم ناراحته ها....》 با خودم فکر کردم بعدا باهاش حرف میزنم. یه دفعه یادم اومد سوییچ یه بی ام دبلیو دستمه. گفتم :《خب دوستان کی رانندگی میکنه؟》 رژ گفت:《 چه کسی غیر از من برای روندن یه بی ام دبلیو جیگر مناسبه؟》 بلیز هم با طعنه گفت:《مشخصه من!》 رژ گفت:《تو برو ماشین دوس پسرتو برون. خودم میشینیم پشت این خوشگله.》 من و تیکال و کریم زیر لب میخندیدم. سوار ماشین شدیم. رژ پشت فرمون من جلو، تیکال و بلیز و کریم هم عقب. رژ گفت:《الان حال میده با این بریم دور دور. نمیخوام بریم شرکت》 تیکال گفت:《پرو بازی درنیار دیگه تا شرکت هم ۱ ساعت راهه، همچین نزدیک نیست. بریم دور دور ۲ ساعت دیگه میرسیم بعد جواب آقای سونیکو چی میخوای بدی؟》 رژ گفت:《میگم ماشینش اینقدر کند بوده که اصلا راه نمیرفته.》 هممون زدیم زیر خنده. بی ام دبلیو کند باشه؟! رژ ماشین رو روشن کرد و دنده رو روی D گذاشت (داخل ماشین های اتومات D برای حرکته) و راه افتاد. یک ذره که گذشت بلیز گفت:《ولی خدایی ماشین خفنیه ها!》 کریم هم با غر گفت:《اه دلمون پوسید، یه اهنگ نداری بزاری؟》 رژ هم گفت:《شرمنده عزیزم ماشین من نیست که.》 منم گفتم:《خب نباشه اهنگ نمیتونیم گوش بدیم باهاش؟》 بلیز گفت:《امی دوست داری روی بلوتوثش اسم گوشی تو باشه؟》 گفتم:《نه ولی مطمئنا خودش اهنگ داره.》 و وارد لیست پخش اهنگ ها شدم. واووو چقدر اهنگ! اصلا ب سونیک نمیخورد اهل اهنگ باشه. مشخص بود بقیه هم تعجب کردن. رژ گفت:《اینجا رو باش، انگار این پسر خیلی هم بد نیست! چه اهنگایی داره!》 خندیدم. کریم گفت:《 یه اهنگ بزارید دیگه!》 بلیز هم پیشنهاد داد:《 take you to hell رو بزار! بدووو》 take you to hell از Ava Max رو انتخاب کردم. عجب سیستم صوتی خفنی داشت! پنجره ها رو دادیم بالا و صدا رو زیاد کردیم. هممون با اهنگ میخوندیم خیلی خوب بود. وقتی یکم بیشتر گشتم دیدم یه پلی لیست از اوا مکس داخل ماشین سونیک هست. راستش یه خرده احساس بدی داشتم. شاید دلش نمیخواست پلی لیستش رو ببینیم... بعدش levitating رو از Dua Lipa گوش کردیم. رژ هم جو گرفته بودش و با اوج اهنگ گاز ماشین رو میگرفت. مشخص بود حسابی با ماشین سونیک حال کرده. و آخرین اهنگی هم که گوش دادیم Salt از Ava Max بود. ماشالله رژ اینقدر با سرعت رانندگی می کرد که نیم ساعته به شرکت رسیدیم. وقتی رفتیم داخل پارکینگ و پیاده شدیم. رژ با سرحالی و شادی گفت:《خیلی ماشین خفنیه! یه روز که نفهمه میدزمش!》 بعد وارد آسانسور شدیم و به اتاق اصلی رفتیم. پسرا همه اونجا بودن. وارد شدیم و سلام دادیم. انگار حالشون بهتر شده بود. بعد همه سر کار خودمون رفتیم. من سه تا قالب برای سایتا طراحی کردم. دادن طرح قالب ها و گرافیک سایت به سونیک بهترین بهونه برای حرف زدن باهاش بود. در اتاقش رو زدم و وارد شدم. انگار تازه متوجه ورود من شده بود. هنزفری رو از گوشش درآورد و گفت:《چیزی شده؟》 