داستان جنگ سرنوشت پارت ۴👑

سلام و درود به همه عزیزان.💙

 پارت ۴ داستان تقدیم بهتون امیدوارم لذت ببرید💫

 مشکلات بچه ها با سونیک حل شد؟! سونیک عضو گروه شد؟! ❓️❗️

 لطفا با لایک و نظر بهم انرژی بدید💎✨️

 برید ادامه....

 

زنگ تفریح از زبون امی:

نمیتونستم حدس بزنم سونیک چه احساسی داشت، ولی میدونم عصبی بود، داشت سعی میکرد پنهانش کنه. اما در نهایت عصبانی شد و گذاشت رفت. حس خیلی بدی داشتم. به محض اینکه رفت ، دستامو مشت کردم و کوبیدم روی میز. با عصبانیت گفتم:《خوب شد؟ یه کاری کردین بزاره بره. بچه ها چرا نمیفهمید اون تنها کسیه که همه چیز از گرین هیلزو میدونه! تنها کس. اون نصف رازای گرین هیلزو میدونه. درسته تیلز؟》 مشخص بود تیلز هم ناراحته. با جدیت تمام گفت:《آره! تنها فردی که همه چیزو میدونه، حتی منم ک بهترین دوستش بودم همه چیز رو نمیدونم! اون میدونه که چرا نمیذاشتن ما از قدرتامون استفاده کنیم. فکر میکنید چرا سه سال بیشتر از ما اونجا موند؟》 ناکلز وسط حرف تیلز پرید و گفت:《راست میگه، ما امتحان رو دادیم و اونا مطمئن شدن که ماها نحوه استفاده از قدرتامون رو فراموش کردیم، سونیک تنها کسی بود که تو تمام اون مدت از قانون ها سرپیچی کرده بود و از قدرتش استفاده کرد.》 تیلز ادامه داد:《واسه همین مامورها دنبالش بودن! وقتی که ما سه تا باهم امتحان دادیم سونیک با درصد به شدت بالایی رد شد. تصمیم گرفتیم کمکش کنیم که فرار کنه. چیزایی فهمیده بود که نمیتونست بهمون بگه، مامورا همه جا دنبالش بودن. وقتی خواستیم فرار کنیم پیدامون کردن. من و ناکلز مجوز خروج داشتیم اما سونیک نه. تلاش کردیم که با خودمون بیاریمش ولی نشد. مامورا گرفتنش و بردنش و ماهم اومدیم شهر. سه سال ازش بی خبر بودیم! مطمئنا اون تو بلاهایی سرش آوردن که قدرتشو ازش بگیرن ولی خب... اون هنوز میتونه بدوعه. همیشه میخواست از اونجا فرار کنه تا با ما حرف بزنه و راز گرین هیلز رو برامون فاش کنه، اما نشد. الان هم که با این وضع .......》 نگاهی به تیلز کردم و گفتم:《کسی که باید تصمیم بگیره اعتماد کنه اونه نه ما! چرا هی یادتون میره! ماها هیچ کدوم قدرتی نداریم. خیلی کم میتونیم از این قدرتا استفاده کنیم! 》 رژ گفت:《فکر کنم دسته گل بدی به آب دادیم....》 شدو هنوز هم با لحن خشک گفت:《 اون قابل اعتماد نیست...من.》 تا خواست ادامه بده وسطش حرفش پریدم و داد زدم:《 چرا قابل اعتماده! اگه باهاش مشکل داری میتونی تو گروه نباشی! تو از اولشم نمیخواستی کمک کنی! 》 همه با تعجب به من زل زده بودن. من همون امی بودم؟ من هیچ وقت سر کسی داد نمیزدم! هیچ وقت اینقدر عصبانی نمیشدم. چرا اینقدر برام مهم بود که سونیک برگرده؟ فقط به خاطر گرین هیلز یا دلیل دیگه ای هم داشت؟ شدو سرش رو پایین انداخت. با صدایی ضعیف گفتم:《ببخشید...شدو....یه لحظه عصبانی شدم》 نگاهی بهم کرد و گفت :《عیب نداره 》بعد از چند دقیقه سکوت زنگ خورد.
 

