داستان جنگ سرنوشت پارت ۶👑

سلام به همه شما خوشگلا💙

رسیدیم به پارت حساس...شدو چی کار کرد؟

بچه ها یاد گرفتن با قدرت هاشون کار کنن؟

خواهشا با نظرات و لایکاتون بهم انرژی بدید✨️💎

هرچی تعداد لایک ها بالاتر باشه سریع تر پارت جدید رو میزارم💙

برید ادامه...

از زبون سونیک فردا:

دیشب‌پروژه رو با تیلز تموم کردیم. تیلز خونه من موند و قرار شد امروز باهم به دانشگاه بریم. صبحونه خوردیم و آماده شدیم. خواستیم بریم بیرون که باز این ریموند دیوونه سر و کله اش پیدا شد. چقدر یه ادم میتونه خنگ باشه؟ با بی میلی بهش صبح بخیر گفتم، تیلز هم‌که وقتی ریموند رو میدید از خنده منفجر میشد سلام داد. ریموند هم گفت:《امروز دختر نیاری من میدونم تو!》 عصبی بودم، این موضوعی نبود که دلم بخواد در موردش حرف بزنم برای همین گفتم:《آقای ریموند شما فکر میکنید من دختر بازی میکنم؟》 ریموند هم سرشو بالا گرفت و گفت:《نه دخترا با تو بازی میکنن!》 یعنی چی چرا اینقدر چرت میگه گفتم:《منظور؟》 ریموند گفت:《احمق، همه دوست دارن چرا نمیفهمی؟ دختر همسایه هم ازت خوشش اومده! همین واحد بقل واسه همین ازت پرسیدم میشناسیش یا نه》 تعجب کردم و گفتم:《ولی من تاحالا یه بار هم ندیدمش !》 ریموند با بیخیالی گفت:《تو ندیدی اون که دیده! حالام برید دانشگاهتون دیر میشه.》  خدایا، میشه من یه مشت تو دهن این یارو بکوبم؟ تیلز دستمو کشید و وارد آسانسورم کرد.‌با شیطنت گفت:《فکر کنم امی باید با خیلیا رقابت کنه!》 من که اصلا حوصله این جور شوخی هارو نداشتم گفتم:《تیلز بس کن! امی فقط یه دوسته! اون حسی نسبت به من نداره الکی هم بزرگش نکن!》 ولی قصد نداشت تموم کنه، گفت:《باشه یه بار دیگه که جرئت و حقیقت بازی میکنیم میفهمی! اصلا امروز از کریم میپرسم.》

