داستان جنگ سرنوشت پارت ۷👑

سلام و درود فراوان💙
پارت جدید تقدیم به شما
چه بلایی سر امی اومد؟ سونیک گروه رو ترک کرد؟🥲💔
لطفا با نظرات و لایک هاتون بهم انرژی بدید✨️💎
برید ادامه...
شدو عصبانی شده بود. یک دفعه به سمتم حمله ور شد! جا خالی دادم. باورم نمیشد! میتونست از قدرتش استفاده کنههه! باهم گلاویز شده بودیم با حرص گفت:《سونیک! باور کنم نمیزارم زنده بمونی! اگه یه تار مو از سر بچه ها کم شه! اونا خیلی ساده ان نمیدونن تو چه موجودی هستی.》 منم با عصبانیت داد زدم:《تو در مورد من چی شنیدی هااا؟ بعدم چرا زبون نمیفهمی من به بقیه چی کار دارمممم...اگه اینقدر میترسی بهشون آسیب بزنم ..》 پرید وسط حرفمو گفت:《نمیترسم مطمئنم تو از اون احمقایی هستی که احساس ندارن و دنبال منفعت خودشون هستن!!》 گفتم:《دیگ به دیگ میگه روت سیاه، حالا نه خودت خیلی با احساسی!》 شدو محکم هلم داد عقب. افتادم زمین، دیگه خونم به جوش اومده بود. بلند شدم ، گوشه لبم زخم شده بود! میکشتمت شدو! شدو همونجوری با عصبانیت گفت:《یا گورتو گم میکنی یا خودم میکشمت!》 منم با پوزخند گفتم:《پس به گروه دروغ گفتی نه؟ تو میتونی از قدرتت استفاده کنی! کسی که غیر قابل اعتماده توییی! چرا این همه مدت راستشو بهشون نگفتی ها؟ من تا الان هرچی میدونستم صادقانه گفتم انگار تویی که...》 خواستم جمله رو کامل کنم که دوباره اومد سمتم جا خالی دادم. داشت دنبالم میکرد، نمیخواستم بهش آسیبی بزنم. اما مجبور شلم یه لگد بهش بزنم و پرتش کنم اونور. افتاد زمین رفتم بالا سرش و گفتم:《شدو...من آدم بدی نیستم...باور کن میتونیم باهم گرین هیل رو پس بگیریم...》 پرید وسط حرفم و گفت:《احمق! اگه آدم بدی نبودی مامان و بابات رو ول نمیکردی.》 اینو که گفت ساکت شدم.... حواسم پرت شد... از جایی که توقع نداشتم ضربه خوردم. سرم رو پایین انداختم....با صدایی ضعیف گفتم:《 ولی...ولی...تو...اونا...من خودم رفتم..تو از کجا...》که یه دفعه یه مشت خورد تو صورتم و پرتم کرد عقب. دیگه برام هم نبود با اون حرفی که بهم زد.....تا حالا خیلیا به خاطر این موضوع مسخره ام کردن و ولم کردن...برای همین در موردش با کسی حرف نمیزدم.... اما به اینا اعتماد کردم....فکر نمیکردم....من بهشون گفته بودم که مامان و بابا مجبورم کردن برم اون از کجا میدونستتت؟! پاهای شدو رو میدیدم آروم آروم بهم نزدیک میشد . اومد بالا سرم. به یه درخت تیکه داده بودم و نگاهش میکردم. گفتم:《شدو....تو از کجا...میدونی؟》 پوزخندی زد و گفت:《چی در مورد من میدونی احمق؟》 و دستش رو بالا آورد تا آخرین مشت رو هم نثارم کنه....اصلا توان مقابله باهاشو نداشتم....حالم بدجوری بد بود، روی بدترین نقطه ضعفم دست گذاشته بود.... یه دفعه یه نفر داد زد:《شدو! ولش کننننن》 امی بود. چکشش هم دستش بود. شدو رفت عقب و گفت:《 از چی این احمق خوشت میاد ها؟ این دیوانه هیولا.. حتی مامان و باباش هم نمیخواستنش...》 