اصلا تحمل نداشتم اینجوری ببینمش. گفتم:《نه فقط گرافیک های سایت رو آوردم بدم بهت که کدهاشو بزنی...》 گفت:《آها مرسی》 طرح ها رو روی میزش گذاشتم. یک دفعه تعجب کرد و گفت:《واوووو همه اینارو خودت طراحی کردی؟》 سر تکون دادم. گفت:《فوق العاده ان! باشه دستت درد نکنه.》 و دوباره برگشت پشت کامپیوتر. چند لحظه مکث کردم و بعد گفتم:《سونیک...چیزه...حالت خوبه؟》 بدون اینکه روش رو برگردونه گفت:《آره خوبم》 گفتم:《مطمئنی؟ اینطور به نظر نمیرسه...》 صندلیش ر به من چرخوند و نگام کرد. آهی کشید و دستی داخل موهاش کشید. عاشق این حرکتش بودم. میشد یه روزی من این کار رو بکنم؟ پرسید:《این ساندرا....نمیدونم...اصلا بهش اعتماد ندارم...هیچ حس خوبی ازش نمیگیرم...》 آه ساندراااا...کیه که از اون اشغال حس خوب بگیره! با عصبانیت گفتم:《اون یه عوضی به تمام معناست!》 سونیک شوکه شده بود. فکر کنم زیاده روی کردم. اما بعد خندید و گفت:《خیلی خوب گفتی...! راستی...میشه بیای اینجا یه لحظه کمکم کنی؟》 باورم نمیشد. صحبتمون فقط همون دو دیقه طول کشید؟ همین؟ فکر میکردم سونیک خیلی برونگرا باشه اما انگار دقیقا برعکسه. این پسر اصلا حرف نمیزنه، کاملا درونگراست. رفتم نشستم. گفتم:《میدونی که من اندازه تو از کد و این چیزا سر درنمیارم؟》 پوزخند زد و گفت:《مگه من گفتم داخل کد کمکم کنی؟》 تعجب زده پرسیدم:《پس داخل چی کمکت کنم؟》 صندلیش رو چرخوند سمت من و گفت:《امی دوست دارم از زبون خودت بشنوم....نه اینکه بقیه مجبورت کنن... و خواهش میکنم راستش رو بهم بگو....و مطمئن باش جوابت هرچیزی هم که باشه داخل رابطه ما تغییری ایجاد نمیشه...ولی دوبار میگم لطفا باهام روراست باش...》 یعنی چی میخواست بپرسه؟ دوباره این تپش قلب لعنتی اومده بود سراغم...میدونستم قرمز شدم... سونیک اومد ادامه بده که در اتاق باز شد و ناکلز اومد تو. یه دفعه هم من هم سونیک سه متر پریدیم هوا...ناکلز با خنده گفت:《ببینم شما خانم خانما، اینجا چ میکنی؟》 از رفتارش بدم اومد با عصبانیت از جام بلند شدم و طرح ها رو از روی میز برداشتم و بهش نشون دادم و گفتم:《طرح هارو براش آورده بودمممم شما مشکلتون چیه؟》 ناکلز و سونیک هردوتا تعجب کرده بودن. ناکلز که فهمید چه گندی زده گفت:《باشه ببخشد چرا عصبانی میشی...》 خواستم دوباره سرش داد بزنم که سونیک گفت:《امی عیبی نداره...》 بعد خندید و گفت:《فکر کنم جوابم رو گرفتم...》 اینبار با ارامش بیشتر ولی طوری که بفهمه هنوز عصبانی هستم گفتم:《تو حتی سوالت رو نپرسیدی جواب چیو فهمیدی؟》 از اون لبخند های مهربون زد و گفت:《وقتی جوابش رو فهمیدم دیگه نیازی به پرسیدنش نمیبینم.》 ادامه داد:《جناب ناکلز شما چی میخوای؟》 ناکلز گفت:《 میخوایم بریم تمرین. ساعت ۵ عه نمیای؟》 سونیک گفت:《چرا چرا...اصلا یادم نبود، الان میام.》 