دانشگاه از زبون امی:
با نگرانی به کریم گفتم:《ای بابا پس چرا اینا نمیان؟》 کریم هم نگران تیلز بود گفت:《نمیدونمممم نکنه سونیک بلایی سر تیلز اورده باشه؟》 با عصبانیت ساختگی گفتم:《نه مگه اینکه تیلز سر سونیک من بلایی اورده باشه!》 کریم یه دفعه چشماش گرد شد و گفت:《اوووو، از کی شده سونیک تو؟》 وای هر دیقه دارم سوتی میدم. ماریا پیش شدو نشسته بود. بلیز سیلور رو ول کرد و اومد پیش ما. گفت:《میبنیم که معشوقه هاتون نیومدنا!》 گفتم:《داری پز خودتو به ما میدی؟》 و بعد سه نفری خندیدیم. رژ و تیکال هم وارد کلاس شدن. رژ اومد سمتمون و با هیجان گفت:《وای باورم نمیشهههه امروز قراره یاد بگیریم با قدرتامون کار کنیم!》 بلیز هم گفت:《اینقدر تند نرو، ندیدی سونیک چی گفت؟》 بهشون نگاه کردم و گفتم:《وای حساب کنید، سونیک بخواد بشه معلم شدو! چقدر افتضاح میشه》 تصورش هم خنده دار بود. تیکال گفت:《مخصوصا دوتاشون هم با هم لج دارن! هم سونیک پروعه هم شدو! دوتاشون باهم واییی... اصلا شدو خبر داره؟》 کریم گفت:《از ماریا بپرس، ولی امی دیروز تو جرئت حقیقت وقتی سونیکو بقل کرده بودی عین لبو سرخ شده بودیا! 》 یه دفعه یاد حس خوب بقل کردن سونیک افتادم... گرمای بدنش، امنیتی که پیشش داشتم....ماریا به پشتم زد و از فکر درم آورد. گفت:《خب دوستان چه خبر؟ چه میکنید؟ سونیک و تیلز نیومدن که.》 کریم هم با خنده گفت:《ماریا... امی داشت به تجربه خوب دیروزش فکر میکرد! نذاشتی کامل حالش خوب شه که...》 ماریا گفت:《تجربه خوب؟》 رژ با لبخند گفت:《جرئتی که به خاطر بنده انجام داد!》 منم با لحن مسخره ای گفتم:《ولی خوشحالم اون جرئتو بهم دادی!》 بلیز گفت:《نه دیگه.... تو دلت رفته درست بشو هم نیستی! حالا کی قراره بهش بگی؟》 با این سوالش دستپاچه شوم و فوری گفتم:《اصلا فکرشو نکن که بخوام بهش بگم! ندیدی وقتی بقلش کردم چقدر بی حس بود! کاملا مشخصه اون منو به عنوان دوست میبینه! نمیخوام رابطه مون خراب شه.》 یه دفعه همه دخترا زدن زیر خنده. منم دست به سینه شدم، ابرو ام رو دادم بالا و پرسیدم:《چی اینقدر خنده دار بود؟》 کریم گفت:《 ساکت شو پشت سرتن. ماریا به شدو گفتی؟》 ماریا با علامت سر گفت بعدا تعریف میکنه. برگشتم و دیدم وارد کلاس شدن. سونیک و تیلز باهم. سونیک سویشرت آبی با یک تی شرت سفید زیرش پوشیده بود. خیلی خوشگل شده بود. کریم هم محو تماشای تیلز! عجب بساطی داشتیم ما. پسرا اومدن سمتمون و سلام کردیم. رژ گفت:《عجیبه جناب آقای سرعتی که نباید دیر بیاد، جناب آقای خرخون هم همین طور، چرا اینقدر دیر کردین؟》 سیلور و ناکلز اونور مشغول حرف زدن درباره پروژه بودن. یه دفعه یادم افتاد پروژه رو با کریم انجام ندادیمممم! وای چه افتضاحی. با استرس گفتم:《کریم، پروژه رو انجام ندادیم! استاد می کشتمون!》دخترا رفته بودن سر جاشون نشسته بودن. تیلز که حرف منو شنید پرسید:《پروژه رو انجام ندادین؟ احتمالا نصف نمره رو بهتون نمیده همین جلسه اول!》بعد در گوش سونیک چیزی گفت و سونیک هم سرش رو تکون داد و به سمت ما برگشت. تا برگشت من نگاهم رو به زمین دوختم. میدونم رفتار هام ضایع بود ولی دست خودم نبود.... تیلز گفت:《کدای مارو کپی کنین، یه تغییراتی توش میدیم که نفهمه.》 گفتم:《آخه استاد رو که میشناسی میفهمه!》 سونیک گفت:《 لپ تاپتونو بدین ما، یه کد جدید براتون بزنیم.》 واقعا میخواست برامون کد جدید بزنه؟ کریم پرسید:《وایسا فکر کردم از این بچه خرخونایی که حاضر نیستی تکلیفو به هیچ کی بدی!》 تیلز خندید و گفت:《 تو مدرسه همه تکلیفاشون کپی از رو سونیک بود! 》 سونیک هم با پوزخند روی لبش گفت:《حالا لپتاپو میدین یا نه؟》 به این ترتیب کریم لپ تاپ رو بهش داد. اون و تیلز شروع کردن به نوشتن یه کد جدید. تا اومدن استاد نیم ساعت وقت بود، با همکاری هم کد رو کامل کردیم. هرچند نصف بیشترش رو سونیک گفت. این پسر علاوه بر اینکه خوشگل و جذابه، باهوش هم هست.... محو تماشاش بودم. دلم میخواست دستمو داخل موهاش بکنم و اونا رو بهم بریزم. دوست داشتم عین کریم و تیلز بشیم... ولی اون هیچ احساسی به من نداشت....به دست آوردن دلش سخت تر از این حرفا بود...
 