زمان حال:
وقتی به کلاس رفتیم تیلز دید که سونیک وسایلش رو جمع کرده و رفته. اینقدر ناراحتش کرده بودیم؟ تیلز گفت:《بعد دانشگاه میرم از مدیریت شماره اش رو میگیرم و بهش زنگ میزنم ، اگه آدرسش رو هم بدن که چه بهتر.》 کریم گفت:《تیلز میخوای ماهم باهات بیایم؟》 جواب داد:《نه عزیزم، نیازی نیست. خودم تنها برم بهتره 》 و لبخند شیرینی به کریم زد. کریم هم گونه هاش سرخ شد. تیلز پسر خوبی بود. همیشه مثل برادرم میموند.

-------------
بالاخره زنگ آخر هم تموم شد. وسایلمون رو جمع کردیم. تیلز میخواست به دفتر مدیریت بره که من هم همراهش رفتم. با بقیه خداحافظی کردیم قرار شد بریم شرکت، تیلز هم بره سراغ سونیک و اگه سونیک قبول کرد باهم به شرکت بیان. داشتم پشت تیلز میرفتم که دستی روی شونم خورد. شدو بود. به زمین زل زده بود. خیلی جدی گفت:《امی، میدونم عصبانی میشی، ولی بدون سونیک قابل اعتماد نیست! نمیخوام به تو یا کس دیگه ای آسیب برسونه!》 چرا امروز اینقدر همه عجیب شده بودن؟  گفتم:《شدو، خواهش میکنم! بس کن! هرچی بوده تموم شده و رفته، میتونیم یه فرصت بهش بدیم! 》 نگاهی بهم کرد و بعد گذاشت رفت. من و تیلز باهم به دفتر رفتیم.
تیلز گفت:《خانم سامانتا، ببخشید میشه آدرس و شماره تلفن آقای سونیک هچاک رو داشته باشم؟》 خانم سامانتا گفت:《 میدونی که من حق ندارم چیزی به شما بدم!》 یک دفعه گفتم:《ما دوستشیم، حالش بد بود بدون اینکه به ما خبر بده از دانگشاه رفت خونه. ماهم شماره اش رو نداریم میخوایم ببینم حالش خوبه یا نه.》 سامانتا نگاه مشکوکی به من کرد و گفت:《خیلی خب ولی فقط تلفنش: سیو کنین.....》 شماره رو گفت و من و تیلز سیو کردیم. 
از دفتر که بیرون اومدیم تیلز گفت:《تو دیگه واسه چی شماره رو سیو کردی؟ من ک کرده بودم تو نیازی نداشتی که》 گفتم:《حالا شاید یه بار نیاز شد، مشکلی که نداره.》 لبخندی زد و از هم جدا شدیم.
تا راه شرکت مشغول فکر کردن به سونیک بودم. یاد حرف بچه ها افتادم:《امی تو عاشق شدی!》 شاید واقعا راست میگفتن..... نمیشه جلوی احساسات رو گرفت. به هرکی دروغ میگفتم خودم میدونستم واقعیت چی بود.تا به حال یه نفر اینقدر برای من اهمیت نداشته، نه اینکه بگم بقیه برام بی اهمیتن، من به تمام دوستام اهمیت میدم ولی سونیک فرق میکرد. یه جور خاصی برام مهم بود. وقتی دیدم ناراحته عصبانی شدم و حتی نمیتونستم به چشماش نگاه کنم....... قطعا عاشقش شده بودم.