نگامو به زمین دوخته بودم. از جام بلند شدم. خیلی آروم گفتم:《آره راست میگی شاید من آدم بدیم که مامان و بابام نخواستنم...ولی سعی خودمو کردم تو چی؟》 به سمتش حمله ور شدم. یقه اش رو گرفتم و کوبوندمش ب درخت. با عصبانیت گفتم:《توووو یه عوضی به تمام معنایییی》 اما بعد خودش رو از درخت جدا کرد و هلم داد عقب. امی پرید وسطمون و گفت:《 بسهههههه دیگههههه! شدووو تمومش کنننن!》 شدو با مظلوم نمایی گفت:《اون اول شروع کردههه به من گیر میدیییی؟》 امی هم خیلی عصبانی گفت:《چرت نگوووو، من ماریا نیستم که هرچی میگی باور کنمممم! سونیک میشه مارو تنها بزاری؟》 از حرفش تعجب کردم. گفتم:《اما امی...》 پرید وسط حرفم و گفت:《 خواهشا تنهامون بزار!》 آروم آروم رفتم عقب.... به سمت رودخونه اونور جنگل حرکت کردم. هیچ کس اونجا نبود....کنار آب نشستم، گوشه لبم خونی بود....چرا باید به خاطر گذشته ام سرزنش میشدم؟ من تمام تلاشم رو کردم ولی نشد...
از زبون امی:
سونیک رفت. با عصبانیت به شدو گفتم:《هیولا تویی یا اون؟ آشغال عوضی....فکر میکردم خیلی پسر خوبی هستی...الان میبینم یه یه کثافتی... برو بمیر...》 شدو با لحن خشکی گفت:《امی من فقط میخواستم ازتون محافظت کنم!》 گریه ام گرفته بود. گفتم:《در مقابل چی ازمون محافظت کنی؟ ازت نفرت دارم عقده ای! تازه قدرت داشتی و به ما نگفتی؟》 یه لبخند شرورانه ای زد و داشت میومد سمتم همین جوری داشتم میرفتم عقب ازش ترسیده بودم...چرا اینجوری شده بود؟ گفت:《متاسفم امی... مجبورم این کار رو بکنم...تو دیگه همه چی رو میدونی...نباید برگردی... 》 داشتم عقب عقب میرفتم که به یه نفر برخورد کردم. برگشتم و دیدم اسکروچ بود. یعنی چی؟؟؟؟؟؟ یعنی شدو و اسکروچ باهم همدست بودن؟؟؟؟ اسکروچ پوزخند زد و گفت:《 هه...خانم خانما... الان دیگه کسی نیست که نزاره بهت نزدیک شم.》 خواستم بدوم که شدو پشت سرم بود. با جدیت گفت:《نمیخواستم بهت اسیبی بزنم! آسیبی هم نمیزنم... ولی متاسفم...مجبوری با ما بیای، اسکروچ!》 اسکروچ خندید و گفت:《مطمئنم لبات خیلی خوشمزه باشه!》 با گریه گفتم:《ولی شدو! من...من بهت اعتماد داشتم...چرا؟ چرا داری اینکارو میکنی؟》 که حس کردم آمپولی داخل گردنم فرو رفت و بعد همه چیز سیاه شد....
از زبون سونیک:
کنار رودخونه نشسته بودم. به سختی داشتم جلوی خودمو میگرفتم که گریه نکنم! نه پسر قوی باش! این همیشه یکی از دردایی بود که توی قلب مثل خنجر نفوذ میکرد...سعی میکردم خودمو کنترل کنم ولی نمیشد...یعنی ممکنه امی هم اینجوری فکر کنه؟
وایسااااا امی!!!!!!! امی هم اونجااا بودددد وایییی من چه احمقی هستمممم. همون جوری اونجا ولش کردم؟؟؟؟؟؟ با اون احمقققق که معلوم نیست میخواد چه غلطی بکنهههههههه. وای خاک توسرممممم. سریع بلند میشم میرم تو جنگل دنبال امی میگردم... هرچی صداش میکنم نیست... خدایا این شدو چه غلطی باهاش کرده؟؟؟؟!!!! چراااا تنهاشون گذاشتمممممم....اون گفت ولی من چرا گوش دادمممم....وایییی....