بالاخره استاد اومد. همون اول صبح شروع کرد:《خب به ترتیب هرگروهی رو که صدا میکنم میاد اینجا و ما پروژه اش رو میبینیم و کدهارو بررسی میکنیم، اول از همه آقای سونیک و آقای تیلز. بهتره یه چیز خوب باشه!》 مشخص بود استاد هم با سونیک بعد از اینکه سرکلاسش داد زده بود لج کرده. ولی سونیک پوزخندی زد و با تیلز بلند شدن و سمت تخته رفتن. فلششون رو به لپتاپ زدن و پروژکتور رو روشن کردن. کدشون روی صفحه اومد. حدود ۳۰۰ خط نوشته بودن، پروژه ما ۵۰۰ و خرده ای خط بود. استاد شروع کرد به چک کردن برنامه شون. حتی یه غلط هم پیدا نکرد و بعد نمای نهایی کار رو خواست. سایتی که ساخته بودن علاوه بر بدنه قالب هم داشت. استاد که انگار حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:《عالیه! دوتاتون باهم کار کردین دیگه....؟》 هردو تا سر تکون دادن. تیلز و سونیک هردوتا باهوش بودن. مسلما گروهشون بهترین گروه بود. استاد ادامه داد:《خیلی خب...ممنون نمره کامل گرفتید، گروه بعدی خانم رز و خانم کریم》 استرس داشتم . حس میکردم استاد میفهمه که برای نوشتن اون کد کمک گرفتیم. رفتیم و فلش رو وصل کردیم. کد ما ۵۶۹ خط بود. استاد شروع کرد به دیباگ (توی برنامه نویسی میشه پیدا کردن اشتباه) کردن. قیافه اش طوری بود که انگار داشت میفهمید. من و کریم در حال مردن از استرس بودیم که من چشمم به سونیک افتاد. لبخند آرامش بخشی روی لبش بود. داشت بهم اطمینان میداد که اتفاقی نمیفته. منم لبخندی بهش زدم. هرچی میگذشت احساسات من نسبت بهش بیشتر میشد، هرچقدر بیشتر به چشمای سبزش خیره میشدم بیشتر داخلشون غرق میشدم...یعنی میشد یه روزی اونم از من خوشش میومد؟ دلم میخواست میرفتم و دوباره بقلش میکردم و حتی لباش رو لمس‌میکردم.... خیلی توقعاتم بالا بود ولی یه امیدی داشتم...حس میکردم یه نیرویی مارو به سمت هم جذب میکنه... 
تو همین فکرا بودم که استاد گفت:《خانم رز این تیکه رو توضیح بده》 داشت شک میکرد. من و من کنان شروع کردم به توضیح دادن که دوباره چشمم به سونیک خورد. تو صورتش چیزی بود که بهم اطمینان میداد برای همین با اعتماد به نفس کامل توضیح دادم. و در نهایت هم نمره کامل رو گرفتیم. هوف... بالاخره گذشت، اگه سونیک نبود فکر کنم گند میزدم. یه بخش از جواب رو هم بهم رسوند.... عجیب بود، تیلز هم به کریم رسوند. هرجوری بود به خیر گذشت..... لحظه شماری میکردم برای بعد دانشگاه...