 

از زبون سونیک:
روز مبل دراز کشیده بودم، سرم  درد میکرد. باورم نمیشد اولین روز دانشگاه اینقدر مزخرف باشه! اولش فکر میکردم چون دوستام رو دوباره دیدم روز خوبی باشه ولی دقیقا برعکس شد! چرا من نمیتونم از گذشته ام جداشم؟ چرا گذشته ام ول کن نیست؟ خیلی اوقات سعی میکنم بهش فکر نکنم و وانمود کنم گذشته عالی داشتم ولی نمیشه! نمیتونم خودمو گول بزنم....
خسته شده بودم از این همه مسئولیتی که داشتم و تهمت های که خورده بودم و توهین هایی که شنیده بودم. هنوز خودم نمیفهمیدم چرا اینقدر دردسر برای خودم درست کردم....
تو همین فکر ها بودم که گوشیم زنگ خورد.

*شماره ناشناس*
-بله بفرمایید
+سلام سونیک
-سلام، شما؟
+ام....چیزه... من تیلزم
***شماره منو از کجا آورده بود؟
-چیزی شده؟
+راستش میخواستم اگه میشه همو ببینیم
-واسه چی؟
+سونیک ما بهت نیاز داریم
-آره دیدم چقدر بهم نیاز داشتین!

+ببین....میدونم ناراحتی ولی خیلی مهمه....باید حتما حرف بزنیم
+اصلا بعدش اگه خواستی بلاکم کن ولی الان گوش کن

-خیلی خب کی میتونی بیای؟

+همین الان

-بیا خونه من

+آدرسشو میدی؟

-اره

 

از زبون تیلز:
امیدوار بودم سونیک حالش خوب باشه، میدونستم چقدر براش سخته...درک کردنش کار آسونی نبود، هیچ کس نمیدونست اون واقعا چه جور آدمیه هر لحظه ممکن بود تغییر کنه. امروز هم که همه بچه ها گند زدن به همه چی، شاید تقصیر من بود که از قبل بهشون در مورد سونیک هشدار نداده بودم.

بهترین دوستی که تا الان داشتم سونیک بوده. تقریبا میتونم بگم مثل برادرمه، وقتی که تو مدرسه همه به خاطر دم اضافه ام مسخره ام میکردن، اون جلوشون وایمیستاد. هیچ موقع روزی که بهش با ترس و لرز پیشنهاد دادم دوست شیم و اون هم با خوشحالی قبول کرد رو یادم نمیره. همیشه هوامو داشت و کمکم میکرد، تمام راز های من رو میدونست ولی من هیچ چیزی ازش نمیدونستم. اولین چیزی که متوجه شدم دیر اعتماد کردنش بود. خیلی سخت اعتماد میکرد. تا سه سال با من هیچ حرفی در مورد خودش نمیزد...اما بعدا یکم از لاک خودش بیرون اومد و باهام حرف زد. وقتی در مورد خودش بهم میگفت از تعجب شاخ درمیاوردم، چیزایی که میگفت با چیزی که بود زمین تا آسمون فرق داشت. دومین چیزی که فهمیدم این بود که خیلی خوب بلده تظاهر کنه و خودش رو خوب نشون بده، در صورتی که درونش اینجوری نبود و نیاز به یه نفر داشت تا درکش کنه....اما مشکل این بود که هیچ کس باهاش اونطور که باید خوب رفتار نمیکرد.... ولی اون همیشه سعی میکرد با بقیه خوب باشه و کمکشون کنه....من هم تمام سعی خودم رو میکردم تا دوست خوبی براش باشم اما نمیدونستم چقدر نتیجه داده بود.....
 