بچه ها با صدای داد و فریاد های من میان و دورم جمع میشن.... رژ با عصبانیت میپرسه:《سونیک چتهههه تمرینمو خراب کردی..چی شدهههه》 ناکلز گفت:《لابد برای اینکه قدرت خودت بهتر شه هم باید هوار بزنی نه.》منم که داشتم از نگرانی میمردم داد زدم :《بابا چرا چرت و پرت میگید!!!!!امی کجاستتتتتت؟؟؟؟؟ امی رو ندیدن؟؟؟؟》تیلز گفت:《داداش آروم باش...هی لبت چرا زخم شده؟》 گفتم:《ولش کن تیلز فقط بگو امی رو ندیدن؟》 بلیز گفت:《مگه با تو نبوددد؟》 گفتم:《نه من و شدو... وای خاک بر سرمممم شدووووو....یعنی این اشغالو ببینم لهش میکنم...》 یادم رفته بود ماری هم اینجاست... ماریا با عصبانیت گفت:《هی چتههه چرا اینجوری حرف میزنی؟》 گفتم:《امی رو بردهههه... معلوم نیست...》 تا خواستم حرفم رو کامل کنم. شدو جلوم ظاهر شد... خیلی غیر منتظره بود... هلم داد و خوردم به یه درخت. با عصبانیت بلند شدم و داد زدم:《باهاش چی کار کردی عوضی!》 ماریام داد زد:《هی سونیک حدتو بدوننن》 شدو هم با عصبانیت گفت:《 با اون دختر بدبخت چی کار کردی؟؟؟؟》 خدایااااااااا چیییییی؟؟؟؟ من باهاش چی کار کردمممم؟؟؟ با عصبانیت رفتم تو صورتش و یقه اش رو چسبیدم:《برای من نقش بازی نکننن اگه یه مو از سرش کم شه من میدونم و توووو!!!! بگو کجاستتت》 میخواست یه مشت بکوبم تو صورتش که تیلز اومد و جلو داد زد:《عهههه بسه دیگهههه چتونه شماهاااا... جریان امییی چیههه؟؟؟؟》 شدو خواست حرف بزنه که پریدم وسط حرفش و گفتم:《شدو...باور کننن تیکه تیکه ات میکنمممم...》 تیلز دوباره داد زد:《عهههه سونیک یه دو دیقه ساکت شووو...یقه اش رو هم ول کننننن》 گفتم:《ولییی اونننن...》 ماریا اومد تو صورتم و گفت:《 سونیک دهنتو میبندی یا نههه؟ بزار شدو حرفشو بزنه...》 تعجب کرده بودم...شدو داشت چی کار میکرد؟ میخواست همه رو با من دشمن کنه؟ شدو با لبخند مسخره ای گفت:《این احمق امی رو دزدیده! سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی نتونستممم اون قدرتش از من قوی تره ولی دیدم امی رو بردددد》 خواستم بپرم وسط حرفش که تیلز گفت:《شدو چرا ما باید باور کنیم؟》 شدو هم گفت:《 گوشه لبش زخم شده! ببین! حتی دستش هم زخم شده.. زیر آستینش.》 این احمق از کجا میدونست! گفتم:《ولی این مال همین الان بود که منو هل دادی! یادت نیست دعوا کردیم؟! این زخما واسه این نبود که تو میخواستی به من بفمونی خطرناکم ؟ بعدش بهم اون چرندیاتو گفتی و منم گذاشتم رفتممم حواسم نبود امی پیش توی آشغال تنهاس!》 شدو گفت:《 دیدید! خودش داره اعتراف میکنه که من باهاش دعوا کردم!》 داد زدم:《خب دعوا کردیمممم ولی دلیل نمیشه که من امی رو برده باشمممم...چرا باید امی رو ببرم اصلاااا چرا باید بخوام بهش آسیب برسونممم؟》 شدو گفت:《تو از ما نیستیییی! تو جاسوس اگمنی! مثل اسکروچ که جاسوسهههه واسه همین میشناختیش!》 همه تعجب کردن. حتی من. باید میفهمیدم اسکروچ برای همین آشناس....سیلور گفت:《اون جاسوسه؟》 