زنگ تفریح:
زنگ که خورد به حیاط رفتیم داشتیم در مورد کلاس های اختیاری مون صحبت میکردیم که چه کلاس هایی رو برداریم که سونیک پرسید:《کلاس اختیاری دیگه چیه؟》تیلز گفت:《 کلاس هایی که در طول سال با میل خودت انتخاب میکنی، رایگانه. ماها میخوایم تئاتر رو انتخاب کنیم... خود تئاتر سه تا بخش داره...بازیگری ، خوانندگی، رقص که درآخر سال هم دو نفر انتخاب میشن واسه اجرای پایانی.》 سونیک سری تکون داد. بلیز گفت:《تو چرا نمیای؟ همه میتونیم باهم باشیم...》 سونیک گفت:《آخه من اصلا قبلا تئاتر بازی نکردم تجربه ای توش ندارم.》 دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی نمیتونستم. در حضورش کاملا اعتماد به نفسم رو از دست میدادم و نمیتونستم حرف بزنم. اگر هم حرف میزدم ممکن بود احساساتم رو بروز بدم، و میدونستم که الان زمان اینکار نیست پس سکوت بهترین راه بود. سیلور با لبخند کمرنگی گفت:《آقا میترسه بیاد آبروش بره. هرچند یه جا نیستی از دستت راحتیم》 سونیک با اخم ساختگی گفت:《فقط به خاطر اینکه نذارم خیلی بهت خوش بگذر منم میام.》 لحظه ای که گفت میاد از خوشحالی بال درآوردم. یعنی میشد من و سونیک باهم برای اجرای پایانی انتخاب میشدیم؟ نمایشنامه عاشقانه بود... حداقل میتونستم به بهونه نمایشنامه هم که شده بهش ابراز علاقه کنم. ناکلز که کلا در باقالیا بود پرسید:《ولی تئاتر بیخوده ها! بوکس بهتر نیست؟》 بعضی اوقات از دست ناکلز حرصم میگرفت که چرا ساز مخالف میزنه و هیچی رو نمیفهمه ولی خب.... از جهت هایی هم حق داشت. تیکال گفت:《بوکس؟خدایی؟ تو که خودت باشگاه میری!》 ناکلز خندید. 
سونیک داشت با موبایلش ور میرفت.‌ فکر کنم براش پیامک اومده بود، به یه دیوار تکیه داده بود و داشت گوشیش رو چک میکرد. بعد تیلز رو صدا کرد و چیزی بهش گفت. تمام مدت حواسم بهش بود ولی اون اصلا متوجهم نبود، نمیدونم باید خوشحال میشدم که احساسم رو نمیدونه یا نه. بعدش پسرا به یه طرف رفتن و ماهم دخترا هم یه ور. بلیز گفت:《بچه ها، هرکس یه دور میگه از کی خوشش میاد؟》 من گفتم:《 مال من و تو و کریم که مشخصه. ماریا هم فکر کنم شدو درسته؟》 ماریا سر تکون داد. گفتم:《 شدو چی گفت؟》 همه سکوت کردن. ماریا گلوش رو صاف کرد و گفت:《خب...راستش قبول کرد برای تمرین بیاد، ولی به زور . اصلا از سونیک خوشش نمیاد.》 همه تایید کردن. برای تغییر دادن بحث گفتم:《فقط معشوقه های تیکال و رژ نا مشخصن...》 کریم گفت:《 دوتاتون رو یه نفرین نه؟》 و خندید. رژ هم که هیچ موقع کم نمیاره گفت:《من؟ نه بابا...هنو فرد مناسب خودمو پیدا نکردم.》 تیکال خندید و گفت:《پس چرا پارتی رو با ناکلز میرفتی؟》 رژ که سعی میکرد جواب پیدا کنه گفت:《خب... با ناکلز سازگار تر بودم تا شدو! ولی واقعا ماریا از همه کارش سخت تره ها! یه آدم به احساسو عاشق خودش کرده》 ماریا یا کمی دلخوری گفت:《عه رژ! اینجوری نگو... شدو بی احساس نیست فقط بلد نیست بروز بده....