نیم ساعت بعد از زبون سونیک:

بعد از نیم ساعت تیلز زنگ خونه رو زد و من هم در رو براش باز کردم. وقتی در زد، سریع ر رو باز کردم و به داخل کشیدمش و فورا در رو بستم. با تعجب نگاهم کرد. گفتم:《نترس، خلافکار نیستم. این همسایه رو به رویه خیلی فضولیه، دوست ندارم سر از کارم در بیاره...》 تعبجش فروکش کرد. با حالت شرمنده ای گفت:《 واقعا متاسفم سونیک...》 روی مبل نشستم و با بی خیالی گفتم:《 مگه تو کار اشتباهی کردی که عذر خواهی میکنی؟》 اون هم اومد و کنارم نشست. گفت:《 هممون اشتباه کردیم...اگه من از قبل بهشون میگفتم اینجوری نمیشد...》 گفتم:《تیلز....تو هر کاری هم بکنی دید اونها نسبت به من عوض نمیشه....اونا همیشه منو همین طوری میبینن...》 فوری گفت:《 نه سونیک، اینطوری نیست! همین الان هم فهمیدن چه گندی به بار آوردن! همشون پشیمون هستن....الان هم‌منتظرتن...》 نگاهی بهش کردم و جواب دادم:《منتظرن تا برم دوباره بهم بگن غیرقابل اعتمادم و خطرناک؟》 خیلی جدی گفت:《 ببین نمیخوام تورو مقصر کنما....ولی نباید اینقدر توقعت بالا باشه....به هر حال شایعات زیادی توی گرین هیل در موردت بود....واکنششون عادیه، اما الان پشیمون هستن...میخوان دوباره باهات صحبت کنن...الان واقعا میخوان کمکت کنن...》 توقعم بالا بود؟ گفتم:《ندیدی شدو چی گفت؟ من از شماها نیستم....》 با حالت خنده داری گفت:《شدو همیشه چرت میگه اهمیت نده...》 نتونستم جلوی خنده ام ر بگیرم و لبخند زدم. گفتم:《 ولی همه تاییدش کردن.》 نگاهی بهم کرد و گفت:《 از خر شیطون بیا پایین. شاید این تنها فرصت بیای نجات گرین هیل باشه...》
سکوتی بینمون برقرار شد. به چشمای تیلز زل زدم. اون هم با همون جدیت به من زل زده بود. سرانجام آهی کشیدم و گفتم:《باشه! تو بردی!》 تیلز با شادی پرید و دادزد :《مطمئن بودم قبول میکنی پسر! هنوزم داداش خودمی!》 با این حرفش لبخندی روی لبم اومد، میدونست چجوری حال منو بهتر کنه. با تمسخر گفتم:《خیلی خب خیلی خب، حالا اینقدر زود پسرخاله نشو. بگو باید چیکار کنیم.》 یه دفعه انگار چیز مهمی یادش اومده بود گفت :《راست میگی هنوز برنامه رو نمیدونی، ظهر بحث شرکت شد دیگه، میخوایم بریم شرکت. اونجا داستان همه رو میشنوی و تو هم ماجرا رو کامل توضیح میدی.》 پشت چشم نازک کردم و گفتم:《شرکت دیگه کجاس؟》 دوباره تیلز با همون حالت گفت:《عه راست میگی، این رو هم نگفته بودیم. خب ما همه باهم یه شرکت تاسیس کردیم به اسم آلایانس، یه شرکت برنامه نویسی و اچ تی ام ال. سایت و نرم افزار طراحی میکنیم، ولی اینا همه ظاهر قضیه اس، پشت اون شرکت دارم نقشه واسه گرین هیل میکشیم هرچند که هنوز نمیدونیم باید چه کنیم ولی خب...》 پرسیدم:《 این آلاینس همون ساختمون بقل کافه ماری نیست؟!》 با لبخند گفت:《خودشه》 با تعجب گفتم:《چجوری اون ساختمون رو خریدین؟!》 گفت:《فعلا اجاره کردیم، تا چندوقت دیگه میخریم، پولامون رو گذاشتیم رو هم》  با خنده گفتم:《خوبه! حداقل این گرین هیل یه خیری برامون داشت ، شغل هم پیدا کردیم.》 تیلز هم با شیطنت گفت:《اینقدر تند نرو، تو که هنوز استخدام نشدی! باید امتحان بدی》 منم دست به سینه شدم و گفتم:《نه دیگه نشد! من مجانی که کار نمیکنم! میدونی حاضرن اون اطلاعات رو چقدر ازم بخرن؟》 