ناکلز رفت و سونیک هم برگشت تا کامپیوترش رو خاموش کنه. داشت گریه ام میگرفت. چرا نمیتونستم حرف دلمو بهش بزنم؟ داغ شده بودم. سونیک از صندلی بلند شد و من رو دید. تعجب زده پرسید:《امی حالت خوبه؟》 نمیتونستم حرف بزنم. با اولین کلمه ای که از دهنم در میومد اشکم سرازیر میشد...نمیخواستم جلوش ضعیف به نظر بیام. رو به روم وایستاد .دستش رو روش شونم گذاشت، اون یکی دستش رو هم زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد. دوباره پرسید:《حالت خوبه؟ چرا یه دفعه ناراحت شدی؟》 به چشماش زل زده بودم. نگران من بود؟ نتونستم دیگه جلوی خودم رو بگیرم و اولین قطره اشک از چشمام پایین اومد. سونیک هم که شوکه بود گفت:《هی امی....چی شده؟ بهم بگو...》 بعد از مکث کوتاهی آروم گفتم:《 یه سری چیزا هست تو نمیدونی...ولی ولی...سونیک تو خیلی برام با ارزشی...دلم نمیخواد....دلم...دلم نمیخواد از دستت بدم....میترسم...میدونی...تو...تو...خیلی...فقط...》 خودمم نمیدونستم چی دارم میگم. نمیتونستم حرف دلم رو بهش بزنم. همچنان دستش روی شونه ام بود. گفت:《هی آروم باش...》 داشتم سعی میکردم ولی نمیتونستم. با لحن خیلی مهربونی گفت:《میدونم...درک میکنم...توهم خیلی برام با ارزشی.....ولی.....میدونی...بعضی اوقات رفتارای بچه ها....》راست میگفت رفتارای بچه ها. گفتم:《اونانمیزارن...اونا....نمیزارن...باهات راحت باشم...》 جدی شد و گفت:《فکر میکنی واسه چی امروز ناراحت بودم؟ به همین دلیل...امی، من تو تا همیشه دوست میمونیم...و هرموقع حالت بد باشه یا اگه به کسی نیاز داشته باشی میتونی رو من حساب کنی...تو...تو...تنها دختری هستی که باهاش راحتم....میدونم عین بقیه نیستی...》 از این حرفش خوشحال شده بودم واقعا با من احساس راحتی میکرد؟...اما از طرفی هم ناراحت...فقط دوست؟ تا همیشه دوست میموندیم؟ بعد یه دستمال از روی میزش برداشت و بهم داد تا اشکام رو پاک کنم. نگاهش کردم. همون لبخند مهربون...همون ارامش داخل چشماش... دلم رو به دریا زدم و بغلش کردم. مشخص بود توقع این کار رو نداشته و تعجب کرده اما بعد اون هم دستش رو دور کمرم حلقه کرد. آروم در گوشش گفتم:《ممنونم...》 بعد از هم جدا شدیم. احساس خوبی داشتم. برای اولین بار تونسته بودم باهاش راحت حرف بزنم...درسته که حرف اصلیم رو نگفتم ولی خب...بازم بهتر از هیچی بود... اون به من اعتماد داشت و این بهترین چیز برای من بود... اعتماد به نفس گرفته بودم. با لبخند گفتم:《به نظرت میتونی بهم یاد بدی چجوری از اون چکش استفاده کنم؟》 اونم چشمکی زد و گفت:《مطمئنم زود یاد میگیری.》 بعد در اتاقو باز کرد و بیرون رفتیم. همه بیرون منتظر ما دوتا بودن. سونیک طوری که انگار هیچی نشده گفت:《خب...》 سیلور گفت:《چه عجب تشریف آوردین...بریم؟》 پرسیدم :《کجا بریم دوباره همون جنگل؟》 کریم گفت:《مجبوریم امی جای دیگه ای نداریم...》 