درون گراعه》 خندیدم و گفتم:《رگ غیرت یعنی همین!》 داشتیم راه میرفتیم که یه پسره اومد نزدیکمون......اسکروچ بود... بعضی اوقات با پسرا میچرخید. خیلی هم سر به سر من میذاشت... همین جوری نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه گفت:《سلام...چقدر خوشگل شدی امی....》 منم با جدیت گفتم:《برو کنار میخوام رد شدم.》 یه دفعه دستشو دور کمرم حلقه کرد. سعی کردم مقاوت کنم و نزارم به سمت خودش بکشم ولی نشد خیلی قوی تر بود. دستم رو گذاشته بودم سینه اش و هل میدادم اما ول کن نبود. با دست آزادش دستامو گرفت و نذاشت تکون بخورم.... همین جوری فاصله اش باهام کمتر میشد. گفتم:《اسکروچ ولم کن....ولم کنننن》 اما بیخیال نمیشد. دستامو ول کرد. خواستم ازش جدا بشم که دست رو روی لبم گذاشت... یک لحظه بی حس شدم. بعد صورتشو نزدیک و نزدیک تر میاورد، دستش رو روی بدنم می کشید.... از ترس یخ کرده بودم...نمیتونستم حرکت کنم... خیلی محکم نگهم داشته بود... دخترا ترسیده بود. همون لحظه تیلز و ناکلز و سونیک پشت اسکروچ ظاهر شدن. سونیک دستی به شونه اسکروچ زد و گفت:《داری چه غلطی میکنی؟》 اسکروچ منو ول کرد. خودمو ازش دور کردم و رفتم اونور پیش دخترا. برگشت و با سونیک رو در شد. سونیک با جدیت تمام نگاهش میکرد. ناکلز و تیلز هم آماده دعوا بودن. تیلز گفت:《اسکروچ چقدر دیگه میخوای این رفتارای بیخودتو ادامه بدی ها؟》 اسکروچ خندید و گفت:《 پس این پسر تازه وارده تویی ها؟ چه خوب هم با اینا جور شدی!》 سونیک با خونسردی گفت:《مشکلی داری؟》 اسکروچ دوباره اون خنده مزخرفشو کرد و گفت:《شدو کم بود توعم اضافه شدی...》 بعد راهشو گرفت و رفت. مشخصا سونیک میخواست بپرسه این کیه که قبلش ناکلز گفت:《این یارو اسمش اسکروچه، یه عوضی به تمام معنا. اوایل خوب بود...بعدش دیگه فکر کرد کیه هرغلطی دلش میخواست میکرد....الانم شده دشمن خونی ماها!》 ناکلز قسمتی از حرفش رو نگفت.... اسکروچ از من خوشش میومد و چون شدو نمیذاشت به من نزدیک بشه شد یه عوضی...نمیتونستم حدس بزنم سونیک چه حسی داره، تو کنترل کردن خودش عالی بود، همچنین تو تظاهر کردن... با همون حالت گفت:《از قراره معلوم حالا حالا باهاش درگیریم...ولی چرا اینقدر این واسه من آشناس؟》 سه تاشون به هم نگاه کردن. سونیک پرسید:《از گرین هیل اومده؟》 تیلز گفت:《نه، نمیدونه ماهم از گرین هیل اومدیم.》 سونیک پوزخندی زد و گفت:《عجب....ولی قیافه اش برای من خیلی آشناس! مطمئنم یه جا دیدمش...》 ناکلز گفت:《ذهنتو درگیر این اسکل نکن.》 سونیک گفت:《این برای ما مشکل درست میکنه...》 پسرا انگار کلا مارو فراموش کرده بودن.... تا اینکه تیلز پرسید:《امی حالت خوبه؟》 منم که یه دفعه یادم اومد گفتم:《آه..چیزه اره خوبم... مرسی...》 سونیک از همون لبخندای مهربون زد.... فکر کنم این پسر قصد داشت من رو دیوونه کنه...هرچقدر تا الان عاشقش شده بودم بسش نبود....