دوتامون زدیم زیر خنده . گفت:《باشه این بار تو بردی! استخدامی》 . با لبخندی مهربون ادامه داد:《حالا افتخار میدید که راه بیفتیم و بریم؟ بچه ها منتظرن.》 پوزخندی زدم و گفتم:《منتظر من؟》 زد به پشتم و گفت:《دوباره شروع نکن راه بیفت، فقط باید تاکسی بگیریم من ماشین نیاوردم.》 همون لحظه سوییچ رو از روی میز برداشتم و گفتم:《تاکسی چرا، من ک ماشین دارم.》 گفت:《به به، بهتر از این نمیشه!》 
از در خونه بیرون رفتیم که جناب آقا ریموند سر راهمون سبز شد. گفتم:《تیلز، آقای ریموند. آقای ریموند دوستم تیلز...ذکر خیرتون بود!》 تیلز که سعی میکرد خنده اش رو نگه دار گفت:《سلام آقای ریموند، سونیک خیلی از شما تعریف میکنه!》 ریموند نگاه مرموزی به من کرد و گفت:《فکر میکردم امروز دختر برداری بیاری خونه ات نه پسر، دل پسر بردی به جا دختر؟》 (نویسنده:داداش خبر نداری که، یه نفر عاشقش شده اونم یه دل نه صد دل XD ) یک دفعه از این حرفش جا خوردم. من و من کنان گفتم:《نه....چرا باید دختر ....بردارم بیارم خونم؟》 خندید و گفت:《من که نگفتم میاری گفتم توقع داشتم بیاری، حالام برید پی کارتون حوصله حرف زدن ندارم》 تو دلم گفتم:《منم ک باید حوصله تورو نداشته باشم، اسکل، اصلا در مورد من چی فکر میکنه!!!! ینی فکر میکنه من تو کف دخترام؟ خاک تو سرت ریموند! هرچی تحملت کردم واقعا از سرتم زیاد بوده...》 تو فکر بودم که تیلز صدام کرد تا سوار آسانسور شم. تو آسانسور گفت:《این یارو چقدر عجیب غریبه، خودش داشت حرف میزد بعد به ما میگفت حوصله تون رو ندارم.》 چشم غره ای رفتم و گفتم:《ولش کن بابا، طرف خله. هر روز یه چی به من میگه. همیشه ام جلو رام سبز میشه.》 تیلز دوباره خندید و با شیطنت گفت:《ولی پسر خودمونیما! حرفش درسته. دل دخترا رو امروز تو دانشگاه برده بودی، زنگ سوم که نبودی همه اون پشت مشتا داشتن دنبالت میگشتن!》  پوزخندی زدم و گفتم:《تا بوده همین بوده!》 گفت:《 ببینم تو خودت که کسیو انتخاب نکردی ها؟ 》 جواب دادم:《نه بابا، من عین تو که به این راحتیا دل نمیدم!》 در آسانسور باز شد و پیاده شدیم. پرسید:《من، من دل دادم؟》 نگاهی بهش کردم و گفتم:《 پس کریم خانم جریانش چیه؟》 گونه هاش سرخ شد. گفت:《آم... چیزه...من که خب...》 حرفشو قطع کردم و گفتم:《عاشق شدی دیگه چیو داری پنهان میکنی، اونم دوست داره!》 با هیجان گفت:《واقعا اینطور فکر میکنی؟》 گفتم :《حالا شاید نه اونقدر زیاد.》 با این حرفم وا رفت. خندیدم و گفتم:《واقعا نمیفهمی دوست داره؟ اونجور که تورو میبینه گونه هاش سرخ میشه، مشخصا تورو دوست داره! 》 این بار شور و اشتیاقش بیشتر شد و گفت:《وای!》 میخواست ادامه بده که به ماشین رسیدیم. قفل رو باز کردم. تیلز همونجوری با چشمای گرد شده از تعجب گفت:《 نگو که این ماشین توعه!》 گفتم:《چرا مشکلش چیه؟》 گفت:《 بی ام دبلیو؟  واقعا.... میدونی چقدر گرونه...!》 گفتم:《مسلما میدونم که خریدمش دیگه》 سوار ماشین شد و گفت:《گنج پیدا کردی؟》 گفتم :《نه ، این همون ارثی بود که تا به سن قانونی نرسیده بودم نمیتونستم ازش استفاده کنم.》 جواب داد:《بابات؟》 با اشاره سر گفتم آره. تیلز آدرس شرکت رو داد و راه افتادیم.