یه دفعه تیلز گفت:《سونیک راست میگه تو گفتی اسکروچ برات آشناس ولی اون موقع شدو نبود!》 با درموندگی گفتم:《 تیلز تو که فکر نمیکنی من امی رو برده باشم....؟》 تیلز شونه بالا انداخت.... یعنی چی، یعنی بهترین دوستم هم بهم شک داشت؟ گفتم:《تیلز...ولی》 اونم سریع پرید وسط حرفم و گفت:《سونیک من سه سال از تو جدا بودم نمیدونم که چیا شده بوده...من تورو مقصر نمیدونم ولی فکر هم نمیکنم شدو دروغ بگه...اون خیلی به ما کمک کرده...》 گفتم:《من کمکتون نکردم؟ تیلز تو همین الان یاد گرفتی با دم هات کار کنی...تا چند روز دیگه میتونی پرواز کنی....نمیخوام منت بزارم ولی من،..》 ماریا خیلی عصبانی بود و گفت:《یعنی تو میگی شدو داره دروغ میگه ها؟ یادت رفته دزد تو بودی؟ تحت تعقیب تو بودی؟ یادت رفته امی بهت اعتماد داشتتت و باهات تنها بود؟》 دیگه نمیدونستم چجوری از خودم دفاع کنم...اونا حرفمو باور نمیکردن...آهی کشیدم و گفتم:《اینکه امی بهم اعتماد داشته...چیو ثابت میکنه؟》 بلیز پرید وسط حرفم و گفت:《مگه خودت ظهر باعث گریه اش نشدی؟؟؟.... تو ...تو واقعا قابلیت اذیت کردنشو داری!》 یه دفعه شوکه گفتم:《ولی ... ولی من نمیخواستم امی گریه کنه کهههه من.... اصلا چرا باید ب خاطر اون حرف گریه میکرد؟؟؟ اون حرفو همون جوری زدم...》 شدو وایستاده بود و زیر لب میخندید... گفت:《 میگی امی کجاست یا تیکه تیکه ات کنم؟》 ناکلز گفت:《سونیک تو واقعا امی رو دزدیدی؟ چرا آخه!》 زدم تو سر خودمو گفتم:《من چرا اینقدر بدبختممممم...چرا به این احمق بیشتر از من اعتماد دارید؟》 شدو دوباره خواست هلم بده که دستشو گرفتم و پرتش کردم اونور... گفتم:《ببین...داری بقیه رو گول میزنی ولی جلوی اینکه بیام سراغ امی رو نمیگیری! من پیداش میکنم میدونم کار توعه! تو حتی میتونی از قدرتت استفاده کنی و به بقیه نگفتی، فکر کردین چرا گوشه لبم زخمه؟ به خاطر جناب اقای دروغ گو یه دفعه بدون اینکه توقع داشته باشم بتونه از قدرتش استفاده کنه بهم حمله کرد!》 شدو بلند شد و گفت:《چرت نگو! هلت دادم و خوردی به درخت!》 تیکال گفت:《 سونیک...ما بهت اعتماد کردیم...》 سیلور گفت:《امی کجاست؟》 کریم هم اومد جلو و گفت:《 یا تا یه روز دیگه امی رو برمیگردونی! صحیح و سالم یا پدرتو در میاریم! آناناس آبی! فکر میکردم خیلی قابل اعتماد باشی ولی...》 ماریا هم گفت :《از همون اولم میدونستم حرف شدو درسته...نباید مجبورش میکردم باهات خوب رفتار کنه...》 همششون پشتشونو کردن که برن. که بلیز برگشت و کارت ورود من به شرکت رو هم گرفت تو دستش و با اون یکمی که یاد گرفته بود از قدرتش استفاده کنه آتیشش زد... همشون رفتن و من همون جا فقط وایستاده بودم و نگاه میکردم. تیلز خواست بره که دستشو گرفتم... مقاومت نکرد. وایستاد و نگام کرد... با ناامیدی گفتم:《تیلز خواهش میکنم....حرفمو باور کن...من بهت نیاز دارم...امی تو خطره...اون شدو ، شدو عوضی گولم زد...