به این ترتیب مجبور شدیم بریم همون جنگل مسخره. داخل پارکینگ سیلور گفت:《دوزتان عزیز یه پیشنهاد دارم!》 سونیک با بی توجهی گفت :《چه پیشنهادی؟ 》 سیلور گفت:《عین ظهر عمل کنیم.》 رژ هم سریع گفت:《اره موافقمممم ما با ماشین سونیک بریم!》 سونیک پوزخندی زد و گفت:《چیه خوشت اومده ازش نه؟》 رژ هم لبخندی زد و گفت:《نه فقط خواستم یه راننده درست و حسابی پشت این بیچاره نشسته باشه.》 سونیک هم ک کم نمیاورد گفت:《پس راننده ندیدی که به خودت میگی راننده.》 رژ گفت:《چیه نکنه میخوای بگی تو خیلی ماهری؟》 سونیک با اعتماد به نفس جواب داد:《نیاز نیست بگم به همه ثابت شده!》 رژ هم با همون پوزخند روی لبش گفت:《نه ، هنوز ثابت نشده، باید مسابقه بدیم تا ثابت شه!》 سونیک گفت:《من که مشکلی ندارم روی تو رو کم کنم!》 تیلز پرید وسط حرف و گفت:《 پس ما چی هستیم این وسط؟》 سیلور هم در تایید حرفش گفت:《 فقط فکر کردید خودتون راننده اید؟ ماهم مسابقه میدیم! 》 سونیک گفت:《شرکت کننده دیگه نبود؟》 ناکلز خواست حرف بزنه که رژ گفت:《نه جناب، ماشین من خونه اس شما باید ماشینتو بدی من برونم!》 ناکلز میخواست غر بزنه اما رژ نذاشت. خیلی باحال بود. به این ترتیب همه سوار ماشین هاشون شدن. سونیک سوار بی ام دبلیو اش، تیلز و کریم سوار پورش، سیلور و بلیز سوار بنز، رژ و تیکال هم سوار لامبورگینی ناکلز شدن. فقط من مونده بودم اون وسط. تا اینکه سونیک پنجره رو داد پایین و گفت:《نمیخواین افتخار بدید سوار شین؟》 سوار ماشین سونیک شم؟چرا نرم پیش تیلز و کریم؟ ولی نمیخواستم درخواست سونیک رو رد کنم. بقیه داشتن زیر لب میخندیدن. سریع رفتم سوار شدم. سونیک گفت:《 از خیابون اصلی تا جنگل مسابقه. هر کی زودتر رسید!》 همه قبول کردن. راستش این کار یکم خریت بود... اخه جاده ای که به جنگل میخورد خیلی کوچیک بود و دوتا ماشین نمیتونستن از کنار هم رد بشن و بغلش هم دره بود... ترجیح دادم چیزی نگم. از پارکینگ بیرون زدیم. گفتم:《سونیک...میگم..میشه اهنگ بزاری》 نگام کرد و گفت:《هرچی خودت دوست داری بزار.》 از قبل میدونستم چی میخوام بزارم. وارد پلی لیست اوا مکس شدم و OMG what's happening رو انتخاب کردم. سونیک خندید و گفت:《چه انتخابی هم کردی!》 دستپاچه گفتم:《بدت که نمیاد؟》 با لبخند گفت:《تو پلی لیست های خودم که چیزایی که بدم میاد نمیزارم》 وارد خیابون اصلی شدیم. فهمیدم مسابقه شروع شده. چراغ که سبز شد هر چهارتا ماشین با سرعت فوق العاده زیاد شتاب گرفتن. من به صندلی چسبیده بودم و سعی میکردم جیغ نکشم. سونیک خندید و گفت:《نترس خانم کوچولو من کارمو بلدم!》 بهم گفت خانم کوچولو؟ با حالتی طلبکارانه گفتم:《به من نگو خانم کوچولو!》 اونم که انگار از قصد میخواست حرص منو دربیاره گفت:《باشه خانم کوچولو!》 