 

شرکت قبل از اومدن سونیک و تیلز از زبون امی:

تو کل راه داشتم به سونیک فکر میکردم، یعنی میومد؟ اگه قبول نکنه چی؟
بالاخره به شرکت رسیدم، کارت ورودم رو درآوردم و وارد شدم. به اتاق مدیر عامل ها رفتم. همه اونجا جمع بودن، یه دفعه دیدم ماریا و تیکال هم هستن. سریع رفتم پیششون همو  بقل کردیم و خیلی گرم سلام و احوال پرسی کردیم. 
ما دخترا تو یه اتاق بودیم ، پسرا هم اتاق بقلی پای کامپیوترا داشتن کار انجام میدادن.
ماهم نشستیم پشت کامپیوترامون. ماریا گفت:《شنیدم خانم خانما از یکی خوششون اومده!》 رومو برگردوندم و گفتم:《عه کی از کی خوشش اومده؟》 بلیز گفت:《 امی خودتو نزن به کوچه علی چپ!》 حالت مظلومانه به خودم گرفتم و گفتم:《من ک نمیدونم در مورد چی دارین حرف میزنین》 کریم گفت:《خیلی خب بزار به تیلز پیام بدم بگم سونیک رو نیاره.》 یه دفعه داد زدم:《عههه پس سونیک قبول کرده که بیادد؟》 کریم با پیروزی نگاهم کرد و گفت:《عه، تو که برات مهم نبود چی شد یه دفعه؟》 فهمیدم دسته گل به آب دادم. تیکال خندید و گفت:《 پس بالاخره دل توهم رفت نه؟》 با خنده گفتم:《ولی من هنوز نمیدونم دارین راجع به چی حرف میزنین!》 رژ به بازوم زد و گفت :《اعتراف کن ازش خوشت اومده!》 گفتم :《بیخیال بابا! من از کسی خوشم نیومده که...》 کریم با لبخند مرموزی گفت:《 اینبار دیگه واقعا به تیلز میگم سونیکو نیاره ، بالاخره که مجبور میشی بگی.》 گوشیش رو روشن کرد ، فهمیدم شوخی نداره. سریع گفتم:《خیلی خب! خیلی خب! باشه .... من... چیزههه... خب آره.... دیگه خودتون که میدونین چیو بگم؟》 تیکال گفت:《ماهیچی نیمدونیم باید بگی!》 میدونستم خود تیکال از ناکلز خوشش میاد برای همین گفتم:《وایسا ببینم، تیکال خانم، چرا خود شما نمیگی از کی خوشت میاد؟》 بلیز گفت:《فعلا نوبت توعه خواهر، مارو نپیچون! بگو دیگه》 آهی کشیدم. چاره دیگه ای نداشتم. سرمو انداختم پایینو موهامو پشت گوشم زدم. گفتم:《باشه...