من احمق هم امی رو ول کردم وقتی برگشتم دیدم امی نیست....من تنهایی نمیتونم پیداش کنم...بهت نیاز دارم...خواهش میکنم!》 و با حالت عاجزانه ای نگاهش کردم. تیلز همون جوری بهم زل زده بود. دستشو ول کردم... گفتم:《بهم گفت که من یه آشغالم که مامان و بابام نخواستنم....》 نگاهمو به زمین دوخته بودم اما میدونستم تیلز تعجب کرده. جمله شدو رو کمی تغییر دادم و گفتم، تیلز نمیدونست اصل ماجرا چیه... بالاخره گفت:《 واقعا اینو بهت گفت؟》 سرتکون دادم که اره.... گفتم:《منم گذاشتم رفتم...میدونی که چقدر رو این موضوع حساسم....من...من...اشتباه کردم! نباید امی رو تنها میذاشتم...امی خودش خواست و من هم بدون فکر گذاشتم و رفتم...تقصیر من بود...ولی من هیچ موقع به کسی آسیب نمیرسونم....خواهش میکنم...تنها امیدم تویی...》 تیلز بعد از کمی مکث گفت:《سونیک؟》 سرمو بالا گرفتم. گفت:《فکر میکنی چرا مامان و بابات نخواستنت؟》 گفتم:《تیلز الان وقتش نیست...》 خیلی جدی گفت:《 چرا الان وقتشه!》 شونه بالا انداختم که نمیدونم... تیلز گفت:《فکر کنم چیزایی هست که حتی منم نمیدونم...چرا وقتی در مورد گذشته ات حرف میزنی انقدر آشفته میشی؟》 گفتم:《ببین تیلز الان بحث مهم امیه نه گذشته من!》 گفت:《چرا باید بهت اعتماد کنم....》 سکوت کردم... راست میگفت... دوباره سرمو پایین انداختم و گفتم:《چون من غیر تو کسیو ندارم...》 داشتم سعی میکردم بغضم رو قورت بدم... تیلز گفت:《داری گریه میکنی؟》 دستی به صورتم کشیدم و اشک هام رو پس زدم...من همیشه تنها بودم...هیچ موقع کسی نبود که بهش تکیه کنم جز تیلز....تیلز تنها کسی بود که همیشه بهش اعتماد داشتم....ولی همیشه میترسیدم....میترسیدم از دست بدم....می ترسیدم کاری کنم که بزاره بره....هرکس اومد سمت من ولم کرد و رفت....واسه همین عاشق نمیشدم....نمیخواستم دوباره اعتماد کنم و ضربه بخورم... تیلز اومد روبه روم و نشست زمین . با تعجب گفت:《سونیک...تو خوبی؟》 خیلی چیزا توی دلم بود که اذیتم میکرد....حتی تیلز هم نمیدونست...من بچگی سختی داشتم...مادر و مادرم فقط ترکم نکردم اونا...اونا اذیتممیکردن.....شبا واسه این خونه نمیرفتم چون بیرون از خونه جام امن تر بود.... اونام طردم نکردن خودم فرار کردم....آسیبایی که به من زده بودن...زخمایی که از شلاق هاشون روی بدنم مونده بود...... هیچ موقع دردایی که توی اون خونه کشیدمرو فراموش نمیکردم...ولی تظاهر میکردم....تظاهر میکردم خوبم....تظاهر میکردم قوی ام....تظاهر میکردم تنهایی از پس همه چیز برمیام...هیچ موقع با کسی حرف نزدنم...هیچ موقع رازمو برای کسی فاش نکردم...نمیدونم....شاید پشت این ظاهر شجاعم خیلی ترسو بودم....خسته شده بودم از اینکه همه ازم توقع داشتن و خودم باید همه کاری میکردم...خسته شده بودم از اینکه باید پدرم درمیومد تا اعتمادشون رو جلب کنم و بعد اونا بزارن و برن....خسته شده بودم از محبت هایی که کردم و آسیب دیدم....
با صدای تیلز با خودم اومدم دستش روی شونم بود. آروم گفت:《آه...ببخشید....ببخشید که من هم بهت شک کردم....ولینگران نباش...کمکت میکنم! کمکت میکنم پیداش کنی.... قول میدم دیگه هیچ موقع بهت شک نکنم...ببخشید ...به قول خودت...نگران نباش داداش بسپرش به من!》 این رو که گفت لبخند مهربونی روی لبش نشست. خوشحال بودم که حداقل تیلز بود.... یه نفس عمیق کشیدم... و بلند شدم. تیلز هم بلند شد .گفت:《سونی، حالت خوبه؟》 خیلی وقت بود اسمم رو مخفف نکرده بود... لبخند زدم و گفتم:《 مرسی که هستی....》 بعد بقلش کردم...اون هم بقلم کرد....
حالا دیگه وقتش بود که امی رو نجات بدیم...امی ببخشید که حواسم بهت نبود! نگران نباش نجاتت میدم.
دو ساعت بعد از زبون امی:
سرم درد میکرد. چشمام رو باز کردم...همه جا تاریک بود...خواستم بلند شم که فهمیدم دست و پاهام بسته است....دست و پام رو بسته بودن...هنوز باورم نمیشد شدو با اسکروچ همدست باشه...اسکروچ یه عوضی به تمام معنا بود...اما شدو، اون هیچ موقع نذاشت آسیبی به کسی برسه...دلیل این رفتاراش چی بود؟ عصبانی بودم...وای سونیک! سونیکو کامل فراموش کرده بودم...حالش خوب بود؟ نکنه دوباره با شدو دعوا کرده باشه...آه... چی کار باید میکردم؟
اینقدر سرم درد میکرد و خسته بودم که توان داد زدن نداشتم...میخواستم فریاد بزنم ولی نمیتونستم.....
یه دفعه در باز شد. نور اینقدر زیاد بود که مجبور شدم چشمام رو ببندم....اسکروچ اومدتو. نگاهم کرد و وای...باز هم اونپوزخند ، یه روز از عمرم باقی باشه تیکه تیکه ات میکنم عوضی! با عصبانیت گفتم:《برای چی منو آوردی اینجا؟!》 که از جلوی در رفت کنار و یه مرد دیگه اومد تو....ظاهرش شبیه تخم مرغ بود...یه عینک عجیب هم داشت. اسکروچگفت:《نمیخوای سلام بدی؟ امی تو که اینقدر بی ادب نبودی》 تخم مرغی گفت:《مزه نریز اسکروچ! امی خسته است مگه نمیبینی...منتظره تا سونیک بیاد نجاتش بده،ولی نمیدونه دیگه قرار نیست سونیکو ببینه! 》 و خنده شیطانی کرد. با عصبانیت فریاد زدم:《آشغال اصلا تو کی هستی که هی چرت میگی؟ سونیک میاد دنبالم من مطمئنم!》 تخممرغی دوباره خندید و گفت:《فکر میکردم سونیک منو بهتون معرفی کرده باشه...! آه ناراحت شدم....》 وسط حرفش پریدم و گفتم:《عوضی تو کی هستییی؟》 یه دفعه عصبانی شد و شترق! یه دونه زد تو گوشم... جوری دردم گرفت که گوشم سوت کشید. سعی کردم گریه نکنم... با بغضی که داشتم گفتم:《تو کی هستی...؟》 لبخند شرورانه ای زد و گفت:《بنده صاحب گرین هیل، دکتر روباتنیک هستم....امی من میدونم از سونیک خوشت میاد ولی اخه اون احمق چی داره؟》 اگمن؟ خودش بود؟ چقدر مسخره...توقع ابهت بیشتری ازش داشتم:/// پوزخندی زدم و گفتم:《بیخود نیست سونیک اگمن صدات میکنه! شبیه تخم مرغی!》 حسابی عصبانی شده بود....گفت:《اگه یه بار دیگه همچین چیزای بی ادبانه ای ازت بشنوم تیکه تیکه ات میکنم! هرچند من باید ازت ممنون باشم...چون کاری کردی که سونیکو به دست بیارم...نقطه ضعف اون احمق دوستاش هستن》 سونیکو....سونیکو به دست بیاره؟ با تعجب پرسیدم:《سونیک الان اینجاست؟》 پوزخند زد. حالا نوبت اون بود. داشتم داد و فریاد میکردم که با اسکروچ از اتاق بیرون رفتن...سونیک...تنها فکرم سونیک بوددد کجا بود؟ نکنه اگمن تونسته بود بگیرتش؟!
دو ساعت قبل از زبون سونیک:
با تیلز راه افتادیم. تیلز پرسید:《خب حالا قراره چجوری پیداش کنیم؟》 کمی مکث کردم و گفتم:《مطمئن باش هرچی هست زیر سر اون شدوعه!》 تیلز هم گفت:《خب اینو که میدونم امی رو چجوری پیدا کنیم؟》 راست میگفت. هیچ ایده ای نداشتم. گفتم:《بریم سر وقت شدو یا تعقیبش کنیم؟》 تیلز هم با حالت تاسف نگاهم کرد. شونه بالا انداختم که چمیدونم. اونم گفت:《آخه عقل کل به نظرت شدو نمیفهمه ما میخوایم تعقیبش کنیم؟》 منم گفتم:《ایده بهتری داری؟》 تیلز گفت:《ببین بیا بریم خونه من درست یه نقشه بکشیم....اینجوری نمیشه!》 سرم رو به نشانه موافقت تکون دادم. سوار ماشین من شدیم. به سمت خونه تیلز راه افتادیم که گوشیش زنگ خورد. کریم بود، بعد از اینکه قطع کرد گفت:《سونیک نگه دار نگه دار! کریم جلو در خونه اس اگه تورو ببینه...》 با تمسخر گفتم:《چیه دیگه باهات نمیاد سر قرار؟》 گفت:《نه ممکنه تورو تیکه تیکه کنه...》 لبخند زدم...هرچند برام سخت بود ولی مجبور بودم. گفتم:《خب چه کنیم؟》 تیلز با شرمندگی گفت:《آم......خب...فکر کنم...فکر کنم بتونیم بزاریم برای بعد نه؟ یه ساعت من با کریم برم و برگردم همه چی حل میشه...بعدش..ولی خب اگه تو اوکی باشیا...》 میدونستمچقدر این قرارش با کریم براش اهمیت داشت. گفتم:《عیبی نداره برو...خوش بگذره!》 انگار داشت از خوشحالی بال درمیاورد گفت:《یعنی مشکلی نداری؟》 گفتم:《نه بابا چه مشکلی...اولین قرار همیشه مهمه ها حواست باشه!》 تیلز خندید و بعد از ماشین پیاده شد. دور شدنش رو نگاه میکردم. اون و کریم خیلی بهم میومدن...مشخص بود هر دوتا هم رو از ته دل دوست دارن....به سمت خونه خودم حرکت کردم....
دم در خونه بودم، انگار خبری از ریموند نبود... میخواستم کلید رو و وارد در کنم که یه آمپول داخل گردنم فرو رفت، خواستم برگردم که تعادلمو از داست دادم و زمین افتادم...در لحظه آخر پاهاش شدو رو دیدم و بعد همه چیز تاریک شد.
بیدار که شدم دیدم دست و پام با زنجیر بسته شده بود. و زنجیر هم به دیوار وصل بود. دهنم هم بسته بود. هرچی تقلا کردم بی فایده بود...نمیتونستم کاری کنم...شدو..زیر سر شدو بود! در اتاق باز شد...همون نور همیشگی؟! یعنی من...یعنی من...داخل زندان اگمن توی گرین هیل بودم؟؟؟؟ ولی مگه چقدر بیهوش بودم؟؟؟؟ آه..حتما شدو منو آورده اینجا، وایساااااااا...یعنی شدو هم با اگمن همدستهههه؟؟؟؟؟ جریان چیهههه.... همه چیز رو احتمال میدادم غیر از این یکی!
اگمن وارد شد...پشت سرش هم شدو... داشتم داد و فریاد میکردم...ولی خب دهنم بسته بود. اگمن خندید وگفت:《سونیک! دوست قدیمی! فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی؟ هااااا کور خوندی احمق! 》 شدو یه گوشه وایستاده بود و چشمش به زمین بود. آدم فروش! اگمن گفت:《فکر کنم اگه امی بفمهمه توهم اینجایی خیلی خوشحال شه!》 چیییی؟ امی هم اینجا بوددد؟؟؟اسیر اگمن؟؟؟؟چقدر یه آدممیتونه کثیف باشه؟ باز داشتم داد میزدم که اگمن گفت:《شدو دهن این احمقو باز کن!》 شدو هم با خشمگفت:《من نوکر تو نیستم!》 اگمن اخمی کرد و گفت:《 شدو قرارمون یادت رفته...؟》 شدو چشم غره ای بهش رفت و اومد دهن منو باز کرد. وقتی نگاهش کردم چیزی داخل چشمش دیدم...قدرت نمایی؟ با تمام تنفرم نگاهش میکردم. گفتم:《آشغال باهاش چی کار کردیییی؟؟؟》 اگمن خندید و گفت:《نگران نباش امی حالش خوبه...تا وقتی که تو بچه خوبی باشی حالش خوبه...ولی اگه بخوای اذیت کنی....》 داد زدم:《اونوقت میخوای چه غلطی بکنی؟》 گفت:《فکر نکنم دلت بخواد بدونی نه؟》 گفتم:《فقط بنالللل!》 باز هم اون خنده بیخود رو کرد و گفت:《 اینقدر شنکجه اش میکنم تا بمیره! یا قدرتو تسلیم میکنی یا امی میمره! انتخاب کن》 گفتم:《 چرت نگوووو تو جرئت اینکارو نداریییی!》 گفت:《جرئت؟ چرا نباید داشته باشم؟》 گفتم:《پدرتو درمیارمممم》 گفت:《چجوری با دست و پای بسته؟ سونیک مقاومت نکن قدرت تو دنیا رو برای من میکنه! امی هم مال تو میتونید تا ابد باهم باشید! بهتر از این نمیشه هرکدوم به چیزی که میخوایم میرسیم!》 گفتم:《نمیزارم بهش آسیبی بزنی! اگه یه تار مو از سرش کم شه...》 اگمن نذاشت حرفمو کامل کنم و اشاره کرد تا شدو دوباره دهنمو ببنده داشتممقاومت میکردم. گفتم:《مگه تو دوستش نبودی؟ چرا داری این کارا رو باهاش میکنی؟ 》 شدو محکم سرم رو گرفت و نذاشت تکون بخورم گفت:《تو باعث تمام اینایی؟》 گفتم :《من یا تو!》 دهنمو بست. یعنی میخواست چه بلایی سر امی بیاره؟
دو ساعت بعد از زبون تیلز:
کریم دختر به شدت خوبی بود...راستش کمی عذاب وجدان داشتم که چرا سونیکو ول کردم ولی خب کریم هم عشقم بود...خوشحال بودم که سونیک درک میکرد...داشتم با کریم از سینما برمیگشتم که یه پیامک به دستم رسید. از طرف شدو بود. نوشته بود:《تیلز! کتاب قدرت ها رو پیدا کن! سونیک یه جا قایمش کرد! باید پیداش کنی! اگر پیداش نکنی هممون نابود میشیممم! پیداش کن و یه جای امن نگهش دار! باید از جلوی سونیک دورش کنی!》
ادامه در پارت هشتم...
خوشحال میشم نظر بدید💙💙💙