بعد از ظهر شرکت از زبون سونیک:

اسکروچ...مطمئنم قبلا دیدمش! این یه ریگی به کفشش هست... الان تو شرکت نشستیم و تیلز داره برا من توضیح میده که چی کار کنم. با بی حوصلگی گفتم:《بابا...باشه دیگه...فهمیدم....کد زدن کل سایت بامنه... قالب و اینارو کی طراحی میکنه؟》 تیلز گفت:《امی قالب میزنه و طراحی گرافیکی، بلیز و رژ دامنه اوکی میکنن، ماریا و تیکال سئو سازی سایتو میکنن، سیلور بخش تبلیغات رو داره. ناکلز و شدو و من چک نهایی میکنیم و همه رو باهم اوکی میکنیم، سایت و دامنه و سئو... نرم افزار هم تقریبا هنوز راه اندازی نشده...》 گفتم:《 نمیخوام ضد حال بزنم ولی سیستم خیلی بیخودی دارین! اینجوری تا صدسال دیگه هم پیشرفت ندارین...》 تیلز گفت:《یک...دارین نه داریم! الان توعم جز مایی، دو خودمون میدونیم ولی یادت نره هدف اصلی ما چیز دیگه ایه!》 

۲ ساعت بعد:
داشتم از خستگی میمردم. اینقدر کد نوشته بودم که داشتم کور میشدم... بلند شدم رفتم تو اتاق اصلی و دیدم که تقریبا همه کارشون رو تموم کردن روی یکی از مبل ها ولو شدم. هممون خسته بودیم. بلیز گفت:《یادت نرفته که باید تمرین کنیم ها؟》 گفتم:《نه هر موقع اوکی بودین پاشین بریم.》 سیلور گفت:《بزار یه قهوه بخوریم بعد بریم.》 به نشونه موافقت سر تکون دادم. که یه دفعه ربکا اومد داخل. منشی دفتر. سینی قهوه داخل دستش بود. قهوه منو برداشت و گذاشت روی یک بشقاب. شیرینی هم گذاشت با شکر و با لبخند خیلی عجیبی جلوم گذاشت و گفت:《نوش جونتون》 منم که تعجب کرده بودم فقط تشکر کردم. فقط جلوی من این همه چیز میز گذاشته بود برای بقیه فقط قهوه و شکر آورده بود. رژ خندید و گفت:《عجب لبخندی بهت زدا!》 نگاهم به امی افتاد. خیلی عصبانی بود. گفت:《این دختره همیشه همینه تا یکیو میبنیه اینجوری میکنه!》 چرا اینقدر واسش مهم بود؟ بلیز گفت:《نه بابا اولین باره، فقط هم با سونیک اینجوریه.》 امی که داشت از عصبانیت میترکید یه مشت محکم به بازوی بلیز زد. واقعا نمیفهمیدم...چرا باید براش مهم میبود... بلیز که انگار فهمید چیز اشتباهی گفته، من و من کنان پرسید:《ولی تو که ازش خوشت نیومده ها؟ سونیک》 با بیخیالی نگاهش کردم و گفت:《چرا باید ازش خوشم بیاد؟》 امی یکم آروم تر شد... بلیز در گوش امی چیزی گفت.... نمیدونم چرا ولی گفتم:《 شماها فکر میکنید من از کی خوشم میاد؟》 دلم میخواست واکنش امی رو ببینم... امی یکم سرخ شد. بلیز به جاش با حالتی مرموز جواب داد:《از کسی خوشت میاد؟》 پوزخندی زدم و بلند شدم. گفتم:《فکرش رو هم نکن...من به این راحتیا دل نمیدم!》 و بعدش نگاهی به امی کردم و اون هم بهم زل زده بود. بعد از کنارشون رد شدم و رفتم ‌پیش تیلز. هنوز حواسم به پشت سرم بود...نمیخواستم امی رو اذیت کنم فقط مییخواستم مطمئن شم... وقتی دیدم وا رفت دیگه کاملا ایمان آوردم که یه خبرایی هست...ولی فرقش با دخترای دیگه این بود که سعی نمیکرد خودش رو به من بچسبونه، بدتر ازم دوری میکرد...فکر کنم میدونست بدم میاد کسی خودشو بهم بچسبونه...شاید هم اینا فقط یه توهم باشه و اون باهام راحت نبوده ته اینجوری شده....آه دارم روانی میشم!
 

از زبون امی:
لحظه ای که سونیک پرسید به نظرتون من از کی خوشم میاد داشتم از هیجان سکته میکردم. و بعد که گفت به این راحتیا دل نمیده به شدت خورد تو ذوقم. خب کرم داری منو آزار میدی؟ اولش فکر کردم میخوای یه چیز امیدوار کننده بگی نه اینکه بدتر به روحیه ام‌ گند بزنی...هرچند خودم میدونستم که قرار نیست به این راحتیا دل بدی.... ای بابا... دلم میخواست میزدم زیر گریه... بلیز گفت:《امی فکر کنم داره میفهمه که ازش خوشت میاد...》 اینو که گفت دیگه کاملا منفجر شدم و زدم زیر گریه... سریع رفتم به اتاقم... بلیز هم دنبالم اومد و گفت:《دختر...چت شد یه دفعه؟ فقط واسه اینکه گفت دل نمیده؟》 هیچی نگفتم فقط داشتم گریه میکردم... ادامه داد:《چرت میگه! شدو هم اولش همین جوری بود ... این که دیگه از شدو بدتر نیست! شدو از ماریا خوشش اومد مطمئن باش سونیک هم از تو خوشش میاد!》 همون جوری که اشک میریختم گفتم:《موضوع....موضوع...این نیست بلیز...》 پرسید:《پس موضوع چیه؟》 گفتم:《من....من...حتی...اعتماد به نفسشو ندارم.... که برم باهاش حرف بزنم....پیشش که هستم انگار یه امی دیگه ام...نمیتونم بهش نگاه کنم....نمیتونم کاری کنم....مثل احمقا جلوه میکنم... ندیدی داشت رد میشد چجوری بهم نگاه کرد؟ ...اون اون نباید بفهمه من بهش علاقه دارم...》 بلیز که هنوز متوجه نبود پرسید:《چرا نباید بفهمه؟》 گفتم:《چون خوشش نمیاد....چون دوست نداره کسی بهش بچسبه!...دوست نداره....تا وقتی عاشق نشه خوشش نمیاد....که کسی با اون قصد ها بره سمتش....》 بلیز گفت:《خب نرو! با این فکرا که تو عاشقشی پیشش نرو...فکر کن که شما دوتا فقط دوستید! نه چیزی بیشتر...یکم بهش زمان بده...همون حالت عادی باش! امی که برای ما دوسته برای اون هم همین جوری باش...مطمئن باش یه روزی متوجه میشه.》 بلیز راست میگفت...نباید وقتی پیشش بودم به چشم معشوق بهش نگاه میکردم...اون فعلا فقط دوستم بود و این احساسات یه طرفه...باید زمان میگذشت...