من....من...از...سو....سونیک خوشم میاد!》 یه دفعه دخترا باهم با خوشحالی جیغ کشیدن و دست زدن. همه ریختن رو سرمو بقلم کردن. یه دفعه یکی در اتاق رو زد، همه خودمون رو جمع و جور کردیم. رژ خیلی متشخصانه گفت:《بفرمایید》 ناکلز در اتاقو باز کرد و گفت:《چه خبرتونه! مگه جن دیدید که اینجوری جیغ میزنید! کل شرکت رفت رو هوا!》 بلیز با پر رویی تمام گفت:《 ما که جیغ نزدیم، گوشاتون مشکل پیدا کرده؟》 سیلور اومد داخل اتاق و گفت :《چی شده؟!》 بلیز ساکت شد. خیلی خنده دار بود. گفتم:《بلیز که گفت ما جیغ نزدیم!》 ناکلز گفت:《جون عمت اگه راست بگی!》 یه دفعه همه باهم منفجر شدیم از خنده. که یه دفعه کریم داد زد:《 بچه ها تیلز پیام داده که دم درن!》 همه مون بلند شدیم رفتیم تو اتاق اصلی. چرا اینقدر تپش قلب گرفته بودم؟ رژ گفت:《ایمی نگران نباش.... الان میاد میبینیش!》 بالاخره اومدن داخل. تیلز اول وارد شد بعدش هم سونیک. همه باهم داد زدیم "سلاممم!" تعجب کرده بود. مطمئنا داشت فکر میکرد اینا چقدر خلن، یه بار اونجوری رفتار میکنن یه بار اینجوری. نگاهش به من افتاد. سرمو پایین انداختم. خیلی خوشحال بودم که برگشته.
تیلز سکوت رو شکست و گفت:《به افتخارشون!》 سونیک زد به بازوی تیلز و گفت:《یعنی چی !》 همه باهم دست زدیم به جز شدو که یه جا وایستاده بود و با عصبانیت به ما نگاه میکرد. سونیک از این رفتار ما خنده اش گرفت و گفت:《واقعا درکتون نمیکنم، یه بار اینجوری یه بار اونجوری!》 داشتیم میخندیدیم که شدو در رو باز کرد و گذاشت رفت. همه تعجب کرده بودیم. سونیک آهی کشید. ماریا گفت:《 من بعدا باهاش صحبت میکنم...شماها به کارتون برسید.》 سونیک پرسید:《شما ماریا هستید؟》 ماریا هم لبخندی زد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. تیلز گفت:《 دوتا عضو جدید داریم که نمیشناختیشون، ماریا و تیکال. تیکال...》 تیکال جلو اومد و سلام کرد. سونیک هم با لبخند بهش سلام داد.