خنده ام گرفته بود ولی نمیخواستم نشون بدم. هربار یکی از ماشین ها میخواستن جلو بزنن. اول از همه رژ جلو بود. از طرفی دوست داشتم رژ برنده بشه از طرف دیگه سونیک. سونیک ترمز کرد و بعد فرمون رو چرخوند و از پیچ با مهارت خیلی خوبی عبور کرد. از سیلور جلوزد و افتاد پشت رژ. رژ هم سرعتش رو بیشتر کردم سونیک پوزخندی زد و گفت:《میگیرمت!》بعد اون هم سرعتو زیاد کرد. سعی میکردم چشمام رو باز نگه دارم ولی هر لحظه حس میکردم الان چپ میکنیم. سونیک خیلی ریلکس با یه دست رو فرمون رانندگی میکرد. انگار اولین دفعه اش نبود. بالاخره جاده به جایی رسید که امکان عبور دوتا ماشین از هم وجود داشت. سونیک رفت کنار رژ و سعی میکرد ازش سبقت بگیره. داشتیم به پیچ نزدیک میشدیم و جاده هر لحظه باریک تر میشد . آروم گفتم:《سونیک...سونیک مراقب باش》اما بعد لحنم به داد تغییر کرد . داد زدم:《سونیک سونیکککک! مراقب باش جلوت دره اس!》اما سونیک همچنان داشت گاز میداد و تنها کاری که کرد پوزخند زدن بودن. دوباره داد زدم:《داریم میریم ته درههههههه خدایااااا سونیککککک》اما همون لحظه رژ ترمز کرد و سرعتش رو آورد پایین تا دور بزنه و سونیک از فرصت استفاده کرد و سریع ازش سبقت گرفت. از لبه جاده دور شدیم. جلو افتاد.قلبم از شدت ترس داشت میزد. سونیک گاز شو گرفت و از سربالایی رفت بالا. به جاده اصلی که رسیدیم گفت:《 دیدی هنوز زنده ای و نرفتی ته دره؟》 یک لحظه از حرکتم خنده ام گرفته بود. اما خیلی جدی گفتم:《شانسی ردش کردی!》پوزخند زد و گفت:《مطمئنی شانسی بود؟》 و فرمون رو چرخوند و ویراژ داد یه لحظه به لبه جاده نزدیک شدیم و من ناخودآگاه جیغ زدم. دوباره به وسط جاده برگشت با عصبانیت گفتم:《خب مگه کرم داری؟》 تازه فهمیدم چی گفتم. سونیک زد زیر خنده. فقط میتونستم احساس کنم که قرمز شدم. همون جور که میخندید گفت:《عالی بودددد! تا حالا ندیده بودم اینجوری حرف بزنی.》 دلم نمیخواست بیشتر ادامه بده. دست به سینه شدم و حالت ناراحت به خودم گرفتم. اخم ساختگی کردم. سونیک هم خنده نگاهم کرد و گفت:《الان ناراحت شدی؟》 چیزی نگفتم. از درون داشتم از خنده منفجر میشدم ولی خودم رو نگه داشتم. یه دفعه سونیک دستش رو گذاشت روی پام و با نگاه خاصی گفت:《خانم کوچولو ها نباید اینقدر سریع ناراحت بشن که!》 نمیدونم چرا ولی یه دفعه حرارت بدنم و پر کرد. فکر کنم سونیک متوجه شد و دستش رو برداشت. جدی شد بود. از آینه بغل عقب رو نگاه کرد. و بعد دوباره رو کرد به من و گفت:《خب اینا حالا حالاها به ما نمیرسن...چه کنیم؟》 هنوز قهر بودم. اونم گفت:《خیلی خب یه کاری میکنم دیگه این قیافه رو به خودت نگیری.》 زیر چشمی میدیدم که داره دنبال اهنگ میگرده. بالاخره یه چیزی انتخاب کرد. اهنگ شروع به خوندن کرد... CapitalLetters! باورم نمیشد... واقعا این اهنگو دوست داشتم. سونیک با اوج اهنگ سرعت ماشینو بیشتر کرد. بیشتر از اون نتونستم طاقت بیارم و گفتم:《خیلی خب تسلیم!》 