از زبون سونیک:
به تیلز گفتم:《نمیخوای تموم کنی بریم بیرون؟ تمرینا میمونه ها...》 تیلز هم گفت:《 وایسا...》 بعد کارشو بست و لپ تاپ رو خاموش کرد. بلند شد وایستاد. کش و قوسی به خودش داد و بعد گفت:《 من یه جای خوب واسه تمرین میشناسم، همین پشت یه جنگل هست که هیچ کی داخلش نمیره...》 ناکلز گفت:《آره هیچ کی داخل نیست...》 بعد سیلور:《 خب پس پاشید بریم دیگه!》 مشخص بود همه ذوق داشتن...... از اتاق که بیرون رفتیم دیدم دخترا هم جمع شدن... اینبار امی نگاهم کرد...برخلاف همیشه سرخ نشده بود، انگار یکم اعتماد به نفسش بیشتر شده بود...ولی خب بعدش دوباره سرشو پایین انداخت... به سمت جنگل راه افتادیم.
رژ گفت:《اول میای به من میگیا!》 گفتم:《گفتنش که کاری نداره...اصل تمرینشه.》 
خلاصه به جنگل رسیدیم . رژ اول از همه داوطلب شد تا بیاد.
دوتایی باهم دور شدیم...رژ یه جا رو انتخاب کرد و گفت:《همین جا خوبه! خب باید چه کنم؟》 نگاهی به کتاب انداختم و بهش گفتم:《بشین رو زمین》 با تعجب گفت:《بشینم؟》 با جدیت سرمو تکون دادم. نشست. گفتم:《چشماتو ببند...خوبه...حالا فقط به بال هات فکر کن! فقط به بال هات...نه زور نزن که تکونشون بدی! فقط سعی کن باهاشون ارتباط بگیری! افرین اروم...تمرکز کن....》چند دقیقه گذشت. گفتم:《عالیه...حالا حسشون میکنی؟..》 رژ که انگار آرامش فرا باور نکردنی گرفته بود با علامت سر گفت اره. آروم گفتم:《خیلی خب...حالا خیلی آروم...بدون اینکه بخوای زور بزنی و ارتباطت رو از دست بدی...سعی کن تکونشون بدی...آروم! اروم همین شکلی که الان هستی...》 مشخص بود داره سعی میکنه... که بال هاش آروم شروع به تکون خوردن کردن! یه دفعه از خوشحالی چشماشو باز کرد و داد زد:《 دیدی بال هام داشت تکون میخورد!》 منم با عصبانیت گفتم:《 آره ولی وسطش نباید حواست پرت شه! باید همون جوری متمرکز بمونی با جایی که بتونی کامل بال هاتو تکون بدی! حالا خودت انجام بده تا من برم سراغ یکی دیگه...》رژ دوباره تو همون حالت قرار گرفت...