همون لحظه یه نفر در دفتر رو زد. سیلور در رو باز کرد. ربکا بود. اجازه گرفت تا وارد بشه، ربکا منشی دفتر بود. تا اومد داخل نگاهش به سونیک افتاد. زل زده بود بهش، سونیک هم که سنگینی نگاهش رو حس کرد برگشت و نگاهش کرد. نگاه ربکا عادی نبود. گفتم :《 چیزی شده ربکا؟》 به خودش اومد و منو نگاه کرد. نمیدونم چرا ولی عصبی شدم. اون طرز نگاهش... اصلا ولش کن. گفت:《ببخشید ، فقط میخواستم بگم که قرار ملاقات امروز رو که با شرکت پاتریکس داشتین واسه قرارداد کنسل کنم؟》 تیلز گفت:《آره اگه میشه کنسل کن بزار برای هفته بعد 》 ربکا چشمی گفت و وقتی خواست بره دوباره به سونیک زل زد. سونیک هم با تعجب نگاهش کرد. بالاخره رفت بیرون. خوشحال بودم که سونیک دنبال دخترا نیست. همه دنبالشن ولی خب اون خیلی اهمیتی نمیداد، ممکن بود به منم اهمیتی نده؟ 
سیلور گفت:《خیلی خب دوستان نظرتون چیه بحث رو شروع کنیم؟》 همه روی صندلی نشستیم. من،کریم، تیلز، سونیک، ناکلز، تیکال، رژ، ماریا،سیلور ، بلیز. ترتیب نشستن بود. گرد نشسته بودیم برای همین بلیز هم بقل من بود. بلیز گفت:《 خیلی خب، فکر کنم قرار شد همه برای هم داستان هاشون رو تعریف کنن نه؟》 تیلز گفت:《 همه میگن که تو گرین هیل چه اتفاقاتی براشون افتاده، و خب در نهایت توهم سونیک باید کامل جریان رو توضیح بدی.》 سونیک با علامت سر تایید کرد. تیلز ادامه داد:《خب کی اول داوطلبه؟》 هیچ کی هیچی نگفت. ماها زندگی های جالبی داخل گرین هیل نداشتیم. به این ترتیب تیلز ۱۰ ۲۰ ۳۰ ۴۰ کرد و به قرعه به نام رژ افتاد.
رژ گفت:《خب... شانس هم ندارم که اولین نفر من شدم...آم...خب من وقتی بچه بودم پدرم رو از دست دادم. ماها خانوادگی قدرت پرواز کردن داشتیم. یه روزی وقتی بچه بودم، داشتم توی حیاط خونه بازی میکردم، که داخل جنگل یه چیز براق و قشنگ دیدم، مثل الماس میموند. رفتم دنبالش داخل جنگل ، اما وقتی رفتم دیدم فقط یه کاسه نقره ای بود که بازتاب نور خورشید باعث درخشندگیش میشد.  خواستم برگردم به سمت خونه اما راه رو گم کرده بودم. همین جوری داشتم گریه میکردم و دنبال خونه مون میگشتم که یه صداهایی از بین درختا شنیدم. گرگا بودن، افتاده بودن دنبالم. منم فقط میدودیم که یه دفعه دیدم بابام داره صدام میزنه به سمت صداش رفتم، وقتی دید گرگا اینقدر سریع هستن برای اینکه نزاره به من آسیبی برسه از قدرت پروازش استفاده کرد تا سریع تر بتونیم فرار کنیم. خلاصه که به بدبختی به خونه رسدیدم. اما فرداش مامورا اومدن در خونه مون و بابام رو به خاطر اینکه از قدرتش استفاده کرده بود دستگیر کردن......دیگه بعد از اون بابامو ندیدم.......من خودمو مقصر میدونستم. فهمیدم اگه از قدرتم استفاده کنم و از قوانین سرپیچی کنم ممکنه مامانم رو هم از دست بدم، برای همین قید پرواز کردن رو زدم و چسبیدم به درسم. و خب الان دیگه نمیتونم پرواز کنم....》 فقط من این رو از رژ میدونستم. اون به من گفته بود . همه ناراحت شدیم. وقتی دید جو چقدر داغونه با خنده گفت:《ولی حق اون عوضیا رو میزاریم کف دستشون دیگه نه؟》 سونیک هم با جدیت تموم گفت:《مطمئن باش اینکارو میکنیم.》 رژ لبخندی بهش زد. نفر بعدی به بلیز افتاد، قدرتش آتیش بود. ولی اون هم از قدرتش استفاده نکرد. سیلور قدرت تکون دادنش اشیا و پرواز، (نویسنده:برا بعضی ها از خودم قدرت نوشتم مثل ماریا ،تیکال،کریم) شدو سرعت، تیلز پرواز با دمش، کریم، پرواز با گوش هاش، تیکال تیزبینی، ناکلز زور بازو، ماریا تلپورت و من هم چکش مخصوصم. هممون قدرت داشتیم اما به خاطر اینکه ازشون استفاده نکرده بودیم، نحوه کار باهاشون رو بلد نبودیم یا خیلی ناشیانه انجام میدادیم به جز سونیک که کاملا به قدرتش مسلط بود.

نوبت من رسید تا داستانم رو تعریف کنم........
 

ادامه در پارت پنجم.....