و بعد شروع کردم به خوندن با اهنگ. یه عادتی که داشتم این بود که همیشه با اهنگ میخوندم... اینبار هم همین کارو کردم. سونیک هم برای اینکه جو بده سرعتو هی بیشتر میکرد و صدارو بالا برد. بعضی جاها رو هم خودش باهام میخوند. متنش خیلی قشنگ بود.اهنگ تموم شد. کلش رو خونده بودم. ولی سونیک از کجا میدونست این اهنگ رو دوست دارم؟ شاید اتفاقی بود نه؟ وقتی اهنگ تموم شد با یه لبخند معنا دار گفت:《میدونستی صدات خیلی قشنگه؟》 هرچقدر قبلش سعی کرده بودم سرخ نشم اینبار نشد... آروم گفتم:《واقعا؟》 اون هم با همون لبخند گفت:《 واقعا》 دیگه به جنگل رسیده بودیم. چقدر با سونیک بهم خوش میگذشت......هربار سعی میکردن خودم رو متقاعد کنم که اون فقط یه دوسته ولی نمیتونستم....احساساتم قوی تر از این حرفا بود. من واقعا دوستش داشتم....شاید اون منو به عنوان دوست میدید ولی برای من ارزشش بیشتر بود....شاید یک روزی میفهمید...ولی حتی اگه نتونیم بهم برسیم هم مطمئنم که میتونه دوست خوبی برام باشه....وقتی پیشش هستم احساس خیلی خوبی دارم....
از زبون سونیک:
سر پیچ امی چنان ترسیده بود که نگو. وتی از رژ جلو زدیم یک بار به شوخی ماشین رو بردم سمت دره و جیغ زد. بعدش مثلا خودش رو زد به ناراحتی....مثلا باهام قهر کرده بود! میدونستم چجوری سرحالش بیارم. قبلا تیلز بهم گفته بود اهنگ مورد علاقه اش چیه. از کریم پرسیده بود و کریم هم گفته بود Capital Letters. داخل پلی لیستم دنبال اهنگش گشتم. وقتی پلی کردم دیدم یک دفعه چشماش گرد شد. اخم ساختگی اش از بین رفت و سرش رو چرخوند. وقتی نگاهش کردم اعتراف کرد که تسلیم شده. لبخندی بهش زدم. بعدش شروع کرد به خوندن با اهنگ، بعضی جاهارو باهاش همراهی کردم. صداش واقعا قشنگ بود....خیلی قشنگ میخوند. داشتم فکر میکردم میتکنم با این دختر کل دنیا رو بچرخم و فقط اهنگ گوش بدم...مثل هیچ کدوم از کسایی که قبلا دیده بودم نبود...خیلی فرق داشت. بالاخره به جنگل رسیدیم. ماشین رو جای قبلی پارک کردم بعد با امی از ماشین پیاده شدیم. وقتی پیاده شدیم کش و قوسی به بدنم دادم. امی هم با لبخند خیلی زیبایی گفت:《از اولش که بگذریم بقیه اش خوب بود...》 دستم رو روی سقف ماشین زیر چونم گذاشتم و گفتم:《اعتراف کن دست فرمونم خوبه!》 با حالت مسخره ای گفت:《خیلی خب...دست فرمونت خوبه...حالا بریم؟》 گفتم:《نمیخوای صبر کنی بقیه بچه ها هم بیان؟》 چکشش رو از صندلی عقب برداشت و گفت:《 من از اونا عقب ترم، مراحل اولیه رو بهم یاد بده تا اونا برسن.》 قبول کردم. در ماشین رو قفل کردیم و باهم راه افتادیم. همین جوری داشتیم میرفتیم که یه نفر رو از دور دیدم. دستم رو جلوی امی گرفتم و نگهش داشتم مشخص بود تعجب کرده. میخواست حرف بزنه که دستم رو به نشانه سکوت روی دهنش گذاشتم. ساکت موند. ناگهان برگشت و چهره اش رو دیدم... ساندرا بودددد؟ اینجا چی کار میکرد؟؟؟
ادامه در قسمت دوازدهم...