آروم رفتم پیش بچه ها. گفتم:《نفر بعدی؟》 بلیز داوطلبانه اومد جلو. گفتم:《قدرتت آتیش بود دیگه؟》 سر تکون داد داخل کتاب دنبال قدرت آتیش گشتم...توضیحاتش رو خوندم. بلیز گفت:《این کتابو چجوری میخونی؟》 با لبخند گفتم:《خب قبلا که گفتم رمز گذاری شده، رمزشو پیدا کردم. حالام بیا بریم کنار رودخونه اگه جایی رو آتیش زدی بتونیم خاموشش کنیم.》 رفتیم کنار رودخونه. بلیز وایستاد و گفت:《خب؟》 رفتم چهارتا چوب آوردم و ریختم جلوش. گفتم:《این چوبا رو آتیش بزن》 بلیز گفت:《داری مسخره ام میکنی؟》 گفتم :《من با تو شوخی دارم؟ روشنش کن》 بلیز نگاهی بهم کرد و دستاشو جلو برد داشت زور میزد تا روشنش کنه. با حالت ناامیدانه ای گفتم:《چرا همتون زور میزنید تا قدرتتون کار کنه! باید باهاش ارتباط برقرار کنی، بهش فکر کن، به کاری که میخوای با قدرتت انجام بدی فکر کن، سعی کن روش تمرکز کنی نه اینکه به زور بخوای انجام بدی.》 بلیز حالت متفکرانه ای به خودش گرفت و چند دقیقه داشت چشماشو بست و بعد باز کرد. دستاشو جلو برد و سعی کرد تا آتیش روشن کنه، یه دفعه چوب ها جرقه ای زدن و یه آتیش کوچولو درست شد اما سریع خاموش شد. بلیز تعجب کرده بود. با خوشحالی گفتم:《ببین! فقط رمزش اینه که بتونی باهاش ارتباط بگیری! حالا که تونستی روشنش کنی سعی کن تا روشن نگهش داری و شعله ورش کنی! انجام بد تا من برم سراغ نفر بعدی.》 بلیز که خیلی هیجان زده بود گفت:《وای عالیه! خیلی خوشحالممم》 چشمکی بهش زوم رفتم سراغ نفر بعدی...تیکال،ماریا،سیلور،ناکلز،تیلز و بعد شدو. شدو رو بردم سمتی. تا خواستم شروع کنم گفت:《لازم نکرده تو به من چیزی یاد بدی!من خودم بلدم》 بعد شروع کرد به دویدن که مستقیم خورد تو درخت. خنده ام گرفته بود . گفتم:《آره کاملا مشخصه بلدی!》 و بعد گفتم:《تو مشکلت با من چیه؟》 یه دفعه جدی شد و گفت:《 از گروه دور شو! تو به همه آسیب میزنی!》 با بی میلی گفتم:《بازم همون جریان همیشگی ها؟ گرین هیل؟ هنوز مشکلت همونه؟》 گفت:《احمق...تو هنوز نفهمیدی از ما نیستی؟ تو باعث دردسری هرچا باشی به همه چی گند میزنی!》 پوزخندی زدم و گفتم:《فکر نمیکنی خودت خیلی بهتری که؟...》 اما یه دفعه اومد تو صورتم و یقه ام رو گرفت و گفت:《اینکه باهات خوب رفتار میکنم فقط به خاطر ماریاس! وگرنه من هنوزم معتقدم تو یه دزدی و نمیشه بهت اعتماد کرد! نمیخوام به اونا اسیب بزنی! همیشه آسیب دیدن اینبار نباید از توی احمق ضربه بخورن!》  دستشو گرفتم و از یقه ام جدا کردم، همون طور که لباسم رو صاف میکردم گفتم:《یک احمق خودتی، فکر هم نکن من خیلی ازت خوشم میاد! منم اگه تحملت میکنم به خاطر گروهه! دوم من اگه میخواستم آسیبی به بقیه بزنم خیلی بیشتر از اونی که تو فکرشو بکنی موقعیت داشتم! به نظرم کسی که نمیشه بهش اعتماد کرد تویی نه من! فکر میکنی خیلی بهتر از منی ؟》 شدو عصبانی شده بود. یک دفعه به سمتم حمله ور شد! جا خالی دادم. باورم نمیشد! میتونست از قدرتش استفاده کنههه! 

ادامه در پارت